دفعهی اولی که به راه حل یه مسئله میرسیم، توی مغزمون بین یه مسئله و راه حل یه مسیر درست میشه و تا آخر از همون استفاده میشه. منطقیه اگه هر روز مجبور باشی مثل روزهای اولِ کلاس رانندگی، به رانندگی فکر کنی، دوباره، دوباره، دوباره، که کل انرژیت صرف انجام یه سری کار تکراری محدود میشه. پس این روند به عنوان یه سیستم کلی توجیه پذیره و نمیشه نفیش کرد اما تکرار کسالتآوره.
میگن خلاقیت ارتباط جدید برقرار کردن بین موضوعاته. یعنی یه راه جدید بین مسئله و راهحل پیدا کنی. داره مسیر طبیعی رو عوض میکنه در نتیجه سخته و میتونه منجر به راه حل جدید بشه یا نشه ولی همین پیدا کردن ارتباط جدید بین مسائل، یه جایی توی مغز آدم رو قلقلک میده.
قلقلک یعنی امشب وقتی حرف از فلان عالم با کرامت شد، صادق از زمانی تعریف کرد که راهنمایی بوده و قرار بوده با پدرش به دیدار این آدم بره. طبق معمول همهی والدین قبل از مهمونیا، پدرش بهش یه سری توصیه میکنه که حواسش به رفتار و حرفاش باشه؛ این آدم خاصیه و خلاصه آموزشهایی دربارهی موقعیتشناسی بهش داده. صادق مدرسهی مذهبی میرفته و دربارهی کرامات بعضیها و دیدن باطن افراد، قصههایی در مدرسه شنیده. به قول خودش زودتر از موعد یه حرفایی رو به بچه زدن.
در نتیجه صادق تمام راه، قبل از رسیدن به خونهی اون بنده خدا و در محضر ایشون داشته ذکر «یا ستار العیوب» میگفته!
:))
- چشماتو ببند و به صدای بدنت گوش کن.
آروم شدم و گوشامو تیز کردم. قلبم مرتب و بیوقفه میزد. دم، بازدم. دم، بازدم.
بازم باید آرومتر میشدم. حرکت خون توی دستام رو حس کردم و توی پاهام و سرم.
بازم آرومتر شدم اما این دفعه دیگه خوابم برد.
به دستام نگاه کردم. با یه دست اون دستم رو نوازش کردم. استخونای دستم رو از انگشتام دنبال کردم تا به آرنج رسیدم.
همینطور پاهامو لمس کردم.
انگار بیرون تنم ایستادم و به این فکر میکنم که دستای نازنینم.... چقدر بیوقفه برام کار میکنید...
از سر محبت خودم رو نوازش میکنم. قلبم سرشار از محبت میشه و دستام گرم میشن.
از افکار ماشین انگارانهی صبح نسبت به خودم بیرون میام. اینکه کاش ماشین بودم و اه به خستگی و درد. دستهام مدتیه انگار گریه میکنن و درد میکشن. من هیچ ارزشی در ذهنم برای ورزش قائل نیستم و مرتب از ذهنم، چشمم، دستم کار میکشم و برای خوندن کتاب، نوشتن و هر کار دیگهای که برام ارزش معنوی دارن مثل برده باهاشون برخورد میکنم. امروز صبح هم در ذهنم با آرزوی بدن ماشینی عوضشون کردم.
میخواستم بیام و بنویسم کاش بیوقفه بودیم. چه قدر خوب شد که توی ذهنم قرقرهاش کردم و حالا ریختمش بیرون. یعنی دیگه نمیخوام.
دوباره حسی از درک کالبد محدود انسانی دارم و برام خوشاینده.
و دوباره من از قلهی ایدهآلها و ابر انسانها به دامنهی انسانهای ناکامل فرود اومدم.
مسافرین محترم لطفا تا فرود کامل، کمربندهای ایمنی خود را بسته نگهدارید.