نوشته‌های دل‌آرام

۹ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک سفر» ثبت شده است

روز ۷۸ - حمل و نقلِ خاطره

قبل از ازدواج هر بار سوار هواپیما می‌شدیم برای بار چندم(چندم؟ به تعداد دفعاتی که سوار هواپیما شدم دیگه!) بابام یاد دل‌آرام کوچولو می‌کرد؛ خطاب به مامانم: «یادته دل‌آرام همیشه می‌خواست دم پنجره بشینه، بعد که می‌اومد دم پنجره، می‌گفت: دیگه هواپیما سوار نشیم، من هواپیما رو دوست ندارم، پنجره‌اش باز نمی‌شه!»

خاطره‌های بعدی از وانت(دختر وانت‌سوار) و اتوبوس دو طبقه هم انگار ناخودآگاه سرازیر می‌شد. «اون موقع‌ها اتوبوس دوطبقه‌ی برقی فقط تو مسیر شرقی، غربی تهران بود. وقتی دل‌آرام بچه بود، ما ماشین داشتیم در نتیجه اتوبوس سوار نمی‌شدیم. انقدر اتوبوس دو طبقه دوست داشت که یه دفعه رفتیم ماشین رو گذاشتیم میدون خراسون و سوار اتوبوس دوطبقه شدیم. دل‌افروز رو هم داشتیم اون‌موقع. مامان و دل‌افروز طبقه‌ی پایین نشستن، من و دل‌آرام رفتیم طبقه‌ی بالا. بعدا دل‌آرام با یه حسرتی گفت: بابا خوش به حال اینا که ماشین ندارن! همش اتوبوس دوطبقه سوار می‌شن!» خاطره که به اینجا می‌رسه بابام می‌گه: «بچه‌ی مرفهین بی‌دردن اینا!» این بی‌دردی‌ای که بابام می‌گه شامل فضای عقب یه رنو ۵، پشت شیشه بود که لُژ اختصاصی من به حساب می‌اومد و همینطور که بزرگ و بزرگتر می‌شدم علاوه بر دماغ و دهنم، بقیه‌ی اعضای بدنم هم پهنِ شیشه می‌شد! لبامونو که به حالت غنچه به شیشه می‌چسبوندیم می‌شد مثل لبای تزریقیِ حالا! اصلا برای اینکه خاطره‌ی چسبوندن لب به شیشه تا ابد جلوی چشم‌هاشون بمونه میرن تزریق می‌کنن! همش که شیشه دم دست آدم نیست لباشو بچسبونه!(به همه چیز به چشم فرصت نگاه کنید، نه تهدید!)

خلاصه!

بعد از ازدواج هم هر بار که پای پله‌های هواپیما می‌ایستیم، فیل عالی‌جناب، همسر یاد هندستون می‌کنه و از علاقه‌ی شدیدشون به هواپیما توی دوران راهنمایی می‌گن. انقدر علاقه‌مند بودن که کلی کتاب درباره‌ی اجزای هواپیما و انواع هواپیما می‌خونن و خب بعدش دیگه به من علاقه‌مند می‌شن! #مانع‌پیشرفت

امشب هم که جای شما خالی داریم می‌ریم زیارت حضرت رضا(ع) و من اعمال سوار شدن به هواپیما(یادآوری خاطرات) رو انجام دادم.

...

مدت‌ها بود که وقتی بزرگترها دور هم جمع می‌شدن و برای چندین و چند هزار بار یه خاطره رو تکرار می‌کردن، با خودم می‌گفتم چرا آخه؟ مزه‌ش نرفته؟ همین یه خاطره رو دارن؟

خاطره‌ها توی ذهن آدم به مرور زمان، کمپرس می‌شن انگار! وقتی خوب زمانی می‌گذره، فقط قسمت‌های پررنگ خاطره و حس خوبش که در فرآیند چِلانداسیون(خارجیِ چلوندنه مثلا!) دراومده، برای آدم می‌مونه. بعد تا می‌گی اون روز، نیش آدما باز می‌شه می‌گن آآآآررره، یادته؟

من خیلی گیر نمی‌دم بهشون، شما هم ندید؛ نوبت ما هم می‌رسه.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۳ - باربند

حوالی ساعت ۹ شب، مشغول رانندگی بودم که چراغ هشداردهنده‌ی موتور ماشین روشن شد و روشن موند. زدم بغل، ماشین رو خاموش کردم، منتظر شدم خاموش بشه، اما نشد. به امداد خودرو زنگ زدم. یه بنده خدایی با موتور سیکلت اومد. کاپوت ماشین رو زد بالا. نگاهی به ماشین انداخت و گفت مشکل از تسمه‌ی دینام‌ه ولی همراهش تسمه دینام که نداشت، هیچی، برای وارسی از آچار و ابزارهای توی ماشین خودم استفاده کرد.

وقتی ماشین رو با جرثقیل می‌بردن یاد پدربزرگ خدابیامرزم افتادم؛ همیشه توی ماشینش انواع وسایل فنی مثل اتصالات باطری، تسمه، آچارهای شلاقی، بوکس، فرانسه، از شماره‌ی ۸ تا ۲۰ رو داشت تا اگه لازم می‌شد حتی موتور ماشین رو بتونن پایین بیاورند و دوباره بذارن سر جاش. خیلی از وقتا این چیزا رو برای رفع گرفتاری بقیه باخودش این طرف اون طرف می‌برد.

پدربزرگم یه جا بند نبود. از اوایل دهه‌ی ۴۰ توی میراث فرهنگی تهران، کارگاه زری و مخمل‌بافی کار می‌کرد و در نتیجه تهران ساکن شده بود. خونه و باغ پدری اما سار بود. این یعنی وقتی تهران بود، دلش سار بود و وقتی سار بود، دلش تهران. حتی وقتی توی قطعه‌ی هنرمندان بهش قبر دادن، مردد بود تهران خاکش کنیم یا سار. همیشه در اولین تعطیلات اداره، عزم سار می‌کرد.

صبح زود حوالی ساعت ۵ بیدار می‌شد و بار سفر رو تو ماشین جاسازی می‌کرد. اول ساک‌هایی که فقط توی سار نیاز داشتیم رو تو ماشین می‌ذاشت بعد وسایل راه رو. اون روزها مثل حالا توی راه، گُله به گُله مجتمع رفاهی و پمپ بنزین نبود. یه پمپ بنزین توی جاده‌ی کاشان به قم - مسیر برگشت از سار - بود، هرکی توی راهِ رفت، نیاز به بنزین پیدا می‌کردن باید با یه دبه می‌رفت از اون طرف جاده بنزین می‌آورد. خیلی‌ها وقتی می‌خواستن از جاده رد بشن، ماشین بهشون زده و مردن. حتی اگه این جمله یه شایعه بود، پدربزرگ علاوه بر خوراکی‌های بین راه، گوشت و روغن و برنجی که در روستا به سختی پیدا می‌شد، بنزین هم برمی‌داشت. یعنی ۱.۵ برابر وسایلی که توی صندوق ماشین جا می‌شد، بار سفر داشتیم. بیش از ظرفیت توی ماشین، بچه روی بچه و توی بغل آدم بزرگ نشسته بود، با این حال زیر پا هم پر بود! به جای اون شکل معمول باربند که فلز نازکی بود، پدربزرگ محض محکم‌کاری چند تا لوله رو با پیچ‌های دو قلابی برای باربند استفاده می‌کرد.

پدربزرگ خیلی محتاط بود؛ شاید قشنگ‌تر اینه که بگم از مسیر لذت می‌برد و با زیر سرعت مطمئنه حرکت می‌کرد. به همین خاطر مسیر حدود ۳۵۰ کیلومتری تهران به سار - از توابع کاشان - از یه صبح تا بعد از ظهر طول می‌کشید. عموما سبقت نمی‌گرفت؛ اگه می‌خواست سبقت بگیره باید تا یه کیلومتر جلو و عقب، ماشینی نمی‌دید، صدا هم از کسی در نمی‌اومد تا حواسش پرت نشه؛ دنده معکوس می‌کشید، ماشین جلویی رو رد می‌کرد و دوباره به خط دو برمی‌گشت. حالا دلش آروم می‌گرفت، بقیه هم حق صحبت کردن پیدا می‌کردن.
به ظهر که نزدیک می‌شدیم هوای کویر اون‌قدر داغ می‌شد که پمپ بنزین پیکان جوش می‌آورد. پدربزرگ برای همه چی راه حل داشت! دست به ساختش هم خوب بود. روی باربند، کنار ساک‌ها و وسایل، یک دبه‌ی آب بسته بود که با شلنگی، آب به سمت پمپ بنزین می‌رفت. روی پمپ بنزین یه کیسه‌ی پر از ماسه گذاشته بود و هر موقع که حس می‌کرد ممکنه گرمای هوا مشکل‌ساز بشه، دستش رو از پنجره به سمت باربند بالا می‌برد و شیر متصل به دبه‌ی آب را برای مدتی باز می‌کرد. آب روی کیسه‌ی ماسه می‌ریخت و توی اون جمع می‌شد. پمپ بنزین خنک می‌شد و لازم نبود توی اون گرما توقف کنیم.
راستش رو بخواید ما هیچ وقت از باربند خوشمون نمی‌اومد چون ماشین رو بی‌کلاس می‌کرد اما با دیدن کارکرد این تکنولوژی دست‌ساز پدربزرگ به خودمون افتخار می‌کردیم و در رویاهایمون توان رقابت با تکنولوژی‌های ماشین‌سازی آلمان رو توی خودمون می‌دیدیم!

توی سار جزو معدود کسایی بودیم که ماشین داشتیم. بنابراین موقع برگشت از سار هم علاوه بر وسایلی که خودمان داشتیم، بقیه هم چیزهایی می‌دادند که برای اقوامشون توی تهران ببریم. نه تنها جای خوراکی‌های خورده شده خالی نشده بود که جامون تنگ‌تر هم می‌شد. ماشین که حرکت می‌کرد آدما دنبال ماشین می‌دویدند و دست‌هایی بود که گونی‌هاشونو به سمت باربند ما پرت می‌کردند تا براشون ببریم. هروقت به تصویر آهسته‌ شده‌ی این اتفاق فکر می‌کنم احتمال می‌دم که شاید این تصور دراماتیکی بود که خودم از لحظه‌ی حرکت ماشین به خاطراتم اضافه کردم.


* این متن رو برای فراخوان روایت مستند همشهری داستان نوشته بودم ولی نفرستادم. بابت این مسئله ناراحت نیستم؛ دلم برای پدربزرگم تنگ شده و با انتشار این متن، می‌خواستم که یادش رو زنده کنم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۷ - انزلی‌گردی

* نوشته‌های روزهای ۵۴ تا ۵۷ به خاطرات سفر به استان گیلان اختصاص دارد.

سه‌شنبه ۶ تیر ۹۶
امروز صبح کلافه از خواب بیدار شدم. چون دیروز بعد از ظهر همگی دو سه ساعت شیرین خوابیده بودیم و شب، امیرپارسا خوابش نمی‌برد. از ۱۲ تا ۵ صبح رو تونست بدون سر و صدا سر کنه اما از ۵ به بعد تا ۹ صبح هر نیم ساعت بیدار شدم! شوهرْآقا هم بعد از نماز تصمیم گرفت طبق معمول بره به طلوع آفتاب عرض ارادت کنه و عکس بگیره! اونم به نوبه‌ی خودش کلی صدا کرد تا بره و بیاد! می‌خواستن برای چای، آب بذارن جوش بیاد، کتری رو به هرجا تونستن زدن! اساسا وقتی قراره آدم ساکت باشه انگار بدتره! موبایل شوهرْآقا پخش زمینِ سرامیکی شد. امیرپارسا می‌خواست ثواب کنه و برای برگشت ما آب جوش برداره اما نمی‌تونست در فلاسک رو ببنده و بالای سر من صدای بهم خوردن در فلاسک با بدنه، خواب رو بهم حروم کرد! خلاصه من وقتی خوابم چندپاره بشه، از کانال ۲ بلند می‌شم و در طول روز خُلقم به انحنای کامل، کَجه! :کج‌خلق
حدود ساعت ۱۱ رفتیم تالاب انزلی. سوار قایق شدیم و بخشی از مسیر تالاب رو متلاطم کردیم. وقتی از قایق پیاده می‌شدیم داشتم به این فکر می‌کردم که امان از دست آدمی‌زاد! و به حس جانداران زیر مرداب. مثلا فرض کنید هر چند دقیقه یک‌بار یه عده محض سرگرمی و خوش‌گذرانی با یه وسیله از بالای سر ما رد می‌شدن و طوفان بشه! تازه دقیق هم نمی‌دونیم کی قراره طوفان بشه! چند دقیقه آرامش باشه و دوباره طوفان بشه! قطعا اگه دفعه‌ی بعد بریم سعی می‌کنم از لب ساحل‌طوری تالاب لذت ببرم. انگار هنوز فصل نیلوفر نشده بود. چون تنها چیزی که دیدیم در دو طرف فقط رستنی‌هایی از جنس گیاه و نی بود. آقای راهنما در بین نکته‌هایش گفت که فیلم‌های جنگی جنوب رو اینجا - توی شمال - می‌گیرن!

بعد از تالاب در یکی از پارک‌های شهر انزلی زیر سایه‌ی درختی اُطراق کردیم! بهتره بگم اطراق کردن! چون طبق معمول من یه دستم دوربین عکاسی بود و یه دستم دوربین فیلم‌برداری! امروز رسما زن‌دایی‌م گفت برو آتلیه بگیر عکاس شو، پول خوبی ازش درمیاد.

امروز خیلی گرم بود؛ گرم و مرطوب. برای ناهار به رستوران هتل بهشت تالاب رفتیم که اونجا هم کنار تالاب بود و خبری از کولر نبود! محیط هتل با کاج‌های کوچک و گل‌ها تزئین شده بود. فضاهای مسقف کوتاه چوبی و گلدان‌های آویز با رنگ‌های قهوه‌ای سوخته و سبز زنده و قرمز به محیط حس صمیمیت خاصی می‌داد. رستوران هتل هم با همین ایده، سقف و کف چوبی داشت و از یه سمت به تالاب منتهی می‌شد. میز و صندلی‌ها هم چوبی بود و فانوس‌های چوبی و لوسترهایی که شکل حباب‌هایشان شبیه به فانوس بود در جاهای مختلف آویزان بود. غذاش خیلی خوب نبود و من توی فوراسکوئر ازش انتقاد کردم که جوجه‌هاش بوی زُهمِ مرغ می‌داد و کباب ترش‌هاش هم سفت بود.

ما که می‌خواستیم صبح برگردیم و به خاطر رفتن به تالاب برنامه‌مون عوض شد، بعد از صرف ناهار از جمع خداحافظی کردیم و راهی تهران شدیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰