نوشته‌های دل‌آرام

۷۹ مطلب با موضوع «تجربه‌ها :: تجربه‌های شاید شخصی» ثبت شده است

هدیه‌هاى ته کمد

با لهجه کاشانی گفت: «اینو زمانی که دختر بودم با چرخ، گلدوزی کردم؛ برای جهازم. یکی دو بار پهن کردم ولی دیگه استفاده نِشد. نُوِ نُوه.» در حالی که به من می‌داد، گفت: «ایشالا به پای هم پیر شید. قابلتو نِداره. می‌دونم که چیزی نگهداری. منم که بچه نِدارم، وقتی مُردم بگی اینو خاله اشرف بِشِم داد. یادم کنی.»
یک روتختی سفید با گلدوزی آبی آسمانی.
اتاق خواب من و همسرم چنان پیوسته، بنفش بود که یک روتختی سفید آبی جایی جز کمد نداشت؛ حداقل زمانی که برای دیدن جهاز عروس می‌آمدند. تا روزی که می‌خواستیم از حال و هوای عروسی دربیاییم و وسایلی که برای نمایش باز باز چیده شده بودند را تنگِ هم بچینیم؛ از کمد در آوردم و بازش کردم. یک روتختی سفید با لبه‌ی دالبری که دور تا دور، برگ انگور به رنگ آبی، خیلی تمیز و شکلِ هم گلدوزی شده بود. وسط روتختی هم با چیدمانی ذهنی از برگ و میوه و شاخه‌ی انگور پر شده بود.
درخت مو مرا به بیست و اندی سال پیش، روستای پدربزرگم در اطراف کاشان برد. چشمه‌ای که در روستا جریان داشت، کنار حیاط خانه‌ی پدربزرگ از زیر زمین بیرون می‌آمد. کنارش، درخت انگوری سایبان ساخته بود که تختی زیر آن می‌گذاشتند و دورهم جمع می‌شدند. با آن‌که تابستان بود ولی نسیم بهاری صورت‌ها را نوازش می‌کرد. بزرگترها می‌نشستند و ما بچه‌ها دور چشمه بازی می‌کردیم. دوباره حسی در من بیدار می‌شود؛ حسی از دهه‌ی ۴۰ یا ۵۰. انگار خاطرات یک آن‌زمانی، در ذهن من سرازیر می‌شود یا حداقل اینطور فکر می‌کنم. ناگهان تمام عکس‌های قدیمی و فیلم‌هایی که از آن زمان دیده‌ام با خاطراتم از آدم‌ها در بچگی در ذهنم بهم متصل می‌شوند و چون خاطره‌ی زنده‌ای که خودم تجربه کردم و حالا برخی از جزئیاتش فراموشم شده جلوی چشمم می‌آید و پشت آن حسی از حسرت عمر گذشته و روزگار جوانی!
اگر اجازه دهم این خاطرات در پهنه‌ی ذهنم بتازند، یک آلبوم قدیمی سیاه سفید هم در ذهنم ساخته و اشکی است که از گوشه‌ی چشمم جاری می‌شود. به همین خاطر سعی کردم روتختی را جمع کنم. دو لبه‌ی آن را گرفتم و در حالی که قصد داشتم آن را مرتب تا بزنم در هوا تکان دادم. زمانی که رو تختی روی تخت پایین آمد، به یاد آوردم در باغ پدربزرگم، جایی که زیر درختان، جوی مخصوص آبیاری حفر شده بود، درخت مویی به سمت جوی لم داده بود و مرا که چهار پنج ساله بودم در خود جای می‌داد. من به آن، حس خانه داشتم. خانه‌ی من در باغ. اکثر زمانی که در باغ بودم را می‌نشستم در پناه درخت مو بازی می‌کردم. چون تابستان‌ها بیشتر می‌رفتیم در خاطرات من، درخت‌ها انگور داشتند. خبری از سم‌پاشی هم نبود. «دست، فواره‌ی خواهش می‌شد» را سالها قبل از شنیدن شعر سهراب در زیر درخت انگور تجربه کرده بودم. پدربزرگم که فوت کرد آن درخت هم خشک شد و شاخه‌هایش را بریدند؛ به اینجا که رسیدم دوباره حسرتی سراغم آمد و ۵۰ سال خاطره! قبل از اینکه صدای دیگری از خاطراتم بلند شود روتختی را تا کردم و دوباره در کمد جا دادم.
هنوز نمی‌دانم این تخیلات انقدر قوی از کجا نشأت می‌گیرد اما هرچه بود تار و پود این پارچه کمک می‌کرد در ذهن من سریع جان بگیرند و جاری شوند. خاله راست می‌گفت روتختی خیلی کم استفاده شده بود ولی گذر زمان و عوض شدن جنس پارچه‌ها حس قدیمی‌ها را به آدم القا می‌کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چاپ شدن یا نشدن، مسئله این نیست!

از یک هفته مانده به آخر آذر که فهرست شماره‌ی دی ماه همشهری داستان را دیدم، این گلبرگ‌های ذهنم را یک به یک پرپر می‌کنم؛ چاپ می‌شود، چاپ نمی‌شود، چاپ می‌شود، چاپ نمی‌شود.
همشهری داستان برای بخش تجربه‌ی مستند، شماره‌ی دی‌ماه، یک فراخوان داده بود تا درباره‌ی هدایایی که گرفتیم و به هر دلیلی، به کارمان نمی‌آیند و در کمد ماندند، بنویسیم. من نوشتم و قبل از موعد مقرر فرستادم.
نمی‌گویم برایم مهم نیست چاپ بشود یا نه. اتفاقا برعکس. اول از همه از این‌که توانستم در موعد مقرر آن را تمام کنم احساس سبکی می‌کردم. دوم از این‌که نوشته‌ام در همشهری داستان چاپ شود خوشحال می‌شوم؛ در موقع نوشتن هم با فرض چاپ شدن، اسم‌های افراد را عوض کردم تا دقیق معلوم نشود به چه کسی اشاره می‌کنم. هرچند اگر در نزدیکان، حوصله‌ی خواندن همشهری داستان باشد می‌فهمند که من به چه کسی در نوشته‌ام اشاره می‌کنم.

القصه! چاپ نشود، هم ناراحت می‌شوم هم چیزی از ارزش‌های من کم نمی‌شود!:))

***
اواسط آبان تا اواخر آذر دو جشنواره‌ی فیلم کوتاه و سینما حقیقت را پشت سر گذاشتم. پشت سر گذاشتم یعنی روزها سر کار می‌رفتم و بعد از ظهر تا شب را در پردیس چارسو می‌گذراندم. تعداد زیادی فیلم کوتاه و مستند دیدم. آن‌قدر که باید لیست‌شان را ببینم تا یادم بیاید کدامشان را دیدم و فی‌البداهه در ذهنم نیستند. مقدار زیادی اطلاعات و تصویر را در مدتی کوتاه به خورد ذهنم دادم.
***
از دو سال پیش به بافتنی علاقه‌مند شدم و بی‌آنکه کلاس بروم از روی مجله‌های خارجی و گوگل و یوتیوب، برای این و آن، کلاه ۵ میل و شال و هودی و گل‌های تزیینی طرح‌دار بافتم! آخر آذر تولد پدرم است. پارسال به ذهنم رسید برای پدرم پولیور ببافم و بافتم!

در مرام من در بعضی از کارها، نمی‌شود و نمی‌توانم وجود ندارد. کاش در همه‌ی کارها اینطور بود که درست و حسابی شیره‌ی وجودمان را می‌مکیدیم بعد هم تف می‌کردیم به حال خود بمیرد. این را از سر غیظ گفتم. واقعا دلم می‌خواهد بعضی وقت‌ها بتوانم همه‌ی کارهایم را رها کنم و به حال خودم باشم.

البته آستین‌های پولیور ماند؛ بهار و تابستان امسال هم آن را کامل نکردم و آذر ماه دوباره دست گرفتم. این هم تا تمام شود خودش یک استرسی است.

***
به صورت مستمر کتاب می‌خوانم. مرتب اجرا کردن برنامه‌ها وقتی زیاد شود موجبات فشار را بر آدم فراهم می‌کند. در مورد مستند سازی تلاش ویژه‌ای می‌کنم. بخشی از کتاب‌هایی که می‌خوانم به این حوزه مربوط است. برنامه‌ی آموزشی می‌بینم و سعی می‌کنم خودم را متقاعد می‌کنم که می‌توانم و به اندازه‌ی کافی اطلاعات دارم تا دست به کار شوم. هر کتابی که در این حوزه باشد را می‌خوانم. این عزم من بر ساخت مستند یا من را موفق می‌کند یا می‌کشد. راه سومی ندارد. به همین وحشتناکی و دُگم‌طوری!
***
در این یک هفته کارهای نزدیکا هم برایم زیاد شده است. با اینکه نصف هفته را سر کار نرفتم ولی نصف هر روز را در خانه به انجام کارهای آن مشغول بودم و بابت انجام به موقع کارهای آن استرس کشیدم. نسخه‌‌ی جدید یک سری مراقبت‌های ویژه می‌خواهد. یک سری تغییر در ظاهر بنرهای برنامه به وجود آوردم و دو سری مسابقات عکس و ویدئو همزمان در حال برگزاری بود که باید در روند اجرا و داوری آن‌ها، کارهایی را انجام می‌دادم.
***
درباره‌ی ادامه‌ی حیات انسانی‌ام نیز دغدغه‌هایی دارم که در بعضی موارد با کارهایی که بیشتر وقتم را گرفته است به تناقض می‌رسند. این مورد خیلی جالب است. در مواقعی که روان آرام و روحی فراخ و دلی آرام دارم چنان رام می‌شود که گویی مشکل کاملا حل شده است. در مواقعی که اینطور بهم پیچیده‌ام، تناقض خود را تا فلسفه‌ی خلقت پیش می‌برد و به صورت یک برنامه موبایلی در بک‌گراند که قابل بیرون انداختن نیست، انرژی ذهن من را هورت می‌کشد!

***

از لحاظ جسمی ضعیف شدم. فعلا نمی‌توانم جوابِ «مگه خدا به جونت گذاشته؟» یا «چرا؟» را باز کنم. افسارش را کشیدم تا دیگر قبل از آن‌که عمل کنم حرفی درباره‌ی آن نزنم. چند روزی حسابی مریض بودم و این ضعف و کسالت باعث می‌شد تا نتوانم با تمام توان خودم را به کشتن دهم!

حجم فشار کارهایی که در این مدت انجام می‌دهم و استمرار فشار آن‌ها در پشت هیجان چاپ شدن یا چاپ نشدن مطلب من در همشهری داستان پنهان شده است. امیدوارم تا چند روز آینده مقادیری از آن‌ها را سبک کنم و به روح کمالگرای خود بفهمانم: همینی که هستم کافی است. بشین سر جات، دِ! بووووووق! :))

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ورد جادویی

فرشته‌اى ظاهر مى‌شود. با چوب جادویى‌اش چند اندازه مى‌گیرد بعد هم نیم نگاهى به رنگ چشمانش مى کند. در حالى که عبارت «بى‌بى‌دى بابى‌دى بو» را تکرار مى‌کند، چوب دستى‌اش را در هوا تکان مى دهد و از سر آن، ستاره‌هاى جادویى رقصان به دور سیندرلا مى چرخند. ستاره‌ها از پایین لباس به یکدیگر متصل می‌شوند و کم کم لباس را تا بالا شکل مى دهند. با تکمیل لباس، ستاره‌های آخر با شکوه خاصی از لباس فرو می‌ریزند. سیندرلا با لباس، چرخى از سر کِیف مى‌زند و مى‌گوید: تا حالا همچین لباس قشنگى دیده بودین؟!

*****


در کودکی تا مدت‌ها عروس براى من جایگاه کسى را داشت که با همین روند ظهور فرشته و بى‌بى‌دى بابى‌دى بو گویان به شکل فعلی درآمده بود؛ در هر عروسی نزدیک عروس می‌رفتم و با تمرکز کامل از سر تا پاى او را چنان نگاه مى‌کردم که شاید ستاره‌اى جادویى بر لباسش باقى مانده باشد. در آن زمان لباس‌هاى عروس همگى ساتن براق با آستین‌ها و دامن‌هاى پفى بودند که لبه‌ی یقه و آستین‌ها سنگ یا مروارید دوزی شده بود. اوج شکوه این مدل را بعدها در عکس‌هایی از لباس پرنسس دایانا(عروس متوفی ملکه‌ی انگلستان) دیدم.
به جرئت مى‌توانم اعتراف کنم تمام عروسى‌هایى که رفتم فقط به خاطر دیدن عروس دیگرى در لباس جدیدى بوده است؛ در واقع براى دیدن لباس جادویى دیگرى که اغلب طراحی و دوخت لباس‌هایی که دیدم چنان بازاری و دم دستی بود که خاطره‌ی فرشته‌ی مهربان و لباس سیندرلا کم‌رنگ شد. لباس‌هایی که آستین نداشت که بخواهد پفی باشد یا نباشد. تورهای بی‌کیفیت و پارچه‌های دانتل که بی‌دقت روی لباس‌ها دوخته شده بود. این خبر از مد شدن لباس‌هایی تحت عنوان دکلته را در ایران می‌داد. واژه‌ی مد در ایران یعنی مدلی از لباس که چون موجی بر تمامی افراد جامعه فرود می‌آید و هر آن‌چه غیر از آن را با برچسبی از دِمُده(۱) غرق می‌کند. این در حالی است که در خارج از ایران و در جایی که منشأ این شکل از لباس‌ عروس بوده است، هر طراح بسته به سلیقه‌ی مشتریان خود مدل‌هایی را طراحی می‌کند که در نگاه کلی روحی از سبک مدرن در همه‌ی آن‌ها دیده می‌شود ولی در جزئیات خود، تمامی سلایق را جا می‌دهد.

*****

 

لباس‌های رویایی من برای عروسی همگی دارای آستین بودند. چه پف مد باشد و چه نباشد اما من هنوز نیز آستین پف را دوست دارم. بنابر مقتضیات زمان لباس عروسی من در قسمت آستین پف نداشت اما این علاقه بعد از عروسی به صورت لباسی با سبک ویکتوریایی(۲) همچنان وجود خود را آشکار می‌ساخت.

زمانی که براى پرو اول، لباس عروسیم را پوشیدم چنان ذوقى کردم که دقایقى با آن چرخیدم و رو به همسرم گفتم: تا حالا همچین لباس قشنگى دیده بودین؟!

لباسی با آستین کار شده و دامن کلوش که لباس‌هایی از سبک دوره‌ی ادواردین(۳) را به یاد می‌آورد. لباس عروسی کیت میدلتون(عروس ِ عروس ِ ملکه‌ی انگلستان) نمونه‌ی تطبیق یافته با مد امروز از آن سبک است که به زیبایی تمام برای یک عروسی سلطنتی دوخته شده است.

دامن کلوش دامنی است که حتی اگر ریشه در ایران نداشته باشد چنان مناسب لباس ایرانی است که زیبایی رقص‌های ایرانی در سایه‌ی حالتی که این دامن در موقع چرخیدن به خود می‌گیرد چند برابر می‌شود؛ دامن رها و پر پارچه‌ای است که در زمان چرخیدن، کمی بالا می‌رود و هنگامی که جهت حرکت عوض می‌شود چنان با نرمی روی یکدیگر می‌لغزند و دوباره از جهت دیگری بلند می‌شوند که گویی کسی آن را چنین هدایت کرده است.

چنان کیفی از لباس برده بودم که اگر کسی مرا از خیال بیدار می‌کرد و عروسی‌ای در کار نبود هم ناراحت نمی‌شدم. سنگ‌هاى روى لباس برق مى‌زدند و دوباره خاطره‌ی ستاره‌های جادویی به یاد من آمد.

*****

 

علاقه‌ی من به لباس عروس به اندازه‌ایست که حتی بعد از تجربه‌ی عروسی هنوز هم دوست دارم لباس‌های سفیدی چون لباس عروس داشته باشم؛ نه یکی نه دو تا که چند کمد لباس عروس! بسیاری از طراحان لباس عروس را دنبال می‌کنم و دوستان تازه عروس را در مورد سبک‌های موجود لباس عروس راهنمایی می‌کنم.

گاهی خودم را صاحب مزون لباس عروس تصور می‌کنم که فقط لباس‌هایی با دامن کلوش دارد و آن‌ها را روی مانکن‌های چرخان به نمایش گذاشته است. از بالای سر هرکدام از آن‌ها نوری روی لباس می‌ریزد و ستاره‌های جادویی به نظاره‌گران، خودنمایی می‌کنند. یک موسیقی طرب‌انگیز ایرانی در گوش فضا جاری است و مانکن‌ها با دست‌های باز چنان می‌چرخند که روح هر بیننده‌ای را چون رقص‌های صوفیانه به آستان یار می‌رسانند.



(۱) دمده واژه‌ای است فرانسوی به معنی خارج از سبک رایج پوشش.
(۲) ویکتوریایی عنوان کلی از دوره‌ی نسبتا طولانی در سبک لباس اروپایی است که آستین‌ها و دامن‌های پفی دارند؛ هرچند در همه‌ی این دوره پف همزمان در آستین و دامن نبوده است و گاه یکی از آن‌ها به شکل بدون پف یا پف کم در کنار دیگری ظاهر می‌شده است.
(۳) ادواردین مربوط به دوره‌ای بعد از ویکتورین(ویکتوریایی) است که برعکس دوره‌ی قبل، در مد لباس پف به معنای گذشته دیده نمی‌شود. لباس عروسی الیزابت دوم، ملکه‌ی انگلستان یکی از نمونه‌های برجسته این دوره است.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰