نوشته‌های دل‌آرام

۲۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

روز ۹۳ - مینا و بهروز [۱]

[این نوشته برای تمرین داستان‌نویسی نوشته شده. باید برای این موضوعی که در ادامه می‌گم یه شروع داستانی می‌نوشتیم که حالت معرفی فضا و شخصیت‌ها رو داشته باشه: مینا و بهروز باهم ازدواج کردند، بهروز آدم به غایت بدی‌ه، هر کار بدی که فکرش رو بکنید می‌تونه انجام بده، مینا برای انتقام از بهروز دست به دامن شیطان می‌شه!]


دیگر رمقی در پاهایش نمانده بود. با آخرین توان، خودش را پشت درِ خانه‌ی عمه کلثوم رساند و کلون را محکم به در کوبید. دیگر نمی‌توانست روی پاهاش بایستد، همان‌طور که کلون در را گرفته بود، با زانوهایش روی زمین نشست. پیشانی‌اش را به در تکیه داد و بی‌وقفه به در کوبید.

صدای «آمدم، آمدم» هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. عمه با تردید در را باز کرد. قد کوتاهش در گذر زمان کوتاه‌تر نیز به نظر می‌آمد. پیراهن بلند سیاهی پوشیده بود و شال سیاهی را به رسم زنان جنوبی دور سرش پیچیده بود.
زنی را دید که چون زائری که مستأصل به ضریح آویزان می‌شود، به درِ خانه‌ی او پناه آورده ولی چادر روی صورتش مانع از آن می‌شود که او را بشناسد. دو طرف کوچه را نگاه کرد، زیر کتف زن را گرفت و او را داخل خانه برد. زن را روی تخت چوبی حیاط نشاند. دوان دوان به سمت آشپزخانه رفت و در حالی که لیوانی به دست داشت و با قاشق، محتویات آن را هم می‌زد به سوی زن برگشت.

لیوان را به دست زن داد و چادرش را کمی عقب کشید. با تعجب صدا زد: «مینا!»

مینا با صدای ضعیفی که از ته چاه وجودش شنیده می‌شد، گفت: «عمه دستم به دامنت!»

- اگه پدرت بفهمه تو اینجا اومدی، دیگه به خونه‌ش راهت نمی‌ده!

+ من دیگه تحمل ندارم عمه، تحمل سرنوشت شما برام، آسون‌تر از بلاهایی‌ه که هر روز سرم می‌آد!

- پدرت که مرد خوبی‌ه!

+ عمه، عمه، عمه! سه سال‌ه که ازدواج کردم؛ با پسر خالد. یادت می‌آد؟ همون که اول شریک پدر بود، یهو نفهمیدیم چطور ورشکسته شد؟

- تو از اون عنتر، چی بود اسمش؟ خوشت می‌آمد که زنش شدی؟

+ بزرگای شهر زیر پای پدر نشستن، بهش گفتن خالد، عمری شریکش بوده و حالا روا نیست توی فقر و فلاکت رها بشه. زیر گوشش خوندن که دخترت رو به عقد پسرش دربیار و زیر پر و بالشون رو بگیر. 

- حالا چی شده که حاضر شدی نیش و کنایه‌های مردم رو تحمل کنی، اینجا بیای؟

+ عمه دستم به دامنت! به مولا قسم که این بهروز، نه پسر خالده که از همون طایفه‌ی شوهرت غلام‌ه! از وقتی که بیدار می‌شه و چشم نحس‌ش رو باز می‌کنه برای این و اون نقشه داره. منم شدم کنیز آقا و عامل نقشه‌هاش! اگه حرفی بزنم یا کاری که بهم می‌گه رو درست انجام ندم، منو تا حد مرگ زجرکش می‌کنه بعد نمی‌ذاره بمیرم! بار اولی که سعی کردم از این کارها منصرفش کنم چنان توی سرم زد که تا دو روز بیهوش بودم، بعد هم یه هفته توی یه جایی حبس‌م کرد که هرچی داد می‌زدم و به در و دیوار می‌کوبیدم، انگار کسی صدام رو نمی‌شنید. وقتی بعد از یه هفته داشتم می‌مردم اومد سراغم.
مینا بغضش ترکید و در حالی که گریه می‌کرد گفت: «عمه، اگه فقط یه بار دیگه اون کار رو انجام بدی...»

- افسار دهنت رو محکم‌تر بگیر دختر! همون یه بار برای همه‌ی عمرم بس بود.

+ راحت شدی عمه، نمی‌دونی من چی می‌کشم...

- از اون غلام منحوس که بدتر نیست، هر وقت دیگه تو ذهنش نقشه‌ای نداشت، من رو به آتش می‌کشید، دورم می‌چرخید و دست می‌زد و زیر لب یه چیزایی می‌خوند. بعد هم منتظر می‌موند تا ببینه من به آتش فائق می‌آم یا آتش به من!

+ بهروز بدتره به خدا! غلام اگه فقط برای شما و خانواده‌تون نقشه می‌کشید، این بهروز برای همه‌ی شهر نقشه می‌کشه و وقتی زندگی‌شون رو به آتش می‌کشه، قاه قاه می‌خنده. چشم نداره ببینه یکی سالم و صالح و با آبرو زندگی می‌کنه. اگه زورش به مرد خونواده نرسه، واسه‌ی زنش نقشه می‌کشه، اگه نه، برای بچه‌هاشون.
مینا دوباره بغض کرد و ادامه داد: همش رو هم من باید انجام بدم عمه...

مینا چادرش را جلوی صورتش گرفت و با صدای بلند گریست. عمه همانطور که پشت مینا را می‌مالید تا او را تسلی بدهد، خیره به دیوار به فکر فرو رفت.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۹۲ - شیطونک

یه جوری با دل‌خوشی این قاشقِ در نوتلا زده شده رو لیس می‌زنم که انگار ۵ سالمه ولی واقعیتش اینه که این هفته درست نخوابیدم و هر روز برام بار استرسی داشته. استرس، یه واقعه‌ی کاملا درونی‌ه. نه فقط ذهنی که شرایط جسمی هم می‌تونه بیشتر یا کمترش کنه.

آخر هفته یه تولد دعوتم که از اول هفته به دلایل مختلف چندین بار توی ذهنم مرور شده. کادو چی بگیرم، کی برم کادو بگیرم، چه حرفایی ممکنه بشنوم، برای عکس، کدوم زاویه توی خونه‌شون بهتره.
در واقع این مهمونی انقدر اهمیت نداره، حس می‌کنم ذهنم این هفته داره زیادی فکر می‌کنه که به یه چیزی فکر نکنه. نشونه‌ش هم اینه که امروز صبح که معلوم شد بعد از کار می‌رم خونه‌ی مامان اینا و دختر خاله‌هاش هم هستن، ذهنم سوئیچ کرد روی این موضوع و مدل رفتاری‌شون، حرف‌هایی که دفعه‌ی پیش خاله‌ی مامانم در باب بچه‌دار شدن روی منبر گفت و ... .

وقتی حس می‌کنم طول موج ذهن طرف با طول موج ذهنم هم‌خوانی نداره، بحث نمی‌کنم، حتی در حد چند کلمه. می‌گم اوهوم، اوهوم. یا باشه. چون این بحث فایده‌ای نداره، فقط انرژی آدم رو تلف می‌کنه. ولی همیشه یه کسی توی ذهنم که اسمش رو می‌ذارم شیطونک بهم می‌گه: «دلی! چرا جوابش رو ندادی؟ چرا به پوچی نرسوندی‌ش؟ چرا خودت رو نشون ندادی؟»

امروز صبح دوباره این شیطونک قوت گرفت، حرف‌های دفعه‌ی قبل اون‌ها رو با فضاسازی مهمونی امروز توی حافظه‌م لود کرد. گفت: «انقدر میارم تا کلافه بشی براشون جواب جور کنی!»
همین کار رو هم کرد. توی ذهن من یکی یکی شون حرف می‌زدن، بعد هم شیطونک مثل مربی ورزش‌های رزمی منو تشویق می‌کرد بزنم تو فک‌شون!
می‌گفت: «اگه دوباره اینو گفتن تو چی می‌گی؟» گفتم: «همونی که به خیلی‌ها می‌گم؛ نظرتون محترمه!» یه چند بار که تکرار کرد، بهش گفتم: «عزیز من، دیر می‌رم که فرصت این حرف‌ها نباشه.» دوباره می‌خواست تکرار کنه بهش گفتم: «ببین اگه باز هم تکرار کنی می‌رم سراغ روش‌های غیر دارویی وسواس فکری! می‌دونی که دست به گوگل کردنم خوبه.»
حس کردم غمگین شد. دست‌هام رو مثل دست به سینه از لای هم رد کردم و خودم رو بغل کردم. این یکی از موثرترین راه‌های رهایی از غم برای من‌ه. بهش گفتم: «می‌دونم که سعی داری از غرور من حفاظت کنی، از شخصیت من؛ ولی برای بعضی‌ها که توی مدت کوتاه و با فواصل زمانی بلند، آدم باهاشون ارتباط داره، این حرف‌ها فایده‌ای نداره.

اصلا این حرف‌ها برای بعضی‌ها یاسین تو گوش خر خوندنه، دلت خنک شد؟»

پ. ن. ۱۰ مرتبه ذکر روزانه‌ی «بسم الله الرّحمن الرّحیم، لا حول و لا قوة اِلّا بِالله العلیِّ العظیم» هم به آرامش ذهنی کمک می‌کنه. ذکر خیلی خاصیه، ۱۰۰ مرتبه خوندن روزانه‌ش(بدون بسم الله) باعث روشنی دل و شادی درونیه.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۹۱ - بهنام

- خواب دیدم، خواب اون موقع‌ها. اون موقع‌ها که من بچه بودم و اون نوجوون. توی خواب من بچه نبودم ولی اون نوجوون بود. عجیب بود. قبلا نمی‌ذاشتن باهم تو یه اتاق بخوابیم ولی توی خواب ما رو با یه نفر دیگه به زور تو یه اتاق خوابوندن و برای اینکه ذهن من از اتفاقات بیرونی منحرف بشه یه چیزی توی گوشی‌ش نشونم داد. قدیما هم که کامپیوتر داشت توی paint زنبور می‌کشید، بهم نشون می‌داد. 

+ من اصلا نقاشی‌م خوب نبود نگار جان. اینو از کجا...

- خواب تورو ندیدم، خواب بهنام رو دیدم!

+ من... ولش کن، خب.

- وقتی منو می‌برد توی اتاقش، به کامپیوترش دست می‌زدم، اونم همون‌جا دستمو می‌بوسید. من دیگه نرفتم توی اتاقش.

+ اگه بابام می‌فهمید بهت دست زدم منو می‌کشت...

- تو یواشکی کارهاتو می‌کردی!

+ مگه تو یادته؟

- آره!

+ داری هذیون می‌گی نگار...

- بعدا که رفتی سراغ اون دختره، من نوجوون بودم. از عشق یه مزخرفاتی توی ذهنم بود که زیر سایه‌ی تو سال‌ها باهاشون زندگی کردم...

+ من همیشه کنارت بودم نگار.

- تو داری هذیون می‌گی بهنام!


* خب خوش اومدین آقا بهنام. چه عجب از این طرف‌ها! یاد دایی‌ت کردی. آنا خانم و رها جان خوبن؟

+ همه خوبیم، ممنون. شما خوبید؟ نگار خانم، شما خوبید؟

نگار فقط نگاهش کرد و دوباره توی ذهنش تکرار کرد: داری هذیون می‌گی بهنام!

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰