از یک هفته مانده به آخر آذر که فهرست شمارهی دی ماه همشهری داستان را دیدم، این گلبرگهای ذهنم را یک به یک پرپر میکنم؛ چاپ میشود، چاپ نمیشود، چاپ میشود، چاپ نمیشود.
همشهری داستان برای بخش تجربهی مستند، شمارهی دیماه، یک فراخوان داده بود تا دربارهی هدایایی که گرفتیم و به هر دلیلی، به کارمان نمیآیند و در کمد ماندند، بنویسیم. من نوشتم و قبل از موعد مقرر فرستادم.
نمیگویم برایم مهم نیست چاپ بشود یا نه. اتفاقا برعکس. اول از همه از اینکه توانستم در موعد مقرر آن را تمام کنم احساس سبکی میکردم. دوم از اینکه نوشتهام در همشهری داستان چاپ شود خوشحال میشوم؛ در موقع نوشتن هم با فرض چاپ شدن، اسمهای افراد را عوض کردم تا دقیق معلوم نشود به چه کسی اشاره میکنم. هرچند اگر در نزدیکان، حوصلهی خواندن همشهری داستان باشد میفهمند که من به چه کسی در نوشتهام اشاره میکنم.
القصه! چاپ نشود، هم ناراحت میشوم هم چیزی از ارزشهای من کم نمیشود!:))
در مرام من در بعضی از کارها، نمیشود و نمیتوانم وجود ندارد. کاش در همهی کارها اینطور بود که درست و حسابی شیرهی وجودمان را میمکیدیم بعد هم تف میکردیم به حال خود بمیرد. این را از سر غیظ گفتم. واقعا دلم میخواهد بعضی وقتها بتوانم همهی کارهایم را رها کنم و به حال خودم باشم.
البته آستینهای پولیور ماند؛ بهار و تابستان امسال هم آن را کامل نکردم و آذر ماه دوباره دست گرفتم. این هم تا تمام شود خودش یک استرسی است.
از لحاظ جسمی ضعیف شدم. فعلا نمیتوانم جوابِ «مگه خدا به جونت گذاشته؟» یا «چرا؟» را باز کنم. افسارش را کشیدم تا دیگر قبل از آنکه عمل کنم حرفی دربارهی آن نزنم. چند روزی حسابی مریض بودم و این ضعف و کسالت باعث میشد تا نتوانم با تمام توان خودم را به کشتن دهم!
حجم فشار کارهایی که در این مدت انجام میدهم و استمرار فشار آنها در پشت هیجان چاپ شدن یا چاپ نشدن مطلب من در همشهری داستان پنهان شده است. امیدوارم تا چند روز آینده مقادیری از آنها را سبک کنم و به روح کمالگرای خود بفهمانم: همینی که هستم کافی است. بشین سر جات، دِ! بووووووق! :))