من از داستانهای زندگی آدمهای دور و برم، چه دوست و چه فامیل بیخبرم. چون فکر میکنم خب که چی؟ به من چه فلانی، چی کار کرده. سوال نمیپرسم که مبادا شروع کنن به داستان گفتن. برخلاف این داستان و طنز و فیلمهایی که نشون میدن دخترها روزی دو ساعت با مامانشون حرف میزنن، من هفتهای یه بار به مامانم زنگ میزنم، اونم اگه کاری نداشته باشم و یکم حرف بزنم؛ بگم سلام، خوبی؟ خب خدا رو شکر. خداحافظت. نمیخوام بگم خوبه، خیلی هم بده! شاید بعدا پشیمون بشم از اینکه بیشتر حرف نزدم. فقط گفتم که بدونید همیشه استثناء وجود داره. انقدر نگید دخترا فلان، پسرا بیسار!
***
امروز پشت تلفن بعد از عمری - شاید هر چند سال یه بار که من پا بدم - شروع کرد به گفتن یه داستانی، که فلانی فلان کارو کرده، فلان شده، اون یکی اومده میگه اگه من مُردم بدون به فلانی انقدر قرض داشتم. دوباره فرداش اومده میگه اگه من مُردم فلان. بعد هم تند تند بقیهی داستانها رو میگه ولی من انگار همینجای حرف، به پای ذهنم یه وزنهی بتنی میبندن، دیگه نمیتونم باهاش همراهی کنم. به قول دوستمون، تکههای پازل تکمیل شده بود.
دهانمو بسته بودم، مثل ابر بهار اشک میریختم. در حالی که با فشار دادن دندونهام بهم انرژی گریه رو بدون صدا تخلیه میکردم، از ترس اینکه نگه چرا ساکت شدی و اون وسط مجبور شم حرف بزنم، با دهانم میگفتم اوهوم اوهوم. من برای مسائلم گریه نمیکنم معمولا. چی بشه، احیاء، روضه، فیلمای مجید مجیدی ببینم از شدت احساسی که توی فیلم موج میزنه گریه کنم، بازم نه برای مسائلی که توی فیلم هست. من برای مسائلم میجنگم و تحمل میکنم. نهایتا مثل یکی از پستهای قبلی مغزم سیگار میکشه! ولی این بار دست خودم نبود.
میگن به خواب اعتنا نکنید. میگن توی خواب غیر از صادقههاش که معمولا آدم یادش نمیمونه، هر چیزی معنی خودش رو نمیده. آب روشناییه. دندون افتادن اصلا خوب نیست؛ اگه از جلو باشه فامیل درجه یکت میمیره، اگه فلان، یعنی بهمان.
توی یکی از خوابهای من، توی یه فضای واقعی بدون هیچ نشونهای از خوابهای تخیلی یا سریالی من، فلانی آدمهای نزدیکش رو جمع میکنه، میشینیم. میگه منو ببخشید؛ بابت همهی کوتاهیهام. میخوام وصیت کنم. دیگه نمیدونم چی میگه چون انقدر برام این حرفها غیر قابل تحمله که توی خواب از اون اتاق میرم بیرون و تا وقتی بیدار شم فقط گریه میکنم.
برعکس همیشه دلم میخواست این داستانهای خاله زنکی انقدر ادامه پیدا کنه تا من بتونم به خودم مسلط بشم؛ نمیدونم چرا دوباره یادش میافتاد میگفت فلانی گفته اگه من مُردم...!
این خواب رو برای هیچکس تعریف نکردم ولی از ذهنم بیرون نمیرفت. چند روز بعد خواب دیدم توی یه مراسم گرامیداشتطوری هستم میگن فلان مُرده! من انگار منگ شدم، یکم تلو تلو میخورم بعد میزنم تو سر خودم که من میدونستم! چرا نگفتم. صبح که از این خواب بیدار شدم فهمیدم که شاید از فکر زیاد به خواب قبلی بوده و البته اینکه برخلاف خواب قبل کلی قسمتای تخیلی توی این خواب بود. (وقتی این پاراگراف رو برای بازبینی میخوندم یادم افتاد این صحنهی خوانش رو توی خواب دیدم!)
انقدر اشک ریخته بودم که چشمهام تار شده بود، در عین حال برای اینکه اطرافیان خیلی شک نکنن، رفته بودم سر یخچال، در حالی که مثل ابر بهار گریه میکردم، خرما خوردم، یکی دو تا پنج تا، آب خوردم، هنوز اشک میریختم. حسی که پشت گریه بود یکم آروم شده بود ولی من همینطور اشک میریختم. این وسط فکرهای مسخره هم به ذهنم میرسید که هنوز سیگنال مغز به چشم نرسیده که بس کن! یا فکرهای شاعرانه که این چشم دیگه به دستور مغز نیست که گریه میکنه بلکه به خاطر ترس از اینه که بعد از این همه مدت، باید عادت کنه دیگه این آدم رو نمیبینه! وضعیت خندهداری شده بود که مزهی زهرمار میداد!
خاصیت نوشتن یا تعریف کردن اینه که وقتی یه بار، دو بار از اول تا آخر ماجرا رو میگی اون هیجان و هول ماجرا کم میشه. وقتی این کارو نکنی همیشه درگیر اوج داستانی و نمیتونی از اون حس بیرون بیای و از بیرون بهش نگاه کنی و یه تصمیم درست براش بگیری!
پ.ن.۱: این نوشته به دلیل پایین بودن سرورهای بیان یک روز دیرتر منتشر شد.
پ.ن.۲: لطفا ننویسید بعدش چی شد؟! بعدش قرار نیست اتفاقی بیفته! یعنی خدا نکنه.
پ.ن.۳: صدقه هم دادم.