نوشته‌های دل‌آرام

۹ مطلب با موضوع «تجربه‌ها :: طنزآلود» ثبت شده است

روز ۴۹ - مهمان ناخوانده(۱)

۳۰ خرداد ۱۴ سال پیش، دو ماه پیش از موعد، در حالی به دنیا آمد که از یک ماه قبل، جفت خشک شده و بچه تغذیه نشده بود و دکتر ۲۰ درصد احتمال می‌داد زنده بماند.(پیدا کنید پرتقال فروش را!) این بازو ماژیکیِ عزیز - لقبی که به خاطر باریکی بازویش به اندازه‌ی یک ماژیک گرفته بود - سر و کله‌اش یهویی(!) بعد از دو دختر نوجوان پیدا شد. باید مهرماه به دنیا می‌آمد و تا لحظه‌ی قبل از تولد، «امیر آرین» خطاب می‌شد اما خردادماه به این دنیا قدم نهاد و بعد از تولد، امیرپارسا نامیده شد. دکتر به پدرم گفته بود ۲۰ درصد احتمال دارد زنده بماند و احتمالا به همین خاطر او در آخرین لحظات اعلام نام به مأمور ثبت احوال، احساساتی شده و نام مورد علاقه‌ی مادرم – پارسا – را در شناسنامه گذاشته بود. پدرم علاقه‌ی خاصی به نام امیر دارد و به نظرش امیر می‌تواند سر هر اسمی بنشیند و تازه ابتکاری هم باشد! در نتیجه نام کامل او امیر پارسا شد.

بگذارید برویم کمی عقب‌تر، قبل از به دنیا آمدنش. مادرم دانشجوی ترم آخر ادبیات فارسی بود و با نمرات ۱۹ و ۲۰ درس‌هایی با میانگین کلاسی ۱۲ و ۱۳ را می‌گذراند. ذکر خیر کارها و سخت‌گیری‌هایش در نوشته‌های قبلی گذشته. علاوه بر اینکه در آن دوران وضعیت روحی خیلی بدی بر تمامی اعضای خانواده حاکم بود، تا لحظاتی قبل از بالا رفتن فشار مادرم، در مثلا ۷ ماهگی – ۶ ماهگی واقعی – هنوز مادرم مثل ماه اول حالت تهوع داشت و هربار حس می‌کرد لِنگِ آقازاده تا حلقش بالا می‌آید و بعد دوباره قورتش می‌دهد، می رود پایین! ۳۰ خرداد بی‌دلیل فشار خون مادرم به ۲۵ می‌رسد و دکتر برای حفظ جانش، چاره‌ای نمی‌بیند مگر اینکه بچه را بیرون بیاورد. چه زنده و چه مرده! همین بالا رفتن فشار مادرم باعث نجات بازو ماژیکی می‌شود.

این بازو ماژیکیِ ۱.۵ کیلوییِ ۴۲ سانتی که وقتی به دنیا آمد، سیاه شده بود و هنوز موهای دوران جنینی‌اش نریخته بود، حتی نا نداشت گریه کند! یک صدای ریز می‌آمد و گوله گوله اشک! نفس که می‌کشید وسط سینه‌اش به تخته‌ی پشتش می‌چسبید و برمی‌گشت سرجایش! یک کف دست و خورده‌ای که حالا لندهوری شده برای خودش ما شاء الله، یک ماه در nicu - آی‌سی‌یوی مخصوص کودکان – بستری بود و مادرم هر روز می‌رفت بیمارستان میلاد می‌دیدش و برمی‌گشت. تا مدت‌ها قدرت مکیدن هم نداشت، در نتیجه علاوه بر سرم، شیر خشک مخصوص کودکان نارس به او می‌دادند و مادرم غیر از غصه خوردن در آن دوران کاری از دستش برنمی‌آمد.

اگر بخواهم از وضعیت سلامتی‌اش در آن دوران بگویم، خوشبختانه یا متاسفانه فقط دریچه‌ی معده‌ی امیرپارسا کال مانده و نرسیده بود، در نتیجه در nicu یک طرف دستگاه که زیر سرش بود را بلندتر گذاشته بودند چون دریچه‌ی معده‌اش بعد از خوردن بسته نمی‌شد و اگر در این حالت - که سرش بالاتر از بدنش باشد - نگه نمی‌داشتند، عین همان شیری که خورده بود از دهان و بینی‌اش بیرون می‌ریخت، تاکید می‌کنم عین شیر، نه پنیرش! مثل پارچ کج شده!

هنوز یک هفته نشده، این خلقت خدا که نا نداشت گریه کند، ما تحت خود را تکان می‌داد و از بالای آنکاباتور – معادل فرانسوی دستگاه شیشه‌ای که بچه‌ها را درونش نگه می‌دارند تا برسند! – مثل سرسره لیز می‌خورد پایین دستگاه و گریه می‌کرد. پرستار می‌بردش سر جایش و دوباره روز از نو، روزی از نو. پرستار بخش همان موقع خاطرنشان کرد که این زلزله‌ای خواهد شد. علاوه بر این چون دست‌ها و پاهایش دیگر جای سالمی برای گرفتن رگ و زدن سرم را نداشت از سرش رگ گرفته بودند و او چند بار سرم را از سرش کنده بود! در نتیجه در فیلم و عکس‌هایی که از او در بیمارستان دیدیم دست‌هایش را با آن توری‌هایی که باند را روی زخم سر نگه می‌دارد بسته بودند! گفتم فیلم یادم آمد که از امیر پارسا ساعت ۱۲ شب در بیمارستان فیلمی داریم که مثل جغد چشم‌هایش باز است و دوربین را با سرش دنبال می‌کند! حس و حالش مثل کسی بود که نمی‌تواند با زبان حرف بزند و حرف حرف، از چشم‌هایش ساطع می‌شد. من هنوز هم چنین هشیاری را در بچه‌ی تازه متولد شده ندیدم و متقاعد شدم که این هشیاری علاوه بر هوش مربوط به دوران جنینی است که باید در شکم مادر می‌گذرانده و الان در دستگاه می‌گذراند. در نتیجه خانم‌های عزیز از وقتی جواب آزمایش بارداری‌تان مثبت شد، بچه را یک آدم عاقل و بالغ تصور کنید که از درونیات شما هم باخبر است. یک همچین هیولایی!
وقتی خانه آمد باید دمای اتاق روی ۳۰ درجه نگه‌داشته می‌شد و یک گوش‌مان را در اتاق می‌گذاشتیم تا وقتی گریه می‌کند بفهمیم وگرنه امکان داشت از شدت ضعف و گریه تلف شود! تا ۶ ماهگی وقتی می‌خواستیم بلندش کنیم باید گردنش را نگه می‌داشتیم و بعد از شیر خوردن صبر می‌کردیم عملیات هضم غذا توسط معده‌ی والاحضرت تمام شود وگرنه پارچ برگشته! خوشبختانه من از بوی بچه و پنیر طبیعی محصول معده‌ی مبارک خیلی خوشم می‌آید وگرنه به من سخت می‌گذشت.
اتفاقاتی که در فاصله‌ی صفر ۶ سالگی امیرپارسا افتاد، من را متقاعد کرد که وقتی خدا بخواهد و به قول معروف عمر کسی به دنیا باشد،‌ می‌ماند؛ حتی اگر بند حیات به قدرِ مو، باریک شده باشد!

فردا بیشتر درباره‌ی این معجزه‌ی خداوندی می‌نویسم!


۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۳ - درامزِ ما

Drums


ما بالاخره باهم آشتی کردیم. تحفه، فکر می‌کرد چون همه عاشقشن، منم باید باشم. من اصلا از چیزی که همه خوششون میاد خوشم نمیاد! امشب حسین اصرار کرد که بیا آشتی کن، من دلم براش تنگ شده! رفتم سراغش، گفتم فقط به خاطر روی ماه آقا سید اومدم باهم کنار بیایم.

نگام کرد.
گفتم من از غذای چرب خوشم نمیاد. از سویا هم همینطور. گوشت می‌خورم ولی فقط به خاطر اینکه بدنم نیاز داره.
گفت برام وقت بذار. فقط همین.
گفتم باشه ولی سخته برام. برای چیزی که خورده می‌شه، این همه وقت گذاشتن توجیه نداره.
گفت سویا نریز، عوضش گوشت بریز ولی با حجم کم. اگه مزه‌اش رو دوست نداری، با پیاز و ادویه خوب تفت‌ش بده. شعله‌ی گاز رو کم کن، برام یکم بیشتر وقت بذار، قول می‌دم جبران کنم. بدون چربی که نمی‌شه، اگه می‌خوای کمتر چرب باشه کم کم در مراحل مختلف روغن اضافه کن. یکم تو آب، یکم هم وقتی دم کشیدم.
به حرفش گوش کردم.
زیر شعله رو کم کردم و در قابلمه رو هم گذاشتم تا بپزه.

خیلی خوشحاله! داره سوت می‌زنه! صدای سوت آهنگینی از داخل قابلمه میاد که با صدای هُر هُر شعله‌ی گاز شبیه سمفونی‌هاییه که با فلوت می‌زنن. صدایی که آدم رو یاد قدیما می‌ندازه. غذا رو که بار می‌ذاشتن اجرای موسیقی زنده توسط هنرمند گرانمایه، قابلمه! با همراهی سوت بخار آب شروع می‌شد.

یه استادی داشتیم که می‌گفت ایده‌ی client و server رو از مدل بقالیای ما دزدیدن؛ مشتری و صاب مغازه! بعد در ادامه‌ی درس شبکه‌های کامپیوتری، هم مفاهیم رو با اشعاری از مولوی، خیام و دیگران توضیح می‌داد. تا امشب درکش نکرده بودم. امشب فهمیدم دِرامز رو از روی همین قابلمه‌ی روی گاز ما برداشتن! درِ قابلمه به مثابه‌ی سنج توسط نوازنده‌ی دهر، بخار آب نواخته می‌شه؛ به این طرف و اون‌طرف می‌ره و صدا می‌کنه. وقتی چند تا قابلمه روی گاز باشن... همونه، نه؟
امشب صدای خاطره انگیز سوت ریز بخار با یادآوری صدای چرخیدن پنکه‌ی سقفی، جیک جیک گنجشک‌کان، صدای خِرت خِرت خرد شدن سبزی‌ها زیر دست مادر و جیغ و دنبال بازی بچه‌ها،

منو با ماکارونی آشتی داد!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۲۱ - خلاقیت، هدفون و باطری‌ها

هدفون و باطری‌ها


بعضی وقتا می‌ذارم آزاد باشه هرطور که می‌خواد فکر کنه!

آرمان، کاربر نزدیکا بود که عکس‌های ماسک‌دار عجیب روی تصویر پروفایل‌ش می‌ذاشت و اسمش را با حروف نه چندان سرراست می‌نوشت؛ از قضا یکی از گفتگوهای با ایشون همزمان شد با وقت آزاد ذهن من. حیف حیف حیف که من ایده‌هایی که از اسم و تصویر ایشون به ذهنم می‌رسید رو فقط بهشون گفتم و یادداشت نکردم. ایشون البته صبوری کردند من هر بی‌ربطی خواستم، گفتم!
امشب به ذهنم رسید با عکسی از هادی، یکی دیگر از کاربرهای نزدیکا این تجربه رو داشته باشم. بگما! عکس و شخص هم باید یک شیطنت حداقلی برای این کار داشته باشد. بقیه‌ش رو بخونید متوجه می‌شید کدوم کار!

اینا توضیحاتی هستند که از دیدن این عکس به ذهنم رسید:

- باطریا آرزو دارن موبایل شن.

- باطریه هنوز دانشگاه نرفته نمی‌دونه با بغل کردن یه باطری دیگه نمی‌شه از توانشون استفاده کرد! شایدم تازه رفتن دانشگاه، دختر و پسر قاطی...؟!

- این هدفونو می‌ذارن تو گوش یکی که در حال مرگ مغزی‌ه که به مغزش شوک الکتریکی بدن، احیاء شه؟

- باطریا می‌خوان بگن: به ما باطریا هم جک ۳.۵ میلی‌متری می‌خوره، به آیفون ۷ نمی‌خوره!

- هدفونو که بذاری تو گوش‌ت خبرهایی از دل باطری می‌شنوی!

- هادی، سیمای هدفونو به راه راست هدایت کن، پیچیدن بهم!

- احتمالا می‌خواد بگه وقتی یه موسیقی‌دان قصد داره موبایل اختراع کنه نتیجه این می‌شه؟!

- آهااان طرف هدفونو بذاره تو گوشش مثل قدیما آزمایش باطری و لامپ، اتصال برقرار می‌شه، چشماش روشن می‌شه؟

- طرف می‌خواسته کتاب صوتی گوش کنه از باطری کتابی شروع کرده؟

- هدفونا داشتن فرار می‌کردن پاهاشون رو به یه سری باطری بستن فرار نکنن!

- شوخی شهرستانیه، بذاره تو گوشش برق بگیردش!

- باطری تو سراخ نمی‌رفت، هدفون به سرش می‌بست!

- بعد از هدفون، چسب مهم‌ترین اختراع بشره!

- این چینش مربوط به پشت صحنه‌ی نمایش مار بوآ توسط هدفوناست. الان می‌خوان ساز بزنن این هدفونا مثل مار بلند شن.

- انقدر زدنِ هدفون به باطریا مسخره بوده که باطریا هم نعره‌ها بزدندی و می‌خواستن سر به بیابون بگذارندی که با چسب بهم چسوندشون، نتونن بروندی؟!

- آهاااان وقتی طرفدارای پرسپولیس، استقلال، نارنجیا(!) یه جا جمع بشن، انقدر ناجور حرف می‌زنن که باید با هدفون گوش کرد؟
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰