نوشته‌های دل‌آرام

۱۰۱ مطلب با موضوع «چالش‌ها :: چالش صد روز متوالی، نوشتن» ثبت شده است

روز ۹۵ - نظر دادن یا ندادن، مسئله این است![۱]

توی چرایی و چگونگی نظر دادن باید نظر مثبت/تشویقی و منفی/انتقادی رو از هم تفکیک کنیم چون مسائل متفاوت و بعضا متناقضی دارن. برای همین توی دو بخش می‌نویسم. این نوشته درباره‌ی نظرات مثبت‌ یا تشویقی‌ه.


[اندکی چرایی] اولین موردی که همیشه قبل از نظر دادن باید بهش توجه کرد اینه که چه لزومی به نظر دادن هست؟ جواب این سوال برای نظرهای مثبت/دوستانه و نظرهای منفی/سازنده متفاوته. در واقع درست برعکس هم‌ه!

بیشتر ما [شاید اکثر ما] نیاز به حمایت و پذیرفته شدن از جامعه‌ی اطراف خودمون رو داریم. این نیاز رو می‌تونیم هم در گرفتن نظر مثبت از دیگران [که اثر تشویقی داره] برای خودمون مرتفع کنیم و هم با دادن نظر مثبت به دیگران! صمیمیت و احترامی که از قِبَلِ این نظر برامون فراهم می‌شه هم همون اثر تشویقی رو داره. می‌دونم که می‌دونید منظورم تملق و چاپلوسی نیست.

در این بین هم هستند کسانی که مدت‌ها در خانواده و اجتماع نادیده گرفته شدن؛ بعضا کاملا ناجوانمردانه! از پدر و مادر بگیر تا صاحب کسب، کارمند اداره‌های مختلف، سرویس‌های اینترنتی اغلب ایرانی که با رفتارشون احساس بی‌ارزش بودن یا نامحترم بودن رو بهشون القا کردن و می‌کنن. البته این توجیهی برای رفتار زشت بعضیا یا کلمات رکیکی که به کار می‌برن، نیست ولی نمی‌شه از همه‌ی جامعه انتظار داشت که حس ارزشمند بودن رو برای خودشون از درون ایجاد کنن و بازیچه‌ی رفتار بقیه نشن. پس بعضیا بیشتر به این احساس حمایت و ارزشمند بودن از طرف دیگران نیاز دارن.

خیلی وقت بود که فکر می‌کردم که چطور باید با این سبک از فحاشی چه در نظرات زیر پست‌ها و چه در بازخوردهایی که مثلا در نزدیکا می‌گیریم برخورد کرد. چرا بعضی از کاربرها وقتی می‌خوان مسائل‌شون رو باهم/با نزدیکا مطرح کنن انقدر بی‌ادبانه و همراه با تهدید و ارعاب می‌گن؟ جواب این سوال خیلی ساده و واضح خودش رو نشون داد. زمانی که پشتیبانی در جواب به همه‌ی کاربران فارغ از حرف و لحن‌شون گفت «کاربر محترم سلام ....» دو تا اتفاق مهم افتاد! یکی اینکه جواب دادن پشتیبانی همیشه از استرس کاربر کم می‌کنه و می‌فهمه که بهش توجه شده، پس کاربر یکم آروم می‌شه. دوم اینکه وقتی به کسی گفتید محترم، سعی می‌کنه محترم باشه! این یه جور انداختن طرف توی رودربایستی با خودشه! یعنی توی دیالوگ بعدی، کاربری که قبلا فحاشی می‌کرده نه تنها تغییر لحن داده و کاملا محترم شده که بعضا نوشتاری هم جواب داده! فرهیخته شده اصلا! یعنی در مرحله‌ی اول، حرف نادرست/ناپسندشون رو به خودتون نمی‌گیرید؛ در واقع اون نقشه/بازی که برای کشوندن شما به ورطه‌ی بی‌ادبی/بی‌احترامی کشیده رو نادیده می‌گیرید در مرحله‌ی دوم، شما نقشه/بازی محترمانه‌تون رو، رو می‌کنید!

[اندکی چگونگی] نکته‌ی مهمی که در مورد نظر مثبت وجود داره اینه که وقتی داریم نظر می‌دیم، خودمون رو با اون فرد مقایسه نکنیم. چون دو تا اتفاق ممکنه بیفته؛
یا دچار خود کم بینی و افسوس بشیم. مثلا بگیم «خوش به حالت ...». با اینکه این نظر مثبتی‌ه ولی بار حسرت‌ناک(!) داره.
یا توی رقابت بیفتیم و بخوایم خودمون رو هم نشون بدیم. مثلا بگیم «احسنتم تو هم به جمعِ ما، این کار انجام دهندگانِ مُتِرَقّی اضافه شدی!» به ظاهر نظر مثبتیه ولی این جمله داره می‌گه که ما زودتر از تو این به فکرمون رسیده و انجام دادیم! هرچند ناخودآگاه و در لفافه می‌گیم ولی مخاطب از آنچه شما فکر می‌کنید باهوش‌تر است!

منابع انرژی فسیلی محدود هستند ولی خلاقیت و انرژی‌ای که با خودش میاره کاملا نامحدوده و برای تحسین کردن یه نفر لازم نیست که خودمون رو تحقیر کنیم و بالعکس. همه‌مون قابل تحسین هستیم؛ هرکی در نوع خودش.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۹۴ - وقتی با لباس مهمونی دروازه‌بان شدم!

مهمونی امروز هم به خوبی و خوشی تموم شد.

گاهی انقدر فرآیند پیش‌مهمونی برام هزینه‌ی ذهنی و زمانی داره که بی‌خیال مهمونی رفتن می‌شم. منظورم چی بپوشم نیست. توی نوشته‌ی روز ۹۲ کاملا ناخودآگاه اسمی ازش نبردم و دوستی اشاره کرد چرا این سوال همیشگی به ذهنم نمیاد.
شاید اولین جوابم این باشه که ذهنم به چیزهای مهم‌تر مشغوله ولی این جواب برای کسانی که من رو بیشتر می‌شناسن و می‌دونن که چقدر به حوزه‌ی مد و لباس اهمیت می‌دم، شاید خیلی قانع کننده نباشه. حق دارن! چون همه‌ی دلیل این نیست.

تجربه‌ی شخصی من از هفته‌ی قبل از یه مراسمی همیشه همراه با استرس بی‌خود و بی‌جهتی بوده، در نتیجه کاملا ناخودآگاه این سوال چی بپوشم، طور دیگه‌ای مطرح می‌شه و به جواب می‌رسه؛ یه برداشت کلی از آدم‌ها و فضایی که توی مهمونی ایجاد می‌کنن توی ذهنم دارم که کمک می‌کنه فضای مهمونی رو حدس بزنم. در نتیجه مهمونی‌ها چند دسته‌بندی کلی و ذهنی پیدا می‌کنن که بعضا تفاوت‌شون یه آدم‌ه! :))
زمانی که لباسی رو می‌خرم، توی ذهنم، لباس رو همراه با رنگ‌هایی که باهاش می‌شه ست کرد به دسته‌بندی مناسب مهمونی نگاشت می‌کنم! این اتفاق کاملا ذهنی‌ه و جزو معدود دفعاتی‌ه که دارم بهش فکر می‌کنم، به همین خاطر ثقیل به نظر میاد!
در نتیجه وقتی به یه مهمونی‌ای دعوت می‌شم معمولا انتخاب‌های محدودی دارم؛ یعنی هزینه‌ی جستجو رو قبلا پرداخت کردم و خیلی زود به لباس مورد نظر می‌رسم.

آقا سید از ابتدای آشنایی‌مون همیشه این موضوع رو دستاویز شوخی قرار داده و در حالی که به یه لباسی اشاره می‌کنه می‌گه: «این لباس مناسبِ مهمونیِ دسته‌ی ۷۴۶ اُم‌ه! مهمونی خونه‌ی مامان‌ت اینا. مهمونی خونه‌ی مامان‌ت اینا که مامان بزرگ‌ت هم هست. مهمونی خونه‌ی مامان‌ت اینا که دایی دومی‌ت تنها اومده. مهمونی خونه‌ی مامان‌ت اینا که دایی دومی‌ت با خانوم‌ش اومده! مهمونی خونه‌ی مامان‌ت اینا که مامان‌ت مریض‌ه! مهمونی صبحِ خونه‌ی مامان‌ت اینا. فقط خونه‌ی مامان‌ت اینا چند ده هزار دسته‌بندی داره!»
منم وقتی روز مهمونی می‌گه چی بپوشم، می‌گم لباس‌هایی که به مهمونی دسته‌ی ۷۴۶ اُم نگاشت می‌شن! :D #والا
این کار کاملا ناخودآگاهه و یه جور مدل ذهنی‌ه؛ شاید خیلی سخت و گیج‌کننده به نظر بیاد ولی خیلی وقت‌ها از مرگ حتمی نجاتم داده! می‌دونید که؟ می‌گن اگه آدم دو تا غذا رو دقیقا به اندازه‌ی هم دوست داشته باشه ممکنه انقدر انتخابش طول بکشه که از گرسنگی بمیره! خود من یه بار تو نوجوونی انقدر بین دو تا لباس شک کردم که کدوم‌شون رو بپوشم که بی‌خیال مهمونی شدم!

خلاصه!

مهمونی به مناسبت تولد پسر دایی‌م بود که زنونه برگزار شد. چی گفتم! :)) پسر دایی‌م ۶ سالشه و زن‌دایی‌م تعدادی از مامان‌های فامیل و بچه‌هاشون رو دعوت کرده بود. بچه‌ها که می‌گم یعنی حدود ۱۵ تا بچه‌ی ۶ ماهه تا ۱۰ ساله!
یکی دلش درد می‌کرد و یه جوری با دهان باز فریاد می‌کشید که انگار داشت میزان باز شدن آرواره‌هاشو تست می‌کرد، اون یکی استثنائا ساکت بود که بچه‌هایی که می‌دویدن، پرتش کردن زمین! اونم به جمع تست‌کننده‌ها اضافه شد! اون یکی با اون یکی دعواش شده بود و دوتایی جیغ می‌کشیدن ببینن صدای کدوم بلندتره، اون یکی وقتی مامانش بچه‌ی کس دیگری رو بغل کرد، تارهای صوتی‌ش رو امتحان می‌کرد. خلاصه همه‌شون سالم بودن، جای نگرانی نیست!

انقدر بچه‌ها سر و صدا کردن که به جای اینکه بحث بره به این سمت که من چرا بچه ندارم، رفت به این سمت که چقدر بچه میارید بابا، سرمون رفت! [اکثر مامان‌ها با دو سال بالا و پایین از سن من، دو تا بچه داشتند!]
نتیجه‌ی اخلاقی اینکه وقتی می‌خواید توی مهمونی بحث نکنید، زن‌دایی من رو با دختر خاله‌هاش دعوت کنید!

من معمولا وقتی حرفی برای گفتن ندارم، خودم رو با عکاسی و فیلم‌برداری از بچه‌ها سرگرم می‌کنم. امروز فصل جدیدی از عکاسی کودک رو تجربه کردم که بی‌شباهت به عکاسی جنگ نبود! یعنی نه تنها فرصت تنظیمات نبود که هر لحظه ممکن بود صحنه‌ی مورد نظر توسط سر، دست، پا و یا حتی ماتحت یه بچه‌ی دیگه از دست بره! مثلا نمونه‌ش این عکس! به ترتیب جلوی من، دو تا بچه بودن که جلوی یه نوزاد ادا و اطوار در می‌آوردن و این دوست سوژه‌مون هم پشت نوزاد نشسته بود! اون توپ رو می‌بینید؟ هر آن امکان داشت بخوره تو سرمون! خلاصه فضا جوری نبود که ابتدا مثلث iso، shutter، aperture را به نحوی تنظیم کنید که نور مناسب فراهم شود، سپس با مقوای خاکستری رنگ مناسب عکس فراهم شود، سپس ترکیب‌بندی مناسب با در نظر گرفتن سوژه فراهم شود و آخر هم ۱۰ ثانیه برای نوردهی طولانی طول بکشه تا عکس ثبت بشه!
همین فضا باعث شد یه مفهوم جدیدی از عکاس توی ذهنم شکل بگیره که بیش از اینکه به مفهوم سنتی شکار شباهت داشته باشه، به دروازه‌بانی شباهت داشت! برای ثبت سوژه باید شیرجه بزنی وگرنه لحظات ناب بچه‌ها رو فقط می‌تونی به خاطر بسپری!

[زمان آپلود عکس خیلی طولانی شد، کم کردن حجم عکس و عوض کردن اینترنت هم فایده نداشت. بعدا در این‌جا عکسی قرار خواهد گرفت.]

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۹۳ - مینا و بهروز [۱]

[این نوشته برای تمرین داستان‌نویسی نوشته شده. باید برای این موضوعی که در ادامه می‌گم یه شروع داستانی می‌نوشتیم که حالت معرفی فضا و شخصیت‌ها رو داشته باشه: مینا و بهروز باهم ازدواج کردند، بهروز آدم به غایت بدی‌ه، هر کار بدی که فکرش رو بکنید می‌تونه انجام بده، مینا برای انتقام از بهروز دست به دامن شیطان می‌شه!]


دیگر رمقی در پاهایش نمانده بود. با آخرین توان، خودش را پشت درِ خانه‌ی عمه کلثوم رساند و کلون را محکم به در کوبید. دیگر نمی‌توانست روی پاهاش بایستد، همان‌طور که کلون در را گرفته بود، با زانوهایش روی زمین نشست. پیشانی‌اش را به در تکیه داد و بی‌وقفه به در کوبید.

صدای «آمدم، آمدم» هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. عمه با تردید در را باز کرد. قد کوتاهش در گذر زمان کوتاه‌تر نیز به نظر می‌آمد. پیراهن بلند سیاهی پوشیده بود و شال سیاهی را به رسم زنان جنوبی دور سرش پیچیده بود.
زنی را دید که چون زائری که مستأصل به ضریح آویزان می‌شود، به درِ خانه‌ی او پناه آورده ولی چادر روی صورتش مانع از آن می‌شود که او را بشناسد. دو طرف کوچه را نگاه کرد، زیر کتف زن را گرفت و او را داخل خانه برد. زن را روی تخت چوبی حیاط نشاند. دوان دوان به سمت آشپزخانه رفت و در حالی که لیوانی به دست داشت و با قاشق، محتویات آن را هم می‌زد به سوی زن برگشت.

لیوان را به دست زن داد و چادرش را کمی عقب کشید. با تعجب صدا زد: «مینا!»

مینا با صدای ضعیفی که از ته چاه وجودش شنیده می‌شد، گفت: «عمه دستم به دامنت!»

- اگه پدرت بفهمه تو اینجا اومدی، دیگه به خونه‌ش راهت نمی‌ده!

+ من دیگه تحمل ندارم عمه، تحمل سرنوشت شما برام، آسون‌تر از بلاهایی‌ه که هر روز سرم می‌آد!

- پدرت که مرد خوبی‌ه!

+ عمه، عمه، عمه! سه سال‌ه که ازدواج کردم؛ با پسر خالد. یادت می‌آد؟ همون که اول شریک پدر بود، یهو نفهمیدیم چطور ورشکسته شد؟

- تو از اون عنتر، چی بود اسمش؟ خوشت می‌آمد که زنش شدی؟

+ بزرگای شهر زیر پای پدر نشستن، بهش گفتن خالد، عمری شریکش بوده و حالا روا نیست توی فقر و فلاکت رها بشه. زیر گوشش خوندن که دخترت رو به عقد پسرش دربیار و زیر پر و بالشون رو بگیر. 

- حالا چی شده که حاضر شدی نیش و کنایه‌های مردم رو تحمل کنی، اینجا بیای؟

+ عمه دستم به دامنت! به مولا قسم که این بهروز، نه پسر خالده که از همون طایفه‌ی شوهرت غلام‌ه! از وقتی که بیدار می‌شه و چشم نحس‌ش رو باز می‌کنه برای این و اون نقشه داره. منم شدم کنیز آقا و عامل نقشه‌هاش! اگه حرفی بزنم یا کاری که بهم می‌گه رو درست انجام ندم، منو تا حد مرگ زجرکش می‌کنه بعد نمی‌ذاره بمیرم! بار اولی که سعی کردم از این کارها منصرفش کنم چنان توی سرم زد که تا دو روز بیهوش بودم، بعد هم یه هفته توی یه جایی حبس‌م کرد که هرچی داد می‌زدم و به در و دیوار می‌کوبیدم، انگار کسی صدام رو نمی‌شنید. وقتی بعد از یه هفته داشتم می‌مردم اومد سراغم.
مینا بغضش ترکید و در حالی که گریه می‌کرد گفت: «عمه، اگه فقط یه بار دیگه اون کار رو انجام بدی...»

- افسار دهنت رو محکم‌تر بگیر دختر! همون یه بار برای همه‌ی عمرم بس بود.

+ راحت شدی عمه، نمی‌دونی من چی می‌کشم...

- از اون غلام منحوس که بدتر نیست، هر وقت دیگه تو ذهنش نقشه‌ای نداشت، من رو به آتش می‌کشید، دورم می‌چرخید و دست می‌زد و زیر لب یه چیزایی می‌خوند. بعد هم منتظر می‌موند تا ببینه من به آتش فائق می‌آم یا آتش به من!

+ بهروز بدتره به خدا! غلام اگه فقط برای شما و خانواده‌تون نقشه می‌کشید، این بهروز برای همه‌ی شهر نقشه می‌کشه و وقتی زندگی‌شون رو به آتش می‌کشه، قاه قاه می‌خنده. چشم نداره ببینه یکی سالم و صالح و با آبرو زندگی می‌کنه. اگه زورش به مرد خونواده نرسه، واسه‌ی زنش نقشه می‌کشه، اگه نه، برای بچه‌هاشون.
مینا دوباره بغض کرد و ادامه داد: همش رو هم من باید انجام بدم عمه...

مینا چادرش را جلوی صورتش گرفت و با صدای بلند گریست. عمه همانطور که پشت مینا را می‌مالید تا او را تسلی بدهد، خیره به دیوار به فکر فرو رفت.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰