آرام و سر به زیر، وارد اولین واگن مترو شد. یک مانتوی مدرسه به رنگ سورمهای با سر آستین و یقههای سفید دالبری پوشیده بود. یک کولهی آبی رنگ با طرحهای دخترانه را روی دوشش حمل میکرد و چند کیسهی آدامس و دستمال کاغذی و کش مو را یکی یکی با انگشتانش گرفته بود. ظاهر مرتب و تمیزی داشت. موهای صافش را شانه زده و با کش از پشت سرش بسته بود. اندکی سرخی در گونههایش دیده میشد.
مانند کسی که خیرات پخش میکند از همان مسافر اولی که نزدیک در ایستاده بود شروع کرد و گفت: «خاله، میخری؟»
مسافر گفت: «چند؟»
دخترک گفت: «به ارزش یه روز از روزای بهاری عمرم! تابستونیشم دارم، میخوای؟»
مسافر گفت: «نه، همون بهاری خوبه، قد سه روزت رو بده.»
نوبت به نوبت به سراغ مسافر دیگری میرفت و میگفت: «خاله میخری؟»
مسافر که رفتار دختر را دنبال میکرد و از وضعیتی که یک دختر کوچک را مجبور به کار کرده، بسیار خشمگین بود، با تمام حرص خود از مقصرِ این وضعیت، رو به دخترک نه محکمی گفت.
کینه در نگاه مسافرهای اطراف موج میزد. مترو در سکوت کلام و فریاد ذهنها به راه خود ادامه میداد. «عجب آدم خسیسی هستی! یعنی روزای زندگی این بچه به اندازه یه دستمال کاغذی نمی ارزه؟ همین شماها هستید که باعث شدید اینا بدبخت و آوارهی کوچه و خیابون بشن!»
دخترک بیتوجه به راهش ادامه داد. نگاه مظلومش را در نگاه مسافر بعدی گره زد و گفت: «خاله میخری؟»
مسافر برای شکستن فضای سنگین مترو و نگاه مسافرهای دیگر، بدون معطلی در کیفش به دنبال کیف پولش گشت و در همین حال گفت: «۵ تا بده. از اون نارنجی قشنگا نداری؟»
دخترک گفت: «چرا خاله دارم ولی یکم گرونهها. میشه ده روز آخر شهریور که وسط کارم میرفتم پارک و هوا خیلی خوب بود. خیلی خوش گذشتا.»
مسافر گفت: «اشکالی نداره، پول ده روز اول مهرت رو هم میدم.»
وقتی سراغ مسافر بعدی رفت، صورتش زرد و رنگ پریده شده بود. دیگر مانند بدو ورودش سرخ نبود.
مسافرها از قبل پولهایشان را آماده میکردند و یکی یکی روزهای عمر دختر را میخریدند.
یکی از مسافرها که ظاهر مهربانی داشت و حسابی دلش به رحم آمده بود، سراغ دخترک رفت و در حالی که میخواست همقد دخترک باشد، زانوهایش را خم کرد، جلوی دخترک نشست و گفت: «همهی دستمالات چند؟»
دخترک گفت: «خیلی گرون خاله، خیلی.»
مسافر گفت: «مثلا چند؟»
دخترک گفت: «به اندازهی همون یه سالی که تونستم برم مدرسه. صبحها تا مامانم صدام میزد، بیمعطلی بیدار میشدم و میرفتم مدرسه. همون سالی که کار نکردم. همون سالی که عاشق مدرسه و خانم معلم شدم و بعد از اون دیگه نتونستم برم.»
مسافر انگار عجله داشت که پیاده شود، پول را کف دست دخترک گذاشت و در حالی که از در عبور میکرد، گفت: «دستمالاتم مال خودت، نگه دار بفروشش.»
وقتی در مترو بسته شد، دخترک به اندازهی یک سال کوچکتر شده بود. قدش کوتاهتر شده بود و دستها و پاهایش کوچکتر از قبل به نظر میرسیدند.
دخترک به راه خود ادامه داد.
«خاله میخری؟»
مسافری که همان ابتدا نه محکمی گفته بود، با صدای بلند گفت: «نخرید، نخرید! صاحب این بچه وقتی پول ببینه، فردا هم این بچه رو میفرسته سر کار. این بچه الان باید درس بخونه و بچگی کنه!”
کسی انگار نمیشنید.
«خاله میخری؟»
همینطور که واگن به واگن جلو میرفت، هرکس چند روز را میخرید و او کوچک و کوچکتر میشد. دستها و پاهایش به حالت عجیبی کوتاه به نظر میرسیدند و قیافهاش درهم میپیچید.
دخترک در همین قطار توانسته بود دشت روزانهاش را به دست آورد و به خانه رود اما دلش میخواست امروز تمام جنسهایش را بفروشد و از فردا دیگر سر کار نیاید.
قطار به قطار از یک سوی آن، به واگن خانمها وارد میشد و تا انتهای قطار میرفت و دستفروشی میکرد.
آن روز حوالی عصر، دستمالهای دخترک تمام شدند. آن روز حوالی عصر، تمام کودکی دخترک به فروش رفت. آن روز حوالی عصر، دختری به اندازهی یک بستهی تریاک کوچک شده بود. در حالی که در خیابان بالا و پایین میپرید، به سمت خانه میرفت.
بالاخره آن شب، دخترک دود شد و به آسمان رفت.
بهتر بود آخرش اینطور میشد:
آن شب دخترک پول تمام بچگی اش همراه با تمام ذوق مدرسه رفتنش را به صاحب کار داد و او همه ی پول را صرف دود کردن تریاک ونعشه گی خود کرد...
ودخترک رویای مدرسه رفتنش را بخاطر خماری صاحب کارش برباد رفته میدید.
البته تو این مضمون ولی ادبی تر که شما خوب بلدید متن را خیلی احساسی اومدید جلو آخر متن باید مشت کوبنده ای میشد به اعتیاد ولی شما لطیف تمومش کردی
از نظر من البته😄