اوایل ۲۰ سالگی اغلب بدبین بودم و حالا در آستانهی ۳۰ سالگی در مسائل کاری، اغلب مشکوک و در بعضی مناطق نیمه ابری همراه با بارش پراکنده...! و در مسائل روزمره و ارتباطهای فردی اغلب و نه همیشه، خوشبین هستم. پس اگه فکر کردید قراره تو این متن بگم ۱، ۲، ۳، بشکن و با وِردِ «عروس چقدر قشنگه!»، شما از الان به بعد خوشبین شدید، زهی خیال باطل! من نه قدرت تغییر شما رو دارم، نه قدرت کشیدن کلاه گشاد از سر مبارکتون تا زیر زانوهاتون!
معمولا وقتی آدم یه روش جدیدی رو امتحان میکنه، ذوق داره و منتظره خیلی سریع جواب مثبت بگیره. از قضا پیش میاد که ناجور هم تو ذوقش میخوره! میره تو فکر و موقعیت رو تحلیل میکنه. وقتی با آرامش به اون لحظهی هیجانی فکر میکنه با خودش میگه عجب آدم ساده و شادی بودما! چرا انقدر خوشبینانه فکر میکردم.
این سناریو برای من زیاد اتفاق میافتاد اما نمیفهمیدم کجای کار اشتباهه؟ روش اشتباهه؟ من اشتباه عمل میکنم؟ چیزی که توی ذهنم داشت اشتباهی بهم وصل میشد، خوشبینی و سفاهت و سادگی بود.
وقتی از فضایی که بیشتر آدمهای اطرافم رو بدبینها تشکیل میدادن، فاصله گرفتم و با آدمهای خوشبین مواجه شدم دیدم آدمهای خوشبین واقعی(!) مشورت میکنن، فکر میکنن، سبک سنگین میکنن و در آخر مقداری خوشبینی ضمیمهاش میکنن. با این اوصاف، بعضی وقتها براشون خوب پیش میره و بعضا هم بد! ولی چون آدمهای خوشبین عادت کردند که مثبت ببینن بالاخره یه قسمت مثبتی هم توی اوقات بد پیدا میکنن و این میشه که انگار همهی هستی دست به دست هم میدن که دنیا به کام آدم خوشبین باشه! [وگرنه من برای «همهی هستی» و «قانون جذب» و «کتاب راز» توجیه منطقی ندارم! اگه قرار باشه به چشم اعتقاد به این چیزها نگاه کنم شکلِ «خدا و پیامبر و وحی» پایههای منطقی و فلسفی قویتری دارن برام.]
گاهی توی ذهنم میگم روزگار رشتهی زندگی رو تاب میده ببینه کی بیشتر تاب میخوره؛ تاب دادن آدمهای خوشبین به اندازهی کافی زجرشون نمیده، روزگار کیف نمیکنه! ول میکنه میره سراغ اونایی که تماشایی زجر میکشن!
واقعیت اینه که وضعیت نامناسب توی زندگی همه هست ولی آدمهای خوشبین زجر نمیکشن.
یکی از راههایی که برای من موثر بود[و هست] اینه که مدت طولانی سعی کردم ادای خوشبینی رو دربیارم و کنایههای ذهنم رو بابت این کار نادیده گرفتم.
خوشبینی یعنی کنار اومدن با موضوع، به شوخی گرفتن سختیها و حتی نکات مثبت من درآوردی یا تخیلی!
وقتی آدم با وضعیت بدی رو به رو میشه، باید باهاش دست و پنجه نرم کنه، چه خوشبین باشه و چه بدبین. آدم بدبین بخشی از انرژیش رو صرف کلنجار رفتن با فکرهای منفی تلف میکنه، آدم خوشبین این انرژی رو مضاف بر انرژی حاصل از خوشبینی برای دست و پنجه نرم کردن با موضوع نگه میداره. تازه در حین رویارویی با مشکل هم نکتههای مثبت میبینه!
اینطوری هم میشه به زندگی نگاه کرد که آدمبزاد همیشه در ازای چیزی که از دست میده، یه چیزی به دست میاره[و نه برعکس!] مثلا نوشتهی روز سوم، پشت درِ بسته حاصل یکی از موقعیتهایی بود که سعی کردم با خوشبینی به ۴ ساعت معطلی پشت مطب یه گوش پزشک نگاه کنم و به جای خود خوری و غر زدن برم تو نخ آدمها و ضمن اینکه یه مطلب مینویسم، از اون چینش خاص و اتفاقی آدمها هم لذت ببرم.
امشب وقتی حس کردم غمگینم و رفتم توی خودم، یه صدایی توی ذهنم گفت: غمگینی؟
گفتم: آره!
گفت: چه خوب! پس کمتر حواست پرت میشه، برو کتاب بخون!
سعی کردم خوشبین باشم و به جای اینکه یه گلوله تو سرم خالی کنم، بشینم مطلب امشب رو دربارهی خوشبینی بنویسم!