[این نوشته برای تمرین داستاننویسی نوشته شده. باید برای این موضوعی که در ادامه میگم یه شروع داستانی مینوشتیم که حالت معرفی فضا و شخصیتها رو داشته باشه: مینا و بهروز باهم ازدواج کردند، بهروز آدم به غایت بدیه، هر کار بدی که فکرش رو بکنید میتونه انجام بده، مینا برای انتقام از بهروز دست به دامن شیطان میشه!]
دیگر رمقی در پاهایش نمانده بود. با آخرین توان، خودش را پشت درِ خانهی عمه کلثوم رساند و کلون را محکم به در کوبید. دیگر نمیتوانست روی پاهاش بایستد، همانطور که کلون در را گرفته بود، با زانوهایش روی زمین نشست. پیشانیاش را به در تکیه داد و بیوقفه به در کوبید.
صدای «آمدم، آمدم» هر لحظه نزدیکتر میشد. عمه با تردید در را باز کرد. قد کوتاهش در گذر زمان کوتاهتر نیز به نظر میآمد. پیراهن بلند سیاهی پوشیده بود و شال سیاهی را به رسم زنان جنوبی دور سرش پیچیده بود.
زنی را دید که چون زائری که مستأصل به ضریح آویزان میشود، به درِ خانهی او پناه آورده ولی چادر روی صورتش مانع از آن میشود که او را بشناسد. دو طرف کوچه را نگاه کرد، زیر کتف زن را گرفت و او را داخل خانه برد. زن را روی تخت چوبی حیاط نشاند. دوان دوان به سمت آشپزخانه رفت و در حالی که لیوانی به دست داشت و با قاشق، محتویات آن را هم میزد به سوی زن برگشت.
لیوان را به دست زن داد و چادرش را کمی عقب کشید. با تعجب صدا زد: «مینا!»
مینا با صدای ضعیفی که از ته چاه وجودش شنیده میشد، گفت: «عمه دستم به دامنت!»
- اگه پدرت بفهمه تو اینجا اومدی، دیگه به خونهش راهت نمیده!
+ من دیگه تحمل ندارم عمه، تحمل سرنوشت شما برام، آسونتر از بلاهاییه که هر روز سرم میآد!
- پدرت که مرد خوبیه!
+ عمه، عمه، عمه! سه ساله که ازدواج کردم؛ با پسر خالد. یادت میآد؟ همون که اول شریک پدر بود، یهو نفهمیدیم چطور ورشکسته شد؟
- تو از اون عنتر، چی بود اسمش؟ خوشت میآمد که زنش شدی؟
+ بزرگای شهر زیر پای پدر نشستن، بهش گفتن خالد، عمری شریکش بوده و حالا روا نیست توی فقر و فلاکت رها بشه. زیر گوشش خوندن که دخترت رو به عقد پسرش دربیار و زیر پر و بالشون رو بگیر.
- حالا چی شده که حاضر شدی نیش و کنایههای مردم رو تحمل کنی، اینجا بیای؟
+ عمه دستم به دامنت! به مولا قسم که این بهروز، نه پسر خالده که از همون طایفهی شوهرت غلامه! از وقتی که بیدار میشه و چشم نحسش رو باز میکنه برای این و اون نقشه داره. منم شدم کنیز آقا و عامل نقشههاش! اگه حرفی بزنم یا کاری که بهم میگه رو درست انجام ندم، منو تا حد مرگ زجرکش میکنه بعد نمیذاره بمیرم! بار اولی که سعی کردم از این کارها منصرفش کنم چنان توی سرم زد که تا دو روز بیهوش بودم، بعد هم یه هفته توی یه جایی حبسم کرد که هرچی داد میزدم و به در و دیوار میکوبیدم، انگار کسی صدام رو نمیشنید. وقتی بعد از یه هفته داشتم میمردم اومد سراغم.
مینا بغضش ترکید و در حالی که گریه میکرد گفت: «عمه، اگه فقط یه بار دیگه اون کار رو انجام بدی...»
- افسار دهنت رو محکمتر بگیر دختر! همون یه بار برای همهی عمرم بس بود.
+ راحت شدی عمه، نمیدونی من چی میکشم...
- از اون غلام منحوس که بدتر نیست، هر وقت دیگه تو ذهنش نقشهای نداشت، من رو به آتش میکشید، دورم میچرخید و دست میزد و زیر لب یه چیزایی میخوند. بعد هم منتظر میموند تا ببینه من به آتش فائق میآم یا آتش به من!
+ بهروز بدتره به خدا! غلام اگه فقط برای شما و خانوادهتون نقشه میکشید، این بهروز برای همهی شهر نقشه میکشه و وقتی زندگیشون رو به آتش میکشه، قاه قاه میخنده. چشم نداره ببینه یکی سالم و صالح و با آبرو زندگی میکنه. اگه زورش به مرد خونواده نرسه، واسهی زنش نقشه میکشه، اگه نه، برای بچههاشون.
مینا دوباره بغض کرد و ادامه داد: همش رو هم من باید انجام بدم عمه...
مینا چادرش را جلوی صورتش گرفت و با صدای بلند گریست. عمه همانطور که پشت مینا را میمالید تا او را تسلی بدهد، خیره به دیوار به فکر فرو رفت.