نوشته‌های دل‌آرام

۲۴ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک مردم» ثبت شده است

روز ۱۷ - صادق

دفعه‌ی اولی که به راه حل یه مسئله می‌رسیم، توی مغزمون بین یه مسئله و راه حل یه مسیر درست می‌شه و تا آخر از همون استفاده می‌شه. منطقیه اگه هر روز مجبور باشی مثل روزهای اولِ کلاس رانندگی، به رانندگی فکر کنی، دوباره، دوباره، دوباره، که کل انرژیت صرف انجام یه سری کار تکراری محدود می‌شه. پس این روند به عنوان یه سیستم کلی توجیه پذیره و نمی‌شه نفی‌ش کرد اما تکرار کسالت‌آوره.

می‌گن خلاقیت ارتباط جدید برقرار کردن بین موضوعاته. یعنی یه راه جدید بین مسئله و راه‌حل پیدا کنی. داره مسیر طبیعی رو عوض می‌کنه در نتیجه سخته و می‌تونه منجر به راه حل جدید بشه یا نشه ولی همین پیدا کردن ارتباط جدید بین مسائل، یه جایی توی مغز آدم رو قلقلک می‌ده. 

قلقلک یعنی امشب وقتی حرف از فلان عالم با کرامت شد، صادق از زمانی تعریف کرد که راهنمایی بوده و قرار بوده با پدرش به دیدار این آدم بره. طبق معمول همه‌ی والدین قبل از مهمونیا، پدرش بهش یه سری توصیه می‌کنه که حواسش به رفتار و حرفاش باشه؛ این آدم خاصیه و خلاصه آموزش‌هایی درباره‌ی موقعیت‌شناسی بهش داده. صادق مدرسه‌ی مذهبی می‌رفته و درباره‌ی کرامات بعضی‌ها و دیدن باطن افراد، قصه‌هایی در مدرسه شنیده. به قول خودش زودتر از موعد یه حرفایی رو به بچه زدن.

در نتیجه صادق تمام راه، قبل از رسیدن به خونه‌ی اون بنده خدا و در محضر ایشون داشته ذکر «یا ستار العیوب» می‌گفته!

:))

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۱۲ - باغ عجیب(۱)

هرروز پسرک یواشکی می‌آمد و داخل باغ را تماشا می‌کرد. باغبان سهم آبیاری زمین خود را بدون آن‌که درختانش را سیراب کند، مستقیم به جوی همسایه می‌فرستاد. رفته رفته برگ درختان می‌ریخت و بدنه‌ی لختشان خشک می‌شد. باغبان هم اره‌برقی‌اش را برمی‌داشت و تنه‌ها را می‌برید. صدای اره‌برقی چنان گوش محیط را کر می‌کرد که پسرک می‌توانست خود را نزدیک باغبان برساند؛ سنگ را در پشت کش کمانش گیر می‌داد و در حالی که سر باغبان را هدف گرفته بود سنگ و کش را به عقب می‌کشید و رها می‌کرد. سنگ با قدرت به سر باغبان می‌خورد. مقداری گچ از مغزش می‌ریخت و درحالی که سرش را می‌مالید به اطراف نگاه می‌کرد تا پسرک را پیدا کند.
بارها پسرک را با گوشمالی و اردنگی از باغ بیرون انداخته شده بود. آنقدر از مغز باغبان گچ ریخته بود که دیگر پوک شده بود. این بار دست پسرک را گرفت و در زیر زمین زندانی کرد. پسرک تا جان داشت فریاد می‌کشید و صدایش در صدای اره‌برقی گم می‌شد. باد زوزه می‌کشید و برگ‌های خشک درختان را از این سو به آن سو کوچ می‌داد.
هوا زودتر از همیشه تاریک شد. باغبان حس کرد پشتش کسی ایستاده است. اره‌برقی را خاموش کرد. به پشتش نگاه کرد، درختان با ریشه‌های درآمده دور تا دورش را محاصره کرده بودند. از وحشت فریادی کشید و به خانه‌ی همسایه پناه برد.


ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۹ - هیس! مادرها فریاد نمی‌زنند!

طبقه‌ی اول دختر ۷ ۸ ساله‌ای دارد. هربار که صدای نامادرش می‌آید یا دارد تهدید می‌کند به کمربند پدرش یا با سلاح خودش دنبال بچه افتاده و می‌زند. این را از تاپ و توپ و جیغ دخترک می‌فهمم.

طبقه‌ی دوم را دیدم شکمش بالا آمده و بعد از ۹ ماه، مثل حیوان زایید!
زمانی که اولین بار در جواب گریه‌های بچه‌اش گفت زهرمار، خفه‌شو فلان شده، از حیوان هم به خاطر این تشبیه عذرخواهی کردم.
صبح، ظهر، شب صدای گریه و جیغ بچه می‌آید و مدتی بعد صدای اینو بخور، بخـــور، بخور پدرسگ و دوباره صدای جیغ و گریه‌ی بچه.
در جوابش، نامادر فریاد می‌زند: خفه‌شو، می‌زنم تو دهنتا، خفه‌شو فلانی(نامش شبیه الهه‌های یونان است، شاید الهه حقارت) و صدای خوردن محکم چیزی به جایی و بعد سکوت مطلق.
وقتی صدای فحش دادنش را دوباره می‌شنوم افسوس می‌خورم که زنده ماندند!
تازگی‌ها نامادرش شیطانی می‌خندد و بلافاصله با غیظ می‌گوید به درک! و سکوت مطلق می‌شود!

طبقه‌ی سوم را ندیدم شکمش بالا بیاد ولی از خانه‌شان، صدای طولانی گریه‌ی نوزاد شنیده می‌شود. دیگر حتی یک نامادر هم نیست این بچه را بغل کند.
#خدا_مادرم_را_فرشته_آفرید



توضیحات: این نوشته برای شرکت در مسابقه‌ی #خدا_مادرم_را_فرشته_آفرید نزدیکا نوشته شده است که هر پست آن ۱۰۰۰ حرف ظرفیت نوشتن دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰