نوشته‌های دل‌آرام

۱۰۱ مطلب با موضوع «چالش‌ها» ثبت شده است

روز ۲۰ - تلاش و پیامبر

هر شب که شروع به نوشتن می‌کنم، یک صدایی از درونم می‌گوید که امشبْ دیگر ایده‌ای برای نوشتن نداری! خوب که فکر می‌کنم دو صدای خاص در درونم دارم. یکی همین صدایی است که توفیق آشنایی‌شان را در خط قبل پیدا کردید و یکی دیگر! ایشان تا نفس دارد نفوس بد می‌زند! لطف دارند، ایشان به بنده البته! دیگری معمولا ساکت است و قدرتش را جمع می‌کند برای وقتی که کار دارد به جای باریک می‌کشد و البته بدْنفوس ضعیف شده است. یک امیدی در رگ‌های من می‌دمد که کیف می‌کنم! خلاصه بابت حضور خوشْ‌نفوس خوشحالم.

یکی از آثار این چند روزی که متوالی نوشتم این بود که الگوی شکست بدْنفوس تکرار شد و کمتر حاضر جوابی می‌کند. من هم امیدوارتر شدم.
***
یکی دیگر از اتفاق‌هایی که این چند روز با نوشتن همزمان شده، غذا پختن است. یعنی مواد اولیه‌ی غذا را آماده می‌کنم و می‌گذارم بپزد، مقداری می‌نویسم، ساعت گاز که زنگ می‌زند بلند می‌شوم و سری به غذا می‌زنم. دوباره می‌نشینم سر نوشتن. این بلند شدن و نشستن یک فرصتی به ناخودآگاه می‌دهد که رابطه‌های جدید کشف کند. در نتیجه نوشتن با سرعت و نتیجه‌ی بهتری پیش می‌رود.
این مطلب را پیش از این خوانده بودم ولی چیزی که در این تجربه‌ی ناخودآگاه هم به دانسته‌هایم اضافه شد این بود که دو کار کاملا متفاوت که تا حدی هوشیاری و تمرکز می‌خواهد می‌تواند تاثیر این توصیه را بیشتر کند. بخصوص که هر دو خروجی‌های متفاوتی دارند که باید با کیفیت مناسب باشد.

***
پیش از این چالشِ نوشتن در صد روز متوالی، تعدادی ایده‌ی محدود داشتم که نوشته بودم و هر بار که سراغ یادداشت‌هایم می‌رفتم یک نگاه حسرت‌آمیز به آن‌ها می‌کردم و فکر می‌کردم که بالاخره یک روزی می‌آید که من با فراغ بال درباره‌ی آن‌ها می‌نویسم.

این روز هیچ وقت، خودش نیامد! آورده شد!
یکی از بهانه‌هایی که برای کمتر نوشتن داشتم این بود که مانده بودمْ روی کاغذ بنویسم یا تایپ کنم. تایپ کردن علاوه بر راحتی در اضافه و کم کردن مطالب در جاهای مختلف و همیشه از طریق اینترنت در دسترس بودن، به طور مستقیم باعث بریدن درخت نمی‌شد. تازه! نیاز به مکان فیزیکی هم ندارد. اما آن حسی که نوشتن با قلم و روی کاغذ به من می‌دهد را ندارد.
در یادداشت‌های گذشته‌ام در این باره تعدادی راه حل نوشته بودم؛ از جمله اینکه ابتدا با قلم بنویسم سپس تایپ کنم! :مستأصل
امروز وقتی به این فکر کردم که در این مدت با دو راهی کاغذی و الکترونیکی چه کردم متوجه شدم که وقتی هدفم، حتما نوشتن شد این‌ها وسیله شدند؛ یعنی وقتی در حال تایپ نمی‌دانم چه می‌خواهم بنویسم سراغ قلم و کاغذ می‌روم و زمانی که فکرم را روی کاغذ جمع و جور می‌کنم دوباره به تایپ کردن ادامه می‌دهم.

***
صفحه‌ی اجاق گاز ما کاملا مسطح نیست. شعله‌ها در فرو رفتگی دو سانتی متری از سطح اجاق قرار دارند. امشب در حین غذا پختن متوجه شدم مورچه‌ای در این فرورفتگی گیر کرده. مدتی نگاهش کردم. یک مسیر را چند بار می‌رفت بالا، لیز می‌خورد پایین، مسیر را عوض می‌کرد و دوباره همان روند را تکرار می‌کرد. در طی یک ساعتی که دنبالش می‌کردم تمام عرض اجاق گاز را به همین روش امتحان کرد. تلاشش تحسین برانگیز بود و تحت تاثیر قرار گرفتم. حسین را صدا زدم و به او گفتم بیاید این مورچه را ببیند که حداقل یک ساعت است می‌آید بالا، لیز می‌خورد پایین، دوباره می‌آید بالا، دوباره لیز می‌خورد. حسین آمد و مدتی نگاه کرد. بی‌مقدمه انگشتش را نزدیک مورچه گرفت و او را از فرورفتگی اجاق بیرون آورد. 

مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می‌‌گویم که انسانی را به خدمت موری در می‌‌آورد.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۱۹ - خاطره‌ساز بی‌خاطره

وقتی در اواسط دانشگاه، ناگهان حافظه‌ی ۲۰ و اندی ساله‌ام، ۵۰ سال پیر شد، تا مدت‌ها عذاب می‌کشیدم. پیش از این اتفاق حافظه‌ی تصویری‌ام چنان بود که مطالب را در همان صفحه‌ی کتاب که خوانده بودم به یاد می‌آورد و حالا به صورت ناگهانی هیچ چیز در خاطرم نمی‌ماند.
هر دکتری می‌رفتم، می‌گفتم؛ اما آن‌ها فکر می‌کردند اغراق می‌کنم یا با یک مدت خوردن قرص آهن حل می‌شود. بعد از این اتفاق شب‌های امتحان نخوابیدم؛ اگر می‌خوابیدم، صبح هیچ به خاطر نمی‌آوردم. اینکه می‌گویم هیچ، یعنی هیچ، نه اینکه بعضی‌هایش را فراموش کردم. اصلا انگار اولین بار است اسم این درس را می‌شنیدم.
آخرین تشخیص این بود که استرس می‌تواند حافظه را اینچنین فلج کند اما این اتفاق زمانی افتاد که همه چیز در آرامش به سر می‌برد و من در آن دوره متوجه استرس چندانی نبودم.
شدت فاجعه را وقتی با دوستان مدرسه می‌نشستیم وراجع به خاطرات حرف می‌زدیم می‌فهمیدم! بیشتر خاطراتی که می‌گفتند را اصلا به خاطر نمی‌آوردم. انگار حافظه‌ام را با دیگری عوض کردم! من در همان بدن، با همان خلق و خو اما بی‌خاطره شده بودم.
انگار خاطراتم با همه‌ی اهل و عیال و جزئیاتشان یک شبه حافظه‌ام را تخلیه کردند. حالا که سال‌ها از آن موقع گذشته است می‌توانم لبخند تلخی بزنم و فکر کنم که شب هنگام، یک نفر خسته شده و به خدا گفته یا فردا همه چیز تغییر می‌کند یا خودت می‌دانی و وقتی صبح به خودش آمده، خاطرات من، اسبابشان را در حافظه‌اش پهن کردند و از آن روز همه چیز تغییر کرده است. مثلا یادش می‌آید که اوایل دبستان چند روز در هفته با مادرش به کانون پرورش فکری کودکان می‌رفته و برای نقاشی‌هایش جایزه‌ی جهانی دارد یا هر سال به عنوان شاگرد اول تشویق می‌شده است و اصلا به خاطر همین درس همه چیز را کنار گذاشته است. یادش می‌آید با یک برنامه‌ریزی کم حجم و مرتب برای کنکور، دانشگاه تهران قبول شده است. کلاس‌هایم را یادش می‌آید، هم‌شاگردی‌هایم را، حتی راننده سرویس‌هایم را. مثلا وقتی به قدیم‌ها فکر می‌کند قیافه‌ی جوان مادرم با موهای فرفری یادش می‌آید و تاب زرد خانه‌ی قدیم‌مان یا دوباره دانشگاه رفتن مادرم در دوره‌ی راهنمایی من را با تک تک پزهایی که بابت نمره‌های بالای دانشگاهش می‌آورد خانه!
مدتی پُر، افسوس خوردم. بی‌صدا. حاضر بودم هر کاری بکنم اما خاطراتم برگردند.
این خاطره هم از یادم رفت؛ نمی‌دانم کجا و در حافظه‌ی چه کسی! یک نفر یک روز صبح بیدار شده و فکر کرده هیچ چیز یادش نمی‌آید! بی‌خاطره شده. التماس کرده، گریه کرده، ضجه زده اما این خاطره جلوی بقیه‌ی خاطراتش نشسته و فکر کرده همه چیز تمام شده. از آن روز شنیدن خبر خودکشی تکانم می‌دهد.
بعد از آن روز من یک خاطره‌ساز شدم. یک پرنده می‌سازم، در گوشش خاطرهای خوش می‌گویم و راهی‌اش می‌کنم. مثلا من در بچگی دیگر همیشه شاگرد اول نیستم اما در همه‌ی کلاس‌های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شرکت می‌کنم؛ تا آخرش! نقاشی‌هایم حالا آنقدر زیاد شده که دیوار را مانند کاغذ دیواری یکسره پوشانده است.
بعد از رها کردن این خاطره، اولین باری که بچه‌ها را دیدم که با مداد و رنگ و خلاصه هرچی دم دست‌شان است روی دیوارهای خانه را نقاشی می‌کنند، فهمیدم ای دل غافل! فراموش کردم برای خاطره‌ام محدودیت سنی بگذارم و طفل معصوم‌ها یک صبحی بیدار شدند شروع کردند به نقاشی دیوار‌های خانه؛ اصلا به همین خاطر است که خط‌های طولانی روی دیوار می‌کشند و شما فکر می‌کنید مهمل دارند می‌کشند! خاطره‌ی من، با حوصله، همه‌ی نقاشی‌ها را به دیوار حافظه‌شان چسبانده، همه‌ی نقاشی‌ها را یک‌جا می‌بینند و اگر صبر کنید تا بالای دیوار را نقاشی کنند، از بین خطوط کج و کوله‌شان، نقاشی‌های من را خواهید دید.

پی‌نوشت ۱. حالا دیگر بیش از گذشته به اطرافم توجه می‌کنم. خاطراتم را می‌نویسم، صدایشان را ضبط می‌کنم گاهی تصویر می‌گیرم؛ برای خاطره‌سازی به کارم می‌آید.
پی‌نوشت ۲. درانتها باید از آن یک نفرهایی تشکر کنم که برای این نوشته بخشی از خاطراتم را در اختیارم گذاشتند.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۱۸ - یادی از گذشته

بعد از ۶۰ سال زندگی مشترک، بازم می‌گه خانم تو سایه راه برو!
بعد از عمری که با این پاهای علیلمون می‌ریم پیاده‌روی، یه پلاستیک نمی‌ذاره دست بگیرم، می‌گه دستات ظریفه وا می‌ره! حالا هر دو قدم باید با این بدن وامونده دولّا شم عصاشو از زمین بدم دستش؛ عصا رو نمی تونه نگه داره!
هی می‌گم مرد زشته به خدا! نکن! وسط خیابون بلند بلند آهنگ می‌خونه! اینقدر که این مرد از من انرژی می‌گیره، پیاده‌روی با این عصا منو خسته نمی‌کنه!
می‌گه خوبه پولدارم، سرمو بذارم زمین، همش مال تو می‌شه! منم گفتم اوره جون خودت مثل پول شیر دادن بچه! لیتری به دلار! هنوز بچه نداشتیم قول داد که می‌ده! نکه نده‌ها! حالا پول نمی‌ده اما دست خریدش خوبه، فقط کافیه 4 تا چشم بگی و دو دقه ای دست به کمر شی، قری بدی براش! رفته یه چیز خوب برات خریده!
پدر صلواتی از جوونی همین‌طور بود! هنوز عقدمونو نخونده بودن که به رقصیدن دور درخت توت فک می‌کرد، «دستتو بگیرم ببرمت زیر درخت توت اینقدر بگردونمت تا سرت گیج بره»...
قدیما خونوادش تهرون نبودن، اومده بود تهرون درس بخونه! روزا همه کاری می‌کرد جز درس خوندن، شبا بیدار می‌موند درس فرداشو می‌خوند!
اولین بار تو مغازه ی دو کوچه بالاتر دیدمش! این مغازه‌هه از صد سال پیش هر چی این عربده‌کش‌ها خونده بودنو صفحه گرامافونشو جمع کرده بود و اجاره می‌داد! نه که فک کنی منم مطربی و ایناها، نه! یه بار مجبوری یه برگ نبشته گذاشتم اونجا دوستم بیاد بگیره، اونم اونجا بود! رفیق مفیقاشم بودن!
از همون اول بهم نظر داشت پدر صلواتی! بعداً دیدم یکی دو خط تو برگم نوشته و خط زده!
این قیافه‌ی به صلاحش منو گول زد، نکه فک کنی فقط چون باباش آخوند بود و به نظر خوب می اومد زنش شدما! نه بچه جون، کار ما کار دل بود! منم عاشقش شدم! هی بابام گفت دختر صب کن یه شوهر بهترت بدم...کور و کر شده بودم!
برعکس تموم کور و کری ها که طرف عاشق یه آدم یلّا قبا می‌شه، من درست عاشق شده بودم! یکم دیوونه بودا اما یه چیزایی داشت که ارزش دل دادن داشت! مثلا همین زبون نرمش که هنوز بعد 60 سال، بیش از نیم ساعت ازش دلخور نبودم!
هر وقت می‌خواست حرصم بده می‌گفت پشت تلفن صدات مثل مهری می‌شه! آخر مجبور می‌شد منت‌کشی کنه ازم، دلمو بدست بیاره! مهری، دختر همسایه بود که باهاش می‌رفتم مدرسه! بی‌غیرت آدرس خونه‌ی همه‌ی دخترای مدرسه‌مونو تو دفترش داشت! یه دفعه تو درشکه نشونم داد!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰