۳۰ خرداد ۱۴ سال پیش، دو ماه پیش از موعد، در حالی به دنیا آمد که از یک ماه قبل، جفت خشک شده و بچه تغذیه نشده بود و دکتر ۲۰ درصد احتمال می‌داد زنده بماند.(پیدا کنید پرتقال فروش را!) این بازو ماژیکیِ عزیز - لقبی که به خاطر باریکی بازویش به اندازه‌ی یک ماژیک گرفته بود - سر و کله‌اش یهویی(!) بعد از دو دختر نوجوان پیدا شد. باید مهرماه به دنیا می‌آمد و تا لحظه‌ی قبل از تولد، «امیر آرین» خطاب می‌شد اما خردادماه به این دنیا قدم نهاد و بعد از تولد، امیرپارسا نامیده شد. دکتر به پدرم گفته بود ۲۰ درصد احتمال دارد زنده بماند و احتمالا به همین خاطر او در آخرین لحظات اعلام نام به مأمور ثبت احوال، احساساتی شده و نام مورد علاقه‌ی مادرم – پارسا – را در شناسنامه گذاشته بود. پدرم علاقه‌ی خاصی به نام امیر دارد و به نظرش امیر می‌تواند سر هر اسمی بنشیند و تازه ابتکاری هم باشد! در نتیجه نام کامل او امیر پارسا شد.

بگذارید برویم کمی عقب‌تر، قبل از به دنیا آمدنش. مادرم دانشجوی ترم آخر ادبیات فارسی بود و با نمرات ۱۹ و ۲۰ درس‌هایی با میانگین کلاسی ۱۲ و ۱۳ را می‌گذراند. ذکر خیر کارها و سخت‌گیری‌هایش در نوشته‌های قبلی گذشته. علاوه بر اینکه در آن دوران وضعیت روحی خیلی بدی بر تمامی اعضای خانواده حاکم بود، تا لحظاتی قبل از بالا رفتن فشار مادرم، در مثلا ۷ ماهگی – ۶ ماهگی واقعی – هنوز مادرم مثل ماه اول حالت تهوع داشت و هربار حس می‌کرد لِنگِ آقازاده تا حلقش بالا می‌آید و بعد دوباره قورتش می‌دهد، می رود پایین! ۳۰ خرداد بی‌دلیل فشار خون مادرم به ۲۵ می‌رسد و دکتر برای حفظ جانش، چاره‌ای نمی‌بیند مگر اینکه بچه را بیرون بیاورد. چه زنده و چه مرده! همین بالا رفتن فشار مادرم باعث نجات بازو ماژیکی می‌شود.

این بازو ماژیکیِ ۱.۵ کیلوییِ ۴۲ سانتی که وقتی به دنیا آمد، سیاه شده بود و هنوز موهای دوران جنینی‌اش نریخته بود، حتی نا نداشت گریه کند! یک صدای ریز می‌آمد و گوله گوله اشک! نفس که می‌کشید وسط سینه‌اش به تخته‌ی پشتش می‌چسبید و برمی‌گشت سرجایش! یک کف دست و خورده‌ای که حالا لندهوری شده برای خودش ما شاء الله، یک ماه در nicu - آی‌سی‌یوی مخصوص کودکان – بستری بود و مادرم هر روز می‌رفت بیمارستان میلاد می‌دیدش و برمی‌گشت. تا مدت‌ها قدرت مکیدن هم نداشت، در نتیجه علاوه بر سرم، شیر خشک مخصوص کودکان نارس به او می‌دادند و مادرم غیر از غصه خوردن در آن دوران کاری از دستش برنمی‌آمد.

اگر بخواهم از وضعیت سلامتی‌اش در آن دوران بگویم، خوشبختانه یا متاسفانه فقط دریچه‌ی معده‌ی امیرپارسا کال مانده و نرسیده بود، در نتیجه در nicu یک طرف دستگاه که زیر سرش بود را بلندتر گذاشته بودند چون دریچه‌ی معده‌اش بعد از خوردن بسته نمی‌شد و اگر در این حالت - که سرش بالاتر از بدنش باشد - نگه نمی‌داشتند، عین همان شیری که خورده بود از دهان و بینی‌اش بیرون می‌ریخت، تاکید می‌کنم عین شیر، نه پنیرش! مثل پارچ کج شده!

هنوز یک هفته نشده، این خلقت خدا که نا نداشت گریه کند، ما تحت خود را تکان می‌داد و از بالای آنکاباتور – معادل فرانسوی دستگاه شیشه‌ای که بچه‌ها را درونش نگه می‌دارند تا برسند! – مثل سرسره لیز می‌خورد پایین دستگاه و گریه می‌کرد. پرستار می‌بردش سر جایش و دوباره روز از نو، روزی از نو. پرستار بخش همان موقع خاطرنشان کرد که این زلزله‌ای خواهد شد. علاوه بر این چون دست‌ها و پاهایش دیگر جای سالمی برای گرفتن رگ و زدن سرم را نداشت از سرش رگ گرفته بودند و او چند بار سرم را از سرش کنده بود! در نتیجه در فیلم و عکس‌هایی که از او در بیمارستان دیدیم دست‌هایش را با آن توری‌هایی که باند را روی زخم سر نگه می‌دارد بسته بودند! گفتم فیلم یادم آمد که از امیر پارسا ساعت ۱۲ شب در بیمارستان فیلمی داریم که مثل جغد چشم‌هایش باز است و دوربین را با سرش دنبال می‌کند! حس و حالش مثل کسی بود که نمی‌تواند با زبان حرف بزند و حرف حرف، از چشم‌هایش ساطع می‌شد. من هنوز هم چنین هشیاری را در بچه‌ی تازه متولد شده ندیدم و متقاعد شدم که این هشیاری علاوه بر هوش مربوط به دوران جنینی است که باید در شکم مادر می‌گذرانده و الان در دستگاه می‌گذراند. در نتیجه خانم‌های عزیز از وقتی جواب آزمایش بارداری‌تان مثبت شد، بچه را یک آدم عاقل و بالغ تصور کنید که از درونیات شما هم باخبر است. یک همچین هیولایی!
وقتی خانه آمد باید دمای اتاق روی ۳۰ درجه نگه‌داشته می‌شد و یک گوش‌مان را در اتاق می‌گذاشتیم تا وقتی گریه می‌کند بفهمیم وگرنه امکان داشت از شدت ضعف و گریه تلف شود! تا ۶ ماهگی وقتی می‌خواستیم بلندش کنیم باید گردنش را نگه می‌داشتیم و بعد از شیر خوردن صبر می‌کردیم عملیات هضم غذا توسط معده‌ی والاحضرت تمام شود وگرنه پارچ برگشته! خوشبختانه من از بوی بچه و پنیر طبیعی محصول معده‌ی مبارک خیلی خوشم می‌آید وگرنه به من سخت می‌گذشت.
اتفاقاتی که در فاصله‌ی صفر ۶ سالگی امیرپارسا افتاد، من را متقاعد کرد که وقتی خدا بخواهد و به قول معروف عمر کسی به دنیا باشد،‌ می‌ماند؛ حتی اگر بند حیات به قدرِ مو، باریک شده باشد!

فردا بیشتر درباره‌ی این معجزه‌ی خداوندی می‌نویسم!