یکی از اشکالات ما اینه که دقیق حرف نمیزنیم. یعنی راحتتر اینه که کمتر موضوع رو باز کنیم و به کلیگویی بسنده کنیم. احتمالا وقتی موضوع رو باز میکنیم به چالش کشیده میشیم و یا وقتی توی یه موضوعی ریز بشیم، در مورد موضوع بعدی هم مجبوریم دوباره ریز بشیم و به چالش کشیده بشیم، خب نمیصرفه! در نتیجه وقتی راجع به تلاش و پشتکار حرف میزنیم باز هم کلیه. مثلا تلاش و پشتکار خیلی خوبه، نباید از تلاش دست برداشت و در ادامهش داستان آدمهایی رو برامون میگن که مشکل و مسئله مثل بارون رو سرشون میریخته و اینا رو میبینیم که با یه کاسه، نذاشتن هیچ قطرهای بیفته زمین! قطعا اینطور نبوده و نیست. درسته که جنبهی دراماتیک ماجرا باعث قلیان احساسات لحظهایمون میشه اما هم موندگار نیست هم احتمال کشیده شدن به سمت کمالگرایی رو افزایش میده.
امشب یه ساعت در حالی که پشت میز نشسته بودم، لپتاپ روشن بود و برنامهی ورد هم آماده بود تا توش بنویسم، هیچی به ذهنم نمیاومد. همونطوری که نشسته بودم رفتم سراغ کلی ایده(۱۵۰۰ ۱۶۰۰ تا) که یه جا نوشتمشون؛ هربار چیزی به ذهنم نمیرسیده، توی اینترنت سرچ کردم و موضوعات جدید رو به اون لیست اضافه کردم تا بعدا ازشون استفاده کنم. بعضیاشون واقعا ایدههای خوبین اما مجبور میشم مسائل شخصی رو وارد نوشته کنم که تمایلی به بیان عینی رویدادهای زندگی شخصیم ندارم. گاهی استعاری و بسته اشارهای میکنم اما هنوز مهارت کافی در نوشتن استعاری رو ندارم. علاوه بر این، همهی آدما مشکلات و مسائل خاص خودشون رو دارن و شاید حوصله نداشته باشن چسنالههای بقیه رو بخونن/بشنون. وقتی مسائل، باز و تحلیل میشن، ما میتونیم نکتههاشو بگیریم، به شکلی که میخوایم یا لازمش داریم، استفادهش کنیم. در نتیجه موضوعات شخصی رو یا توی دفترهای شخصیم مینویسم یا نمینویسم اصلا.
کلافه، بلند شدم تلویزیون رو روشن کردم. از کانالای جدی مورد علاقهم که گذشتم متوجه شدم دنبال برنامهی سرگرمکنندهتری هستم که شبکهی نسیم، خندوانه رو دیدم. همون وسطای برنامه که داشت استدآپ کمدی اجرا میکرد بدون اینکه به نوشتن فکر کنم، یاد نکاتی در مورد ایدهپردازی افتادم و یاد فعالیت ناخودآگاه در پسزمینهی فکر آدم که قبلا دربارهش نوشتم. اینکه نکتهی اصلی در مورد فعالیتهایی از نوع ایدهپردازی/ حل مسئله، اینه که نیاز به ترکیبی از جدیت/ تلاش و سرگرمی داره. یعنی مدتی در موضوع عمیق بشی، مدتی رهاش کنی.
از اتاق فرمان اشاره میکنن کلی نشو، کلی نشو. بله در مورد نوشتهی روزانهی وبلاگ ممکنه ۲ ۳ ساعت فعالیت نامربوط و سرگرمکننده به یه ایده برسه اما هرچقدر کار بزرگتر باشه ممکنه این فرآیند بیش از یه بار تکرار بشه.
zoom in, zoom out, zoom in, zoom out,…
تو هربار تکرار این فرآیند، ایده چکش میخوره تا یه جایی بگیم، آهان این شکلی خوبه! این رو هم ما میگیم، نه اَبَر انسان! یه گریزی هم به دیشب بزنیم، واقعیت اینه که زمان از روی اَبَر انسان هم قشنگ رد میشه! یعنی نوجوونی و جوونی، اوج کمالگرایی آدمه و بعدش آدم یاد میگیره که متناسب با موضوع روی هرکاری انرژی و وقت بذاره. اصلا زمان رو درک میکنه.
علاوه بر این با تغییر زمان، احساسات و شرایط آدم هم تغییر میکنه و همونطور که ممکنه به عنوان عامل پیشرونده عمل کنه، ایدهتون رو تکمیل کنه، کمک کنه از یه طرف دیگه به موضوع نگاه کنیم، ممکنه پسزننده هم باشه! مثلا اون ایده رو کلا بریزیم دور(اتفاق عجیب و بدی نیست اما بعد از این همه زحمت ناامیدکنندهست) ولی در نهایت نباید ناامید شد چون همین موضوع که به ظاهر پسزنندهست به ایدهی دیگهای رو به میدون میاره که بیشتر وقتا بهتره.
دوساله که به طور جدی این فراز و فرود داشتن زندگی رو با خودم تکرار میکنم. درک همین مسئله کمک کرده با آرامش و سلامت روان بیشتری فرودها رو تحمل کنم.