نوشته‌های دل‌آرام

۹ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک سفر» ثبت شده است

روز ۵۶ - ترک ماسال و کوچ به سمت انزلی

* نوشته‌های روزهای ۵۴ تا ۵۷ به خاطرات سفر به استان گیلان اختصاص دارد.

دوشنبه ۵ تیر ۹۶
طبق قرار قبلی، صبح وسایل‌مون رو جمع کردیم و به سمت انزلی راه افتادیم. من هنوز خوب، از دیدن اونجا و گشتن توی اونجا سیر نشده بودم. یعنی وقتی خوب عکس و فیلمم رو بگیرم تازه خودم می‌رم لذت ببرم. فرصت نشد که خودم لذت ببرم! سعی کردم توی مسیر به سمت انزلی قضای لذتم رو به جا بیارم!
در حین لذت بردن از مسیر متوجه شدم که اینجا(و شاید جاهای دیگه هم) گاوها بیش از آدما آزادی دارن! لخت و پتی کنار جاده دارن آفتاب می‌گیرن کیف می‌کنن، هر وقت هم می‌خوان از جاده رد بشن همین‌طور بی‌توجه سرشونو می‌ندازن پایین رد می‌شن! نمی‌شه هم گفت اوی! مثل گاو سرتو انداختی پایین داری می‌ری؟! چون احتمالا برگرده جواب بده پس چی؟ مثل آدم سرمو بندازم پایین برم؟! در هر شرایطی هم بدون خجالت به خوردن ادامه می‌دن، حتی اگه ماتحت‌شون به سمت جاده باشه! به نظرم به جای «گل که پشت و رو نداره» باید «گاو که پشت و رو نداره» رو از این به بعد استفاده کنیم! امروز تقریبا برای اولین باره که یه گاو رو از نزدیک می‌بینم – می‌گم تقریبا چون گاوهایی که از نژاد آدم هستن رو زیاد دیدم! – متوجه شدم که گاوها هم نیاز دارن بدونن الان چه زمانیه و برای تخمین زمان از حرکت پاندولی دم‌شون استفاده می‌کنن! مثلا وقتی یکی می‌پرسه ساعت چنده؟ گاوه می‌تونه بگه ۳۵۷۸ بار حرکت نیم دایره‌ی دُمم!

وقتی من و شوهرْآقا هردومون سر حالیم و البته تنها! حرفامون از واقعیت و جدیت دور می‌شه و توی اون وقتا هر چی از دیدن اطراف به ذهنمون میاد می‌گیم و اون یکی هم معمولا همراهی می‌کنه. وقتی توی راه یه دشت سبزی دیدیم که سه تا تک درخت با فاصله از هم وسط دشت بود، به حسین گفتم فک کنم صاحب این دشت به آقا، کیارستمی ارادت داشته با فاصله تک درخت کاشته! حسین گفت شایدم طرف به آقا، ابی ارادت داشته که می‌فرماد: - بعد صداش رو شبیه ابی کرد و خوند –
توی تنهایی یک دشت بزرگ
که مثل غربت شب بی‌انتهاست
یه درخت تن سیاه سربلند
آخرین درخت سبز سرپاست
بعدا متوجه شدم که داریم یه جور عمل خلاقه انجام می‌دیم و مسائل ظاهرا بی‌ربط رو بهم ربط می‌دیم.

حوالی ظهر رسیدیم انزلی. به واسطه‌ی آشنایی با یه بنده خدایی رفتیم یه رستوران متفاوت! جایی که ماشین‌ها رو پارک کردیم یه رستورانی بود که ظاهرش کهنه بود و دود کبابش کل خیابون رو گرفته بود. من هرچی دور و بر رو نگاه کردم رستوران دیگه‌ای ندیدم در نتیجه با کمال تعجب وارد رستوران شدم. بدو ورود، دم در، روی پیشخون، آقا سیبیلیان داشت با ساطور گوشت خرد می‌کرد! میز و صندلی‌های آهنی قدیمی با سفره‌های گل‌دار پلاستیکیِ طبق معمول چسبونک! وقتی نشستیم یه پیرمرد با ریش نسبتا بلندِ سفید، برامون خیار و گوجه و پیاز شسته با چاقو و ظرف آورد که خودمون خرد کنیم، سالاد درست کنیم! دقیقا متوجه نشدم چرا همچین کاری کرد! حالش رو نداشتن سالاد درست کنن؟ یا برای اینکه ما مطمئن باشیم نظافت کافی در درست کردن سالاد رعایت شده، اینطوری آوردن؟ کم کم داشتیم به این فکر می‌کردیم که احتمالا سیخ و گوشت رو هم میارن می‌گن خودتون به سیخ بکشید، با دست اشاره می‌کنن که منقل هم اونجاست خودتون کباب کنید، آخرشم ظرفا رو بشورید! والا! غذاش فوق‌العاده نبود. دفعه‌‌ی بعد که خواستیم اونجا بریم به جای غرور باید با کامیونم برم! توی تهران کباب ترکی نشاط یه همچین وضع کامیونی‌ای داره ولی غذاش خیلی خوبه! هوسم شد. هفته‌ی دیگه اگه فرصت شد بریم درباره‌اش می‌نویسم.

وقتی از جنگل‌های شمال فاصله گرفتیم و به سمت دریا اومدیم تازه متوجه شدم که چرا من از شمالِ سمت دریا خوشم نمیاد! هوا رطوبت بیشتری داره و جاده‌ها به اندازه‌ی سمت جنگل‌ها سبز نیستند. بلاتکلیفی مرزِ شهرها هم بیشتر خودش رو نشون می‌ده! معلوم نیست این مسیری که توش می‌ری خیابون توی شهره؟ جاده‌ی بین شهره؟ یا چی؟ خلاصه فهمیدم که از این به بعد قرار نیست مثل یکی دو روز قبل بهم خوش بگذره. به خودم وعده و وعید دادم که توی شهریور دوباره می‌ریم ماسال!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۵ - ییلاق‌های ماسال

* نوشته‌های روزهای ۵۴ تا ۵۷ به خاطرات سفر به استان گیلان اختصاص دارد.

یکشنبه ۴ تیر ۹۶
امروز حدود ساعت ۱۱ به سمت ارتفاعات ماسال حرکت کردیم. مسیر پیچ در پیچ در کوه رو با ماشین بالا رفتیم. این اولین تجربه‌ی پیمودن کوه با ماشین برای من بود! مسیر باریک اما دو طرف درخت و سبزی. گاهی درختان بلند در دو طرف جاده به سمت وسط متمایل شده و سقفی از شاخ و برگ به وجود آورده بودن که از بین برگ‌ها تلؤلؤ نور خورشید دیده می‌شد اما کل آسمون پیدا نبود. من بیشتر فیلم گرفتم که برسم تهران حتما منتشر می‌کنم. مدتیه که حس می‌کنم دوست دارم بیشتر از عکس، فیلم بگیرم و اگر عکس می‌گیرم هم موضوع عکس‌هام  بیشتر پرتره و خانوادگی‌ه تا منظره. مامانم همیشه از عکاسی از در و دیوار و منظره شاکی بود و دوست داشت که همه جا از خودمون عکس بگیریم. دو سه سال پیش تقریبا درکش نمی‌کردم اما الان در مورد عکاسی، ثبت لحظات شخصی و خانوادگی برام اولویت بیشتری از منظره داره. ممکنه به خاطر حجم زیادی از عکسایی‌ه که روزانه توی نزدیکا می‌بینم یا به خاطر بالا رفتن سن باشه. بالا رفتن سن برای علت کارهای ما شبیه استرس و عصبی بودن برای علت بیماری‌های ماست وقتی نمی‌تونیم دقیق علت رو مشخص کنیم.

بین راه توی رستوران فردین معصومی(ورزشکاره؟) غذا خوردیم. وقتی رسیدیم اونجا دوربینم زیر ۲۰ درصد باطری داشت. دیشب یادم رفت باطری دوربین رو شارژ کنم و سیم شارژر رو هم جا گذاشته بودم. همراهم فقط پایه‌ای بود که باطری دوربین رو داخلش می‌ذارن تا شارژ شه. سیم شارژر دوربین شبیه سیم رادیوهاست و سرش دو دایره‌ی کوچک کنارهمه. من تقریبا ناراحت بودم از اینکه نمی‌تونم مسیر رو بعد از این، فیلم بگیرم اما شوهرْآقا معمولا دیرتر از من ناامید می‌شه و تلاش بیشتری برای مقصودش می‌کنه. بارها سعی کردم این لحظات رو به خاطر بسپارم و تمرین کنم. از صاحب رستوران بین راه(!) پرسید که از این مدل سیم‌ها دارن یا نه. برخلاف انتظارم داشتن! یه چراغ مهتابی شارژی داشتن که با این مدل سر سیم، شارژ می‌شد و خب تو اون مدتی که اونجا بودیم ۷۰ درصد باطری دوربین من شارژر شد.

بعد از اون‌جا انقدر بالا رفتیم که هم سطح ابرها شدیم و اطراف جاده درختان کمتری دیده می‌شد. حدود ۱۰ درجه خنک‌تر از پایین کوه بود و اون بالا تعدادی از خونه‌ها، نزدیک به قله‌ی کوه‌ها مربوط به افراد محلی بودند که به طور دائم اونجا زندگی می‌کردن. گاو، اردک، مرغ، خروس، جوجه و سگ‌هاشون در اطراف خونه‌ها آزادانه می‌گشتند. تعدادی ویلا برای اجاره به گردشگرها هم ساخته بودن و صدای حرکت ماشین و موتور، موسیقی و قهقهه‌های غریبه‌ها، طبق معمول، آسایش طبیعت و اهالی خو گرفته با آرامش و سختی طبیعت رو بهم می‌زد. سعی کردم از آرامش طبیعت به خود بگیرم و آروم باشم. شبیه غریبه‌ها برای خوش‌گذرونی به طبیعت نگاه نکنم تا دست‌مایه‌ی نفرین طبیعت و اهالی نباشم. چیزی که این جور جاها ذهنمو درگیر می‌کنه اینه که واقعا آدمی‌زاد خودخواهه مگر اینکه مدتی رو کنار طبیعت بگذرونه و سازگاری با غیر از خودش رو یاد بگیره و حتی گاهی از خودش هم برای بقای طبیعت بگذره. ما آدم‌ها محیط سبز شهرها رو خراب و شهرها رو پر از ساختمون و ماشین کردیم، حالا دلمون برای هوا و محیط طبیعت بکر تنگ شده که توی تعطیلات بریم و آرامش بگیریم. می‌ریم و آرامش اونجا رو بهم می‌زنیم و برمی‌گردیم! تعطیلات بعدی هم دنبال طبیعت بکر می‌گردیم و دوباره همون ماجرا!

وقتی برگشتیم بعد از کمی استراحت توی حیاط زیرانداز انداختیم و تجربه‌ی سبزترین پارک‌های تهران رو توی حیاط اون خونه داشتیم. رسما حیوونا با فاصله‌ی دو سه متری اطراف ما بودن. حیوونا که می‌گم شامل یه سگ و دسته‌ی جوجه اردک‌ها می‌شد! این اولین باری بود که انقدر نزدیک و مسالمت‌آمیز بدون جیغ و سر و صدا، من و حیوونا کنار هم بودیم! امروز ترسم از سگ کمتر شد. سگ نگهبان نبود و به حرف ما گوش می‌داد. می‌گفتیم بشین یا برو با اینکه غریبه بودیم، انجام می‌داد. فقط گرسنه بود. یه سری براش نون و برنج و جوجه کباب ریختیم، کیف کرده بود و حالا می‌اومد پیشمون بلکه دوباره برایش از این جور چیزا بریزیم که زهی خیال باطل! آخرین تجربه‌ی من از روبه‌رو شدن با سگ، پشت دانشکده‌ی فنی توی امیرآباد بود که سگه در حالی که دندوناش رو نشون می‌داد درست به سمت من می‌دوید و من تنها کاری که غیر از دویدن به ذهنم می‌رسید این بود که بایستم و دستم رو جلوی صورتم بگیرم و منتظر امداد غیبی باشم! جای نگرانی نیست، من آسیبی ندیدم، صاحبش در لحظات آخر غلاده‌ش رو کشید! :امدادغیبی. دسته‌ی جوجه اردکا هم دور زیراندازمون به صورت گروهی حرکت می‌کردن. انگار با نخ بهم وصل شده بودن. حرکتشون خیلی بامزه بود، بخصوص وقتی تغییر جهت می‌دن. یکی از دستاوردهای این سفر برای من شاید همین کمتر شدن فاصله‌ی ذهنی من با همین حیوونا بود!

برادرم و بچه‌های دایی با بچه‌های صاحب‌خونه دوست شده بودن و توی حیاط، دخترا بدمینتون و پسرا فوتبال بازی می‌کردن. تفاوت بچه‌های طبیعت وقتی کنار بچه‌های شهری آپارتمانی قرار می‌گیرن، کاملا محسوس‌ه. بخصوص وقتی سن‌شون بیشتر از ۷ ۸ سال‌ه. بچه‌های طبیعت، جسور و بی‌پروا، عاقل‌تر و مهربون‌تر هستن و قدرت بدنی بیشتری دارن. شاید لازم باشه توضیح بدم که دایی من ۴ تا بچه داره، یه ۱۰ ساله، یه ۶ ساله و یه دو قلوی ۲ ساله! بزرگتراشون امروز توی حیاط بازی می‌کردن و دیروز توی امام‌زاده هاشم، زن‌داییم نگران کوچولوها(دوقلوها) بود! 

خلاصه دورهمی ما تا شب ادامه داشت. تازه دوقلوها با ما رفیق شده یا به هر علتی کیفور بودن! قُلِ پسر همیشه خوش‌اخلاق و نترسه. عاشق اینه که ازش عکس بگیری و بعدش ببینه. هر لحظه بهش بگی اینجا بایست عکس بگیرم همون‌جا می‌ایسته. عوضش تیکه کلام قُلِ دختر اینه: عکس نه! عکس نه! و دستشو جلوی صورتش می‌گیره. اگه چند بار بگه و گوش نکنی می‌زنه زیر گریه و می‌گه عکس نه! حالا امروز بعد از ظهر می‌ذاشت یه دونه ازش عکس بگیری! :)) بعد عکسشو می‌دید، از روی LCD دوربین خودشو بوس می‌کرد و به حالتی که از خنده غش کنه دستشو جلوی دهانش می‌گرفت و می‌خندید! «گودزیلای دهه‌ی نودی» عبارت مناسبی‌ه برای توصیف‌شون! شام هم دور هم مخلوط سیب‌زمینی، تخم‌مرغ و کره خوردیم. این‌طور وقتاست که آدم به یقین می‌فهمه که واقعا این نگاه و حس درونی آدم‌ه که به چیزهایی که می‌بینه یا می‌شنوه یا می‌خوره یا یا یا ... حس متفاوتی می‌ده. هرچند من این غذا رو دوست دارم اما به نظرم ترکیب سیب‌زمینی زرد محلی و تخم‌مرغ محلی و کره توی اون محیط و توی اون جمع یه مزه‌ی خاص و خوشمزه می‌ده که برای همیشه توی ذهن آدم می‌مونه و خاطره می‌شه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۴ - حرکت به سمت شمال ایران

* نوشته‌های روزهای ۵۴ تا ۵۷ بخشی از خاطرات سفر به استان گیلان است.

شنبه ۳ تیر ۹۶
امروز در حالی منزل رو ترک کردیم که داشتیم می‌مُردیم برای خواب! به خودم وعده داده بودم که توی ماشین می‌خوابم ولی دلم نیومد شوهرْآقا رو به حال خودش رها کنم و بخوابم.
قبل از ظهر فقط راه بود و عقب و جلو افتادن‌های گاه و بی‌گاه از همسفریا! ماشین ما هم مثل اسمش، غرور کاذبی بیش نیست! کارخانه‌ی سایپا این غرور ملی رو یه‌طوری شاسی‌کشی کرده که سمت کمک راننده، بین در و بدنه شکافی داره که وقتی توی جاده با سرعت بالای ۱۰۰ کیلومتر در ساعت حرکت می‌کنیم، باد می‌افته توش و زوزه می‌کشه. چنان زوزه‌ای که توی ماشین صدا به صدا نمی‌رسه. فعلا راه‌حلش اینه که قسمتی از شیشه رو بدیم پایین که مسیر دومی هم برای ورود باد به داخل ماشین باشه و صدا قطع شه!

ظهر توی امام‌زاده هاشم زیر فضای مسقف، زیرانداز انداختیم و مهیای ناهار خوردن شدیم. عنکبوت‌ها روی سقف چوبی، گُله به گُله تار بسته بودن و هر گُله یه فضای خالی در وسط بود که تارهای دایره‌ای شکل دورش رو گرفته بودن؛ اگه بدون توجه به سقف نگاه می‌کردی، انگار به سقف تیراندازی شده! شکل اصابت تیر به سقف رو شبیه‌سازی کرده بودن!
به جز شیطنت دوقلوهای دایی‌م و نگرانی مامانشون بابت اینکه ناغافل بپرن جلوی ماشین، اتفاق خاصی، وضعیت معمولی سفر ما رو تغییر نداد.

من مسیر سفر رو از مقصدش بیشتر دوست دارم، حرکت ماشین توی مسیری که منظره‌ی نسبتا یه جور داره، بهم ایده و راه حل می‌ده. بهترین ایده‌های زندگیم برای کارهای مختلف، توی ماشین به ذهنم خطور کرده. توی تاکسی شهری یا ماشین خودمون.
بعد از قزوین، کم کم حاشیه‌ی جاده، سبز شد. اول کاج‌ها به صورت پراکنده و رفته رفته انواع مختلفی از درختان که هرچه بیشتر به سمت شمال غرب می‌رفتیم با فاصله‌ی کمتری از هم روییده بودن.
تماشای این مناظر یه دو راهی تخیلی رو برای من تداعی کرد که اگه قرار بود بین حالتی که کل ایران یکپارچه مثل استان گیلان سبز بود(و خب بالطبع شاهکارهای معماری سنتی اصفهان و یزد و کاشان که برخاسته از هوای گرم و خشک کویره رو نداشتیم) و وضعیت کنونی که بخشی از کشور یکپارچه سبز و بخش بزرگتری از کشور، تحت تسلط طبیعت داغِ قهار، خشکه ولی پر از خلاقیت و سازگاری با طبیعته، یکی رو انتخاب می‌کردم، کدوم بود؟
هرچند الان که می‌نویسم شبه و چشمم از دیدن این همه زیبایی دوره، به راحتی می‌تونم گزینه‌ی دوم(وضعیت فعلی) رو انتخاب کنم ولی اعتراف می‌کنم زمانی که درست وسط این طبیعت زیبا ایستاده بودم مبهوت و فریب‌خورده، داشتم شاهکارهای بشر هم‌نوع رو به شاهکارهای طبیعت می‌فروختم! دو راهی تخیلی که برام شکل بازی گرفته بود و با خیال راحت از اینکه واقعیت بدون توجه به انتخاب من شکل گرفته، بین انتخاب دو حالت در حال رفت و آمد بودم.

عصر حدود ۳ ساعت در منطقه‌ی ماسال به دنبال محلی برای اسکان گشتیم. دو مکان مجزا ولی نزدیک بهم می‌خواستیم که اکثرا از قبل رزرو کرده بودند. در آخرین جستجوها بیرون از شهر ماسال کنار یه بقالی که چند مورد ویلا برای اجاره به دیوار اطراف مغازه‌ش زده بود ایستادیم و ضمن خوردن بستنی قرار شد به جای اینکه ۴ تا ماشین این طرف و اون طرف بِرَن، مردها با یه ماشین دنبال خونه بگردن. از قضا صاحب خونه‌ای که بعدا تو خونه‌ش، ساکن شدیم، توی اون بقالی بوده و با مردهای خانواده همراه شد تا برن خونه‌ش رو ببینن؛ خونه‌ی خودش و برادرش رو تا دوشنبه صبح به ما اجاره داد چون از دوشنبه ظهر تا روز جمعه رزرو بود. دقیقا نمی‌دونم کجا بودیم ولی خارج از شهر ماسال بود. پشت خونه تا دور دست منظره‌ی شالیزار بود و پشت شالیزارها، کوه‌های پوشیده از درخت دیده می‌شد. درختان، محدوده‌ی خانه و حیاط اهالی را مشخص می‌کردن و البته در جایی که برای رفت و آمد به خانه، درختی نبود، یک دروازه‌ی آهنی که بیشتر کارکرد دکور داشت، قرار داده بودن. می‌گم دکور چون در مقایسه با این دیوارهای بلندی که ما توی شهر دور خونه‌هامون می‌کشیم و در که بین امتداد دیوارها قرار می‌گیره، این در به راحتی به هیچ دو طرف دیواری وصل نبود. همون وسط درختان ایستاده بود!

موضوعی که از بدو ورود به این خونه اذیتم کرد این بود که ساکنان این منطقه توی حیاطشون یه اتاق حداکثر ۱۲ متری درست کردن، برای مواقعی که مسافر میاد میرن توی اون اتاق زندگی می‌کنن و خونه‌شون رو اجاره می‌دن. به عنوان یه زن، وقتی به خانم این خونه فکر می‌کنم که برای داشتن درآمد بیشتر خونه و اسباب و وسایل زندگی‌ش رو می‌ذاره می‌ره توی اون اتاق کوچک زندگی می‌کنه و این فداکاری رو از خودش نشون می‌ده، ناراحت می‌شم. با اینکه این افراد خودشون تصمیم گرفتن خونه‌شون رو اجاره بدن ولی سختی زندگی که منجر به این کار شده منو عصبی و ناراحت می‌کنه. عصر تا قبل از غروب که ما اومدیم اونجا مستقر شدیم، جلوی اتاق ۱۲ متری‌شون که رو به شالیزار بود نشسته بودن و نگاهی که حسی از حسرت، خستگی داشت تو ذهن من موندگار شد. حتی اگه از این موضوع ناراحت نبودن، به نظر قیافه‌شون خوشحال هم نبود و این باعث می‌شد من توی اون خونه احساس کنم معذبم. با اینکه جوون بودن ولی خونه‌ی خیلی ساده‌ای داشتن؛ خونه‌ی تمام فرش، با مبلای راحتی که معلوم بود برای خوشامد مسافرا گذاشتن. عکسی از حضرت ابوالفضل و عکسی که از دوران کودکی بچه‌ها توی حیاط، خیلی کج و ناشیانه گرفته شده بود، روی دیوار خالی خونه خودنمایی می‌کرد ولی این طور به نظر می‌اومد که تنها تصویریه که از اون موقع دارن. آشپزخونه‌ی محقر و ساده، با یخچال و گاز قدیمی، ظروفی از چند مدل مختلف که از هر دست چندتاش شکسته بود، ویترینی از چند فنجان و گلاب‌پاش و ظرف و ظروفی که احتمالا جهازیه‌ی خانم خانه بوده. پنجره‌ی کشویی با پرده‌ی توری قدیمی دو طرفه که لبه‌ی یک طرفش پاره شده بود و منظره‌ی پشت پنجره که جوی آبی از زیر پنجره رد می‌شد و تا چشم کار می‌کرد شالیزار سبز بود و پشت اون، کوه پوشیده از درخت. برای من که توی شهر زندگی می‌کنم و ساختمون، بغل ساختمون سبز شده و در حصار دود و ماشینم، این صحنه برام بهشت رو تداعی می‌کرد.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰