نوشته‌های دل‌آرام

۲۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

روز ۸۴ - دزد و عروسک

[این داستان برای تمرین داستان‌نویسی نوشته شده. باید از سه کلمه‌ی «دزد»، «عروسک» و «قطع برق» به گونه‌ای استفاده بشه که نقش محوری در داستان داشته باشن. اگر دوست داشتید شما هم بنویسید و به من هم خبر بدید، دوست دارم ایده‌های مختلف رو بخونم.]


صبح، از تابش مستقیم نور خورشید روی صورتش بیدار شد. هوای ماشین گرم و دم‌کرده بود. مرد از حالت خوابیده، نشست و پشت صندلی را به حالت عمودی بالا آورد. کسی در کوچه نبود. سریع از ماشین پیاده شد و خودش را روی سقف ماشین رساند. قبلا دوربین مداربسته‌ای را دیده بود که بیرون خانه را کنترل می‌کرد، اما می‌خواست مطمئن شود که داخل حیاط نیز دوربین دیگری وجود ندارد. اگر فقط دوربین بیرونی بود می‌توانست به یک زحمتی جلوی آن را بپوشاند ولی حالا دوربین دیگری را بالای در ورودی ساختمان دید که محدوده‌ی حیاط را در دیدرس خود داشت.
مرد سریع از روی سقف ماشین پایین آمد و دوباره درون ماشین رفت. برای آن‌که دیده نشود صندلی راننده را خواباند و دراز کشید. ساعدش را روی چشمش گذاشت و در فکر فرو رفت.
«خونه‌ی به این کوچکی این همه مراقبت برای چی می‌خواد؟ حالا باید یه جوری برق رو قطع کنم تا این دوربین‌ها از کار بیفته! اگه برم توی خونه از کنتور قطع کنم که ازم فیلم می‌گیره، مجبورم کابل برق رو از کوچه قطع کنم.
خیلی خطرناکه، اگه برق بگیردت چی؟ ولش کن، از خیرش بگذر!
حتما یه چیز با ارزشی توی این خونه هست که اینطوری ازش مراقبت می‌کنن دیگه!
چند وقت، خونه رو زیر نظر بگیر!
باشه بابا اه!»
وقتی کشمکش درونی‌اش تمام شد، حس کرد گرسنه است. از ماشین پیاده شده و به سمت مغازه‌ی بقالی همان حوالی رفت. صاحب مغازه تازه کارش را شروع کرده بود و قفسه‌های چیپس را از داخل مغازه به بیرون می‌آورد.
مرد در حالی که به سمت مغازه حرکت می‌کرد، باز شدن در پارکینگ توجهش را جلب کرد. ماشینی از خانه بیرون آمد و منتظر شد تا در خانه بسته شود.
حالا آن‌قدر به مغازه نزدیک شده بود که صدای صاحب مغازه را می‌شنید. صاحب مغازه گفت: «آقای امینی رو می‌شناسید؟ خونه‌ی باحالی داره. یه خونه‌ی هوشمنده. دوربین‌ها و حس‌گرهای حرکتی و لامپ‌ها و کلی از وسایلش رو می‌تونه از راه دور با اینترنت چک کنه و روشن و خاموش کنه. من همیشه آرزو داشتم جای آقای امینی باشم و یه همچین دم و دستگاه و تکنولوژی‌ای داشتم. بهش گفتم همه‌ی خریدهاشو خودم میارم تا بعضی وقتا برم تو خونه‌ش سرک بکشم!»
صاحب مغازه آه بلندی کشید و در حالی که به سمت داخل مغازه می‌رفت، گفت: «یه مغز هوشمند تو خونه‌ش داره که وقتی وارد می‌شی، به انگلیسی یه چیزهایی می‌گه. من فقط از بین حرف‌ّهاش یه کلمه‌ی «حسن» رو متوجه شدم.»
مرد همانطور که با یک شیر و کیک از مغازه خارج می‌شد، با خودش فکر کرد:
«پس حتما باید برق رو قطع کنم تا همه چی از کار بیفته!
اگه برق اضطراری داشت چی؟
برق رو قطع می‌کنم اگه چراغ حیاط دوباره روشن شد یعنی برق اضطراری داره. نمی‌رم تو.»
تا عصر سعی کرد بیرون از ماشینش آفتابی نشود. حوالی ساعت ۶ صاحب‌خانه با ماشینش برگشت ولی ماشین را داخل پارکینگ نبرد. بعد از گذشت حدود یک ساعت با یک چمدان کوچک از در خانه خارج شد و رفت.
مرد حدس زد صاحب‌خانه به سفر رفته و سعی کرد حواسش را جمع کند و پنجره‌ی خانه را زیر نظر داشته باشد تا ببیند هنوز کسی در خانه هست یا خیر. بعد از غروب آفتاب، پرده‌ی خانه‌ی بدون آن‌که کسی پشت پنجره باشد، روی پنجره کشیده شد و چراغ اتاق روشن شد.
مرد بعد از غروب آفتاب رفت و حدود ساعت ۱۰ شب با تجهیزات برق‌کاری که از دوستش قرض گرفته بود، برگشت. تا بعد از ساعت ۱۲ صبر کرد آب‌ها از آسیاب بیفتد و کوچه خلوت شود. بعد کفش و دستکش مخصوص را پوشید، آرام از تیر برق بالا رفت و با انبر مخصوص کابل برق را به زحمت قطع کرد. خانه در خاموشی مطلق فرو رفت.
سریع از تیر برق پایین آمد و داخل ماشین خزید. دستکش و کفش را در ماشین گذاشت و سعی کرد به خودش مسلط باشد. باید هرچه سریع‌تر کار را تمام می‌کرد چون ممکن بود صاحب‌خانه نگران شود و برگردد. کفش‌هایش را در ماشین گذاشت تا دویدنش صدای کمتری تولید کند.
ماشینش را کنار دیوار خانه برد، از روی سقف ماشین روی دیوار پرید و سریع خودش را به داخل ساختمان رساند. درِ خانه یک درِ قدیمی بود که جلوی آن یک نرده‌ی آهنی کشیده شده بود. نفس راحتی کشید و با سیمی که سرش را پیچانده بود مشغول باز کردن قفل نرده بود. با این قفل‌ها آشنا بود، در سرقت‌های قبلی از این قفل‌ها زیاد باز کرده بود. باید سر پیچیده‌ی سیم را در جای مناسبی می‌انداخت و می‌چرخاند. خیلی زود توانست قفل نرده و درِ خانه را باز کند و داخل خانه برود.
سیاهی مطلق بود. چراغ قوه‌اش را روشن کرد. دو چشم به او نگاه می‌کردند. با صدای هیِ بلندی عقب رفت ولی سریع دستش را مقابل دهانش برد تا در آن سکوت شب، کسی متوجه نشود. وقتی خوب نگاه کرد یک عروسک بود که درست روی مبل راحتی مقابل در نشسته بود. خیالش راحت شد و به داخل خانه رفت.
به هر یک از درها و پنجره‌ها یک جسم بیضی سفیدرنگ چسبیده بود. از توضیحات صاحب بقالی حدس زد این‌ها دوربین و ... هرچه فکر کرد یادش نیامد که صاحب مغازه گفت این‌ها دوربین و چه هستند. خانه‌ی معمولی‌ای بود و در آن تاریکی چیز غیر معمولی به نظر نمی‌آمد. وقتی دوباره از جلوی عروسک رد شد، صدایی میخکوبش کرد. «سلاااام، من آنا هستم، اسم تو چیه؟»
برگشت. عروسک را دید که سرش را به سمت مرد چرخانده و چشمانش برق می‌زند! نزدیک بود سکته کند. حرکت قطرات عرق را روی پشتش حس می‌کرد. سعی کرد به خودش مسلط باشد. یک عروسک که این‌قدر ترس نداشت. خیلی از عروسک‌ها حرف می‌زنند. فقط کافی بود باطریش را دربیاورد. وقتی عروسک را بلند کرد چشمان عروسک خاموش شد. تن عروسک یک تن پنبه‌ای و نرم بود. جایی نداشت که نشان دهد این عروسک با باطری کار می‌کند. با خودش فکر کرد خستگی و استرس، خیالاتی‌اش کرده است.
عروسک را روی مبل رها کرد و سراغ اتاق‌ها رفت. چیز با ارزش زیادی پیدا نکرد. یک ساعت مردانه و دو سه تا سکه‌ی گرمی تمام چیزی بود که بابت آن همه وقت و استرس نصیبش شده بود. کلافه از اتاق خارج شد. دوباره صدای عروسک او را میخکوب کرد. «کجا رفته بودی؟»
عروسک را برداشت. دوباره چشمان عروسک برق زد. «تو دزدی؟»
مرد با ترس عروسک را روی مبل انداخت. «نکنه این همون چی چیِ هوشمندیه که اون می‌گفت. این که نه به برق وصله نه باطری داره! چطوری حرف می‌زنه. از کجا فهمید من دزدم؟ نکنه چشماش برق می‌زنه نور می‌ندازه که صورت منو ببینه بفرسته برای پلیس! اگه اینجا بمونه حتما دستگیر می‌شم.» عروسک را از روی مبل برداشت و داخل کوله پشتی‌اش انداخت. بعداً در روشنایی و آرامش می‌توانست آن را بررسی کند.
با سرعت از خانه خارج شد. کوله پشتی را روی صندلی عقب ماشین انداخت و راه افتاد. پیچ کوچه را رد نکرده بود که دوباره صدای عروسک را شنید: «داری منو کجا می‌بری؟»
با خودش فکر کرد «این از کجا می‌دونه که من دارم فرار می‌کنم؟»
ماشین را چند خیابان آن طرف‌تر نگه داشت و چراغ داخل ماشین را روشن کرد. عروسک را از کوله‌اش در آورد و آن را با دقت وارسی کرد.
زمانی که نور داخل چشمان عروسک می‌افتاد می‌درخشید. هرچه بدن و دست و پای عروسک را فشار داد جز نرمی پنبه، چیزی حس نکرد. همانطور که چسب پشت بدن عروسک را باز می‌کرد دوباره صدای عروسک را شنید: «تو دزدی؟»
مرد با ناله‌ای عروسک را روی صندلی کنار راننده پرت کرد. شیشه‌ی ماشین را پایین داد و چند نفس عمیق کشید. برای چند دقیقه سرش را روی دستش که فرمان ماشین را گرفته بود، گذاشت.
سکوت محض بود. فقط گاهی صدای تکان خوردن پلاستیک آشغال می‌آمد که معلوم بود کار گربه است. سرش را از روی دستش برداشت. ماشین را توی دنده زد و راه افتاد. دوباره صدای عروسک را شنید: «داری منو کجا می‌بری؟»
با خودش فکر کرد :حتما عروسک یک ردیابی چیزی داره که متوجه حرکت می‌شه. یعنی ممکنه مسیر رو توی مغزش نگه داره و برای پلیس بفرسته؟ اینطوری که دستگیر می‌شم.»
با سرعت خیابان‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت. آن‌قدر رفت تا خیالش راحت شد که حسابی از آن خانه دور شده است. نگاه زیر چشمی به عروسک انداخت. عروسک همانطور که آن را روی صندلی پرت کرده بود، وارونه روی صندلی افتاده بود. عروسک را برداشت و بدون آن‌که نگاه کند، به بیرون پرت کرد.
نفس راحتی کشید و خیالش راحت شد که دیگر عروسک محل او را نمی‌داند. تازه یادش آمد که این چند روز چقدر معطل این خانه شده و حالا با چندرغازی برگشته است.
باد خنکی به صورتش می‌خورد. داخل کوچه‌ای پیچید که خانه‌اش در آن بود. ماشین را پارک کرد. هنوز سوئیچ را از جایش درنیاورده بود که دوباره صدای عروسک میخکوبش کرد: «تو دزدی؟»

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۸۳ - همیشه آدم گوگولیه خلافکاره!

توی فرودگاه مشهد، قسمت امنیت پرواز، دستگاهی که با اشعه، محتویات داخل ساک/کیف رو بررسی می‌کنه، برخلاف قدیم، تصویر رنگی نشون می‌ده! زمینه‌ی تصویر دستگاه، شیری رنگ‌ه، ساک و لباس و اجناس غیر فلزی رو سبزِ زنده نشون می‌ده، وسایل فلزی رو نارنجی و قرمزِ تند. تصویری که نشون می‌ده خیلی گرافیکی و باحال‌ه! انگار با آبرنگ رنگ شده! یه محدوده‌ی محوی از وسایل مشخص‌ه و رنگ توی یه نقاطی پر رنگ‌تر و توی یه نقاطی کم‌رنگ‌تره!

واقعا طراح این دستگاه آدم خوش ذوق و خوشحالی بوده. کِیف کردم اصلا! بخصوص اون موقع که متصدی دستگاه از دیدن این گرافیک زیبا هیچی نمی‌فهمه و کل کیف آدم رو بیرون می‌ریزه! بعد می‌بینه اون بُردِ عجیب غریب، یه جعبه‌ی شیشه‌ای آی‌پاده که دختره آداپتور و سیم شارژرش رو خیلی مرتب و پاپیون زده توش گذاشته. بعدم اگه کیف‌ها مثل کیف من عمق داشته باشه دستش رو تا آرنج تو کیف آدم می‌کنه هم می‌زنه! خدا قبول کنه ایشالا!

فرودگاه مشهد با دقت و وسواس بیشتری از فرودگاه تهران وسایل رو می‌گردن.

یه برنامه‌ی اذان‌گو دارم که علاوه بر زمان اذان، مدتی قبل از قضای نماز هم هشدار می‌ده. قبلا این زنگ هشدار، صدای صلوات بود، بعدا عوضش کردم و یکی از صدای هشداری که داشت رو گذاشتم که از قضا شبیه به صدای هشدار قبل از انفجار بمب‌ه! یه همچین صدایی‌ه مثلا!

تازه کیف و وسایل رو از روی میز قسمت امنیت پرواز جمع کرده بودیم که موبایلم برای قضای نماز هشدار داد!
وقتی دو سه نفری با یه حالت تعجبی برگشتن به سمت من نگاه کردن، تخیل من دید که یکی بچه‌های سپاه در اقدامی جان‌نثارانه، با سرعت آهسته، واکاشی‌زوما طور(دروازه‌بانی در فوتبالیست‌ها) شیرجه می‌زنه و ۳ تومن موبایل بی‌زبون رو از دست من می‌گیره و باهم روی زمین فرود میان!

معلومه که همه زیاد فیلم می‌بینن!

حالا من هم خنده‌م گرفته بود، هم دست‌پاچه شده بودم می‌خواستم زودتر صداش رو قطع کنم. وضعیت مضحکی بود خلاصه! جاتون خالی!

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۸۲ - یک تجربه‌ی نه چندان زنانه، نه چندان مردانه!

فردا توی شرکت یه همکار جدید داریم! جذاب‌ه! حداقل برای من، مواجهه با آدم‌های جدید هیجان‌انگیزه. تا یکی دو روز مغزم درگیر اون آدم می‌شه و پردازش سنگین انجام می‌ده؛ چی می‌پوشه، سلیقه‌اش در انتخاب رنگ و طرح لباس چطوری‌ه، چطوری صحبت می‌کنه، دست‌هاش رو چطوری تکون می‌ده، عقایدش چطوری‌ه و ... اون پست استاد جدید که یادتونه؟

قسمتی از این خبر که هنوز خودم هم دو به شَکّ‌م و نمی‌دونم جذاب‌ه یا منفور، اینه که همکار جدید خانم‌ه!

در ۲ سال اخیر کاری‌م تا قبل از فردا(!)، من تنها جنسِ مونث شرکت بودم. اومدم بگم تنها خانمِ شرکت بودم، یاد فیلمِ «پس از باران» و خانم بزرگ و خانم کوچیک و هوو و این داستان‌ها افتادم، نوشتم تنها جنس مونث!

راستش قصد ندارم چیزی رو تقبیح یا تمجید کنم. اصولا با حکم کلی دادن مخالف‌م؛ خانم‌ها این‌طور، آقایون این‌طور. آدمی‌زاد که همه‌ی خانم‌ها، همه‌ی آقایون رو ندیده که بگه همه فلان! پس با این فرض این متن رو بخونید و نظرات بقیه رو بشنوید.

از وقتی که خودم رو شناختم، از مهمونی‌های زنانه‌ی دور و نزدیک خوش‌م نمی‌اومد. توی این مهمونی‌ها موضوع‌هایی مطرح می‌شد که به نظرم سطح پایین و معمولی بود. احساس می‌کردم چیزی به اطلاعات‌م اضافه نمی‌شه و داره وقت‌م تلف می‌شه. بعدا دیدم توی بعضی از جمع‌های مردانه هم این حالت دایی‌مَردَک بازی(بر سبکِ خاله‌زنک، حالا چرا عمه نه؟) هست! شاید یه بار این موضوع که من از این مهمونی‌ها خوش‌م نمیاد رو مطرح کردم، مامانم حرص‌ش گرفت و انگار می‌خواست این حرص رو در ظرف کلام خالی کنه، تحویلِ من بده؛ گفت: هوش اجتماعی‌ت پایین‌ه! منم ظرف کلام‌ش رو یه کناری گذاشتم و گذشتم. چون فکر می‌کردم این حرف صحت نداره.

توی دبیرستان همیشه از جمع‌های دوستانه به کنار بودم، اون موقع فکر می‌کردم درس برام مهم‌تر از رفاقت‌ه و اینا! چند بار سعی کردم کناره نگیرم ولی هروقت نزدیک می‌شدم با حالت ناخوشایندی مجبور می‌شدم فاصله بگیرم.
دوران مدرسه گذشت، بعضیامون ازدواج کردیم و اوضاع بدتر شد. اگه قبلا راجع به پسرهای فامیل و دوست و آشنا و ... داستان‌سرایی می‌کردن، حالا موضوعات به شوهر و تحلیل رفتار شوهر، مادر شوهر، خواهر شوهر و ... فکر کنم فلانی حامله‌ست و بیساری سقط کرده و وای خدا! چند بار بعد از ازدواج توی مهمونی‌های دوستانه‌شون شرکت کردم ولی یه جایی بریدم واقعا! رابطه‌م رو در حد احوال‌پرسی کم کردم.

بعد از این ماجرا پای من به جمع‌های مورد علاقه‌م باز شد. بهترین دوستان من، دوستان دانشگاه شدند. قدیم‌ترها یه تصوری بود که می‌گفتن بهترین دوست آدم، دوست مدرسه‌ست ولی بهترین دوستان من، دوستان دانشگاه بودند.[واه چقدر دوست! تو دوست داری با دوستِ من که دوست داره با دوستِ تو، دوست بشه، دوست بشی؟]
با یه سری از دوستان که همگی نسبت به مسائل اطراف‌مون دغدغه‌مند بودیم، یه نشریه‌ی فرهنگی توی دانشگاه زدیم به اسم درنگ. توی دفتر نشریه معمولا راجع به مسائلی که اون روزها ذهن‌مون رو مشغول کرده بود حرف می‌زدیم و جمع‌بندی می‌کردیم و یه پرونده با یه موضوع مشخص درمی‌آوردیم. یه بار درباره‌ی مسئله‌ی اپلای نوشتیم که توی دانشکده‌‌ی ما خیلی رواج داشت. یه بار درباره‌ی کُپ زدن تکالیف و علت‌هاش، نظر دانشجوها و استادها. خلاصه سعی می‌کردیم از جهات مختلف به مسائل نگاه کنیم. هرکی نسبت به هر موضوعی موافق بود، باید مطلب مخالف‌ش رو می‌نوشت و بالعکس! هرچند انتشار نشریه کار سختی بود اما اوقات لذت‌بخشی بود. یه سری دیگه از دوستان دانشگاه، البته از دانشکده‌های دیگه بودن که به واسطه‌ی درنگی‌ها باهاشون آشنا شدم، اون‌ها هم آدم‌های اهل مطالعه و تفکر هستن. توی مهمونی‌هامون معمولا راجع به دغدغه‌ها و کارهامون حرف می‌زنیم و این مهمونی‌ها واقعا من رو سر ذوق میاره! فکر کنم من بیشتر از همه حرف می‌زنم و توی بحث‌ها شرکت می‌کنم!

وقتی از یه محیطی خوش‌م میاد، خودم شروع به مکالمه می‌کنم! هیچ‌وقت روز اول کاری‌م رو فراموش نمی‌کنم. همون روزِ اول، انقدر راحت شروع به صحبت کردم که انگار آشنایی قبلی داشتیم. تعجب توی نگاه و لحن صحبت کردن بعضی از همکارهام ملموس بود. بعدا دیدم که همکارهای جدید معمولا ۲ هفته طول می‌کشه تا با محیط آشنا بشن و به اصطلاح یخ‌شون باز بشه و توی بحث‌ها شرکت کنن؛ من همون روز اول سر ناهار توی بحث شرکت کرده بودم. توی شرکت معمولا بحث‌های مربوط به IT، رفتارشناسی کاربر/مشتری، مسائل کلی جامعه مطرح می‌شه.
به واسطه‌ی نزدیکا با خیل عظیمی از جامعه در تماس بودم و دو نوع رابطه‌ی دوستانه و سرویس‌دهنده-سرویس‌گیرنده رو در سطح وسیع تجربه کردم. مشاهده‌ی برخوردهای متعدد و متفاوت کاربرها واقعا دید من رو به آدم‌ها بازتر کرد و باعث شد از فضای بعضی از مهمونی‌های زنانه حتی بیشتر از قبل فاصله بگیرم.

اینکه همکار جدید داریم و همکار جدید خانم‌ه، برای من حسِ خوف و رجاء داره. خوف از دست دادن فضای خوب فعلی یا خوف از اینکه مجبور باشم دوباره خودم رو از فضای خاله‌زنک‌واره کنار نگه‌دارم و امید به این‌که شاید این خانم هم مثل دوستان دانشگاهم، فردی به دور از حاشیه‌ی به دردنخور باشه.

اولِ کتابِ «ژرفای زن بودن» نوشته‌ی «مورین مورداک» می‌گه که زن‌ها از دیرباز دور آتش جمع می‌شدن و احساسات و دانش‌شون رو از زندگی به اشتراک می‌ذاشتن ولی بعد از انقلاب صنعتی این رفتار زنان با عبارت خاله‌زنکی تقبیح شد تا بتونن زنان رو بیرون از خونه به کار بگیرن. این کتاب ادعا می‌کنه که عمده‌ی دانش زن‌ها نسبت به زندگی، دانش شهودی و غریزی و درونی‌ه که در ارتباط با زن‌های دیگه عمق پیدا می‌کنه و درک می‌شه.
کلیت حرف این کتاب اینه که لزومی نداره زن‌ها پا به پای مردها حرکت کنند و خب من با این کلیت حرفش موافقم اما این‌که توی جمع‌های زنانه تجربیات زندگی منتقل می‌شه، به نظرم برای بعضی از جمع‌های حال حاضر، حرف بی‌پایه و اساسی‌ه چون یادگیری از تجربیات نیاز داره تا افراد از موقعیت‌های اون تجربه بیرون بیان و بدون قضاوت و حکم دادن، اون رو تحلیل کنن تا برای دیگران قابل استفاده باشه. اما عملا این اتفاق توی بعضی از جمع‌های زنانه نمی‌افته و کل بحث به قضاوت رفتار دیگران[بهتره بگم غیبت] می‌گذره و عملا افراد نمی‌تونن خودشون رو به صورت بی‌طرف از قضیه بیرون بیارن و از بالا به مسئله نگاه کنند. 


پ.ن. تجربه‌های قبلی می‌گه اگه صد بار هم تاکید کنی که این حرف‌ها کلی نیست و اصلا توی متن هم همه‌ش نوشته باشی «بعضی از» باز هم هستن کسایی که میان نظر می‌ذارن «باهات مخالفم! همه که اینطوری نیستن!»

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰