نوشته‌های دل‌آرام

۷۹ مطلب با موضوع «تجربه‌ها :: تجربه‌های شاید شخصی» ثبت شده است

روز ۲ - نق‌ش میاد!

هر روز از ساعت ۱۰ شب قبلش شروع می‌شود.

دل‌آرام

(پس چی؟ فک کردید فقط شوپنهاور و دکتر سمیعی جملات قصار دارند؟)

کارهایی که قبل از خواب می‌کنید، خوراک ناخودآگاه‌تان است و خب صبح، خروجی‌ش را می‌توانید بگیرید.(البته اگر چشم باز نکرده شبکه‌های اجتماعی‌تان را چک نکنید و به او گوش بدهید.)
(خوب شد من آمدم نق بنویسم به اینجا رسید!)

دیشب قبل از خواب، بازی(موبایلی) کردم. اسمش را نمی‌گویم چون همین که من زخم خوردم کافی است.(دخترم دلخوشی بابا همیشه به گل افشونی لبخند تو بوده، خودش آشنای پاییزه و اما، برا خاطر تو از بهار سروده!)
این بازی از مزرعه‌داری فراتر رفته و به دنیای سرمایه‌داری رسیده. یک عده برای شما کار می‌کنند و پولدار می‌شوید. پولدار که چه عرض کنم، یک کنتور است که مقدارش زیاد می‌شود و شما فکر می‌کنید پولدار شدید اما در بهترین حالت، واحدهای شمارش را به خوبی یاد می‌گیرید. مثلا میلیون، بیلیون، تریلیون، کوآدریلیون، کوینتیلیون، سکستیلیون، سپتیلیون و بقیه‌ش را نمی‌دانم! چون در بازی به آن نرسیدم! اگر این تاثیر را هم نداشته باشد، این حرکت سریع‌شونده‌ی کنتورش به آدم استرس می‌دهد که من گرفتم!

اگر این همه حرف در پرانتز دارم علتش این است که دلی درونم امروز یک سر حرف و بیشتر اوقات نق زد. کارهایی که امروز انجام دادم به مثابه‌‌ی پستانکی بود که به دهان کودک خسته‌ی نق نقو می‌گذارند تا ساکت شود.
مثلا وقتی صبح لیست کارهای خانه را نوشتم، مجبور شدم مقداری بازی کنم تا رضایت دهد کارهایم را انجام دهد. تازه آن هم چطور؟ اصغر فرهادی در کارگاه دارالفنون جشنواره‌ی فجر پارسال از روش‌های فیلمنامه‌نویسی‌اش می‌گفت و من با توجه، گوش ولی اتو می‌کردم! یا مثلا مجید مجیدی از سختی کار اولین فیلمش بدوک می‌گفت و من به سختی گردگیری می‌کردم. خلاصه سه تا و نصفی کارگاه دیدم که مچ دستم درد گرفت(اصلا هم ربطی به استفاده‌ی طولانی از گوشی نداشت‌ها!) و نشستم.
بعدش حس کردم چقدر خسته شدم و هرچه تلاش کردم خوابم نمی‌برد. حتی برایش مدیتیشن گذاشتم حرصش گرفت و خاموشش کرد.

خلاصه چشمش افتاد به رنگ موی قرمزی که یک موقعی خوشم(یا خوشم؟) آمده بود و گرفته بودم.

بقیه‌اش معلوم نیست؟

الان موهام قرمزه!

البته خوشبختانه گستره‌ی رنگ‌های شیمیایی خیلی بیشتر از رنگ‌های طبیعی است و این رنگ یک تلفیقی از قرمز، بنفش، قهوه‌ای است و شرابی نیست! قشنگ شده.
این‌طور وقت‌ها بی‌حوصلگی من به اوجش می‌رسد و مثلا برنامه‌ی نردبان را برای آموزش فیلمسازی و عکاسی‌اش می‌بینم ولی ۳۰ درصد تند شده و قسمت‌های میان‌برنامه‌اش را هم جلو می‌زنم! در نتیجه در عرض ۲ ساعت، ۴ ساعت برنامه دیدم.

یک لیوان شربت بیدمشک خوردم و بعدش هم در خدمت شما هستم.

(انقدر برنامه‌ی نردبان دیدم حس می‌کنم باید مثل مجری محترم، خانم عادلی، در پایان بگم «حقیقت پایانی ندارد»):

و الان هم در آن فردایی هستم که از امشب شروع شده.

هشتگ چرت و پرت قبل از خواب!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۱ - به بهانه‌ی روز معلم

یک مانتوی نخی ساده‌ی سورمه‌ای با یک شال چروک. پوستش حوالی ۵۰ و اندی سال را نشان می‌داد. چند چروک عمیق با افتادگی گونه‌ها و غبغب. یک خانم معمولی میانسال با همان نگاه و همان حال و احوال. جعبه‌ی گل‌های رز از میان دهانه‌ی باز کیفش خودنمایی می‌کرد. رزهای سفید و قرمز و به دست دیگرش، ساکی پر از هدیه‌ها و کاغذ کادوهایی که با صبر و حوصله از جای چسب‌هایش باز شده و روز ۱۲ اردی‌بهشت.

شماره‌ی معلم ۲۲ سال پیشم را دارم و چند معلم از ۱۱، ۱۲، ۱۳ سال پیش. معلم اول دبستانم همکار عمه‌ام بود و قدیم‌ترها برای اینکه مدرسه یک فرقی با خانه‌ی خاله داشته باشد و بتوانند از نهایت قدرتشان برای تربیت بچه‌ها استفاده کنند، بچه‌ها در کلاس مادر، پدر، خاله و عمه‌هایشان درس نمی‌خواندند. هیچ خبری از او نداشتم تا ظهور شبکه‌های اجتماعی؛ ظهور فیس‌بوک و چه رابطه‌ها که در فیس‌بوک دوباره بهم پیوند خورد و این رابطه‌ی همکار معلمی نیز. ده سال پیش از این.
باقی معلم‌ها هم از دبیرستان.
هرچند که بعد از ۳ ۴ سالی طعم تلخ فراموش شدن در ذهن بعضی از معلم‌هایم چشیدم و یک «خیلی ممنون، لطف دارید» خشک و خالی در جواب پیامک پر احساس روز معلم گرفتم اما همچنان به رسم هر سال، پیام تبریک و آرزوی سلامتی برایشان می‌فرستم و در انتهایش می‌نویسم فلان فلانی، شاگرد فلان سال ِ فلان جا.
دو نفرشان را چند بار بیرون دیدم و مطمئنم حداقل یکی‌شان مرا به اسم کوچک یادش است و خیلی گرم و پر احساس، جوابم را می‌دهد و حتی اگر اسمم را ننویسم نیز مرا به نام کوچک خطاب می‌کند. اوج شادی من آن روزی بود که در درمانگاه منتظر بودم نوبتم شود و بروم داخل مطب دکتر که جلو آمد و مرا به نام کوچک صدا زد.
قد کوتاه و فکر بلند و بیان وسیع، با موهای صاف و مرتب و دم اسبی‌اش، برای من الهه‌ی جاویدان آموزش و پرورش شد خانم شفیعی. از زمانی که وارد مدرسه می‌شد روسری‌اش را درآورد تا وقتی می‌رفت. ساختمانی به مدرسه مشرف نبود و آن زمان هنوز آمدن معلم مرد به آن مدرسه اختراع نشده بود.
آن سال تنها سالی بود که من فیزیک را دوست داشتم؛ مجبور نبودم فقط بگذرانمش و سال‌های بعد، او تنها معلمی بود که بزرگترین معلم‌جای حافظه‌ام به خود اختصاص داد. جزئیاتش را می‌خواهید؟ در هر رابطه‌ی تاثیر گذار دیگران بر خودتان می‌توانید حس کنید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گربه‌ها هم رانندگی می‌کنند!

نزدیک ساعت ۸ شب بود. زیر پل سیدخندان، پول خرد نداشتم. به سمت رسالت، سوار تاکسی شخصی شدم. تجارب قبلی می‌گفت که باید همان اول اسکناس ‍۱۰ هزار تومانی را به راننده داد، اگر پول خرد نداشت، پیاده شد. من هم این کار را کردم؛ نداشت و من پیاده شدم.

یک تاکسی سبز شهرداری دیدم. مسافری نداشت. راننده یک مرد نزدیک به ۵۰ ساله با موی کم حجم بلند که پشتش بسته و ریشش بلند بود. موهایش یکی در میان سفید شده بود و ظاهر درویش مسلکی داشت با آن انگشترهای درشتش!

به راننده گفتم پول خرد دارید؟ من کمتر از ۱۰ هزار تومانی ندارم. راننده گفت سوار شوید، سوار شوید، حالا یا جور می‌کنیم یا کرایه نمی‌گیریم. قابل شما را ندارد.

من سوار شدم و تشکر کردم. قبلا هم اینطور شده بود. واقعا که تحمل دنیا بدون وجود بعضی‌ها، ممکن نیست!

کمی جلوتر در ترافیک زیر پل سیدخندان، پسران جوان سی‌دی‌های سخنرانی‌های تغییر و تحول در زندگی را به صورت رایگان پخش می‌کردند. راننده که یکی از آن‌ها را گرفته بود، گفت می‌دانید این‌ها چیست؟ گفتم نه.
بعد یادم آمد یک سری بنر تبلیغاتی درباره‌ی همایش تغییر و تحول جلوتر نصب شده و گفتم این‌ها تبلیغاتی‌ست. برای اینکه ببینید و بروید سراغ همایش یا سی‌دی‌های دیگرش. راننده که انگار از این روش‌های تبلیغاتی اطلاعی نداشت یا خدا می‌داند چه فکری در ذهنش بود گفت:

گربه محض رضای خدا موش نمی‌گیره خانم!

شاخک‌های من جنبید! گربه‌های راننده چی؟ محض رضای خدا، خانم‌های موش را به مقصد می‌رسانند؟!

یک آهنگ که نمی‌دانم خواننده‌اش چه کسی بود، در ماشین پخش می‌شد. راننده ادامه داد: این سی‌دی خودمان بهتر نیست؟

انگار که در یک زنگ کلیسا ایستاده بودم و به زنگ می‌کوبیدند. زنگ خطر در مغز من روشن شده بود و دیگر نمی‌توانست عمل فکر کردن را به درستی انجام دهد. من فقط می‌خواستم پیاده شم!
گفتم نمی‌دانم والله. من آن سی‌دی رو گوش ندادم، اهل موسیقی هم نیستم.
این جمله‌ی آخر را کاملا ناخودآگاه گفتم اما باز انگار به زنگ کوبیدند. این مکالمه یک جور استعاره نیست؟ استعاره از یک درخواست؟

راننده پکر شده بود!

پس کی می‌رسیم؟!

افسر پلیس خروجی زیر پل سیدخندان به رسالت را بسته بود.

به نظر نمی‌رسید قصد آزار داشته باشد. کسی که انقدر زود دستش را رو می‌کند نمی‌تواند خیلی زیرک باشد.

نزدیک‌های رسیدن ۱۰ تومانی را دادم. تقریبا مطمئن بودم قرار است زهرش را روی کرایه بریزد. یک گربه که زبانی مثل مار دارد! گفت کرایه ۱۵۰۰ بود، تازگی‌ها ۲ هزار تومان شده. گفتم نه. کرایه‌ی تا رسالت ۱۳۰۰ است.
من که زودتر پیاده می‌شدم نهایتا کرایه‌ی تا رسالت را پرداخت می‌کردم.

اما  ۸ هزار تومان برگرداند.

من فقط می‌خواستم از شرش خلاص شوم. بقیه‌ی پول را گرفتم و پیاده شدم. نفس راحتی کشیدم. به خیابان نگاه کردم. تاکسی سبز شهرداری را دیدم که گربه‌ای پشت آن نشسته بود و رانندگی می‌کرد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰