از یک هفته مانده به آخر آذر که فهرست شمارهی دی ماه همشهری داستان را دیدم، این گلبرگهای ذهنم را یک به یک پرپر میکنم؛ چاپ میشود، چاپ نمیشود، چاپ میشود، چاپ نمیشود.
همشهری داستان برای بخش تجربهی مستند، شمارهی دیماه، یک فراخوان داده بود تا دربارهی هدایایی که گرفتیم و به هر دلیلی، به کارمان نمیآیند و در کمد ماندند، بنویسیم. من نوشتم و قبل از موعد مقرر فرستادم.
نمیگویم برایم مهم نیست چاپ بشود یا نه. اتفاقا برعکس. اول از همه از اینکه توانستم در موعد مقرر آن را تمام کنم احساس سبکی میکردم. دوم از اینکه نوشتهام در همشهری داستان چاپ شود خوشحال میشوم؛ در موقع نوشتن هم با فرض چاپ شدن، اسمهای افراد را عوض کردم تا دقیق معلوم نشود به چه کسی اشاره میکنم. هرچند اگر در نزدیکان، حوصلهی خواندن همشهری داستان باشد میفهمند که من به چه کسی در نوشتهام اشاره میکنم.
القصه! چاپ نشود، هم ناراحت میشوم هم چیزی از ارزشهای من کم نمیشود!:))
***
اواسط آبان تا اواخر آذر دو جشنوارهی فیلم کوتاه و سینما حقیقت را پشت سر گذاشتم. پشت سر گذاشتم یعنی روزها سر کار میرفتم و بعد از ظهر تا شب را در پردیس چارسو میگذراندم. تعداد زیادی فیلم کوتاه و مستند دیدم. آنقدر که باید لیستشان را ببینم تا یادم بیاید کدامشان را دیدم و فیالبداهه در ذهنم نیستند. مقدار زیادی اطلاعات و تصویر را در مدتی کوتاه به خورد ذهنم دادم.
***
از دو سال پیش به بافتنی علاقهمند شدم و بیآنکه کلاس بروم از روی مجلههای خارجی و گوگل و یوتیوب، برای این و آن، کلاه ۵ میل و شال و هودی و گلهای تزیینی طرحدار بافتم! آخر آذر تولد پدرم است. پارسال به ذهنم رسید برای پدرم پولیور ببافم و بافتم!
در مرام من در بعضی از کارها، نمیشود و نمیتوانم وجود ندارد. کاش در همهی کارها اینطور بود که درست و حسابی شیرهی وجودمان را میمکیدیم بعد هم تف میکردیم به حال خود بمیرد. این را از سر غیظ گفتم. واقعا دلم میخواهد بعضی وقتها بتوانم همهی کارهایم را رها کنم و به حال خودم باشم.
البته آستینهای پولیور ماند؛ بهار و تابستان امسال هم آن را کامل نکردم و آذر ماه دوباره دست گرفتم. این هم تا تمام شود خودش یک استرسی است.
***
به صورت مستمر کتاب میخوانم. مرتب اجرا کردن برنامهها وقتی زیاد شود موجبات فشار را بر آدم فراهم میکند. در مورد مستند سازی تلاش ویژهای میکنم. بخشی از کتابهایی که میخوانم به این حوزه مربوط است. برنامهی آموزشی میبینم و سعی میکنم خودم را متقاعد میکنم که میتوانم و به اندازهی کافی اطلاعات دارم تا دست به کار شوم. هر کتابی که در این حوزه باشد را میخوانم. این عزم من بر ساخت مستند یا من را موفق میکند یا میکشد. راه سومی ندارد. به همین وحشتناکی و دُگمطوری!
***
در این یک هفته کارهای نزدیکا هم برایم زیاد شده است. با اینکه نصف هفته را سر کار نرفتم ولی نصف هر روز را در خانه به انجام کارهای آن مشغول بودم و بابت انجام به موقع کارهای آن استرس کشیدم. نسخهی جدید یک سری مراقبتهای ویژه میخواهد. یک سری تغییر در ظاهر بنرهای برنامه به وجود آوردم و دو سری مسابقات عکس و ویدئو همزمان در حال برگزاری بود که باید در روند اجرا و داوری آنها، کارهایی را انجام میدادم.
***
دربارهی ادامهی حیات انسانیام نیز دغدغههایی دارم که در بعضی موارد با کارهایی که بیشتر وقتم را گرفته است به تناقض میرسند. این مورد خیلی جالب است. در مواقعی که روان آرام و روحی فراخ و دلی آرام دارم چنان رام میشود که گویی مشکل کاملا حل شده است. در مواقعی که اینطور بهم پیچیدهام، تناقض خود را تا فلسفهی خلقت پیش میبرد و به صورت یک برنامه موبایلی در بکگراند که قابل بیرون انداختن نیست، انرژی ذهن من را هورت میکشد!
***
از لحاظ جسمی ضعیف شدم. فعلا نمیتوانم جوابِ «مگه خدا به جونت گذاشته؟» یا «چرا؟» را باز کنم. افسارش را کشیدم تا دیگر قبل از آنکه عمل کنم حرفی دربارهی آن نزنم. چند روزی حسابی مریض بودم و این ضعف و کسالت باعث میشد تا نتوانم با تمام توان خودم را به کشتن دهم!
حجم فشار کارهایی که در این مدت انجام میدهم و استمرار فشار آنها در پشت هیجان چاپ شدن یا چاپ نشدن مطلب من در همشهری داستان پنهان شده است. امیدوارم تا چند روز آینده مقادیری از آنها را سبک کنم و به روح کمالگرای خود بفهمانم: همینی که هستم کافی است. بشین سر جات، دِ! بووووووق! :))