نوشته‌های دل‌آرام

روز ۱۲ - باغ عجیب(۱)

هرروز پسرک یواشکی می‌آمد و داخل باغ را تماشا می‌کرد. باغبان سهم آبیاری زمین خود را بدون آن‌که درختانش را سیراب کند، مستقیم به جوی همسایه می‌فرستاد. رفته رفته برگ درختان می‌ریخت و بدنه‌ی لختشان خشک می‌شد. باغبان هم اره‌برقی‌اش را برمی‌داشت و تنه‌ها را می‌برید. صدای اره‌برقی چنان گوش محیط را کر می‌کرد که پسرک می‌توانست خود را نزدیک باغبان برساند؛ سنگ را در پشت کش کمانش گیر می‌داد و در حالی که سر باغبان را هدف گرفته بود سنگ و کش را به عقب می‌کشید و رها می‌کرد. سنگ با قدرت به سر باغبان می‌خورد. مقداری گچ از مغزش می‌ریخت و درحالی که سرش را می‌مالید به اطراف نگاه می‌کرد تا پسرک را پیدا کند.
بارها پسرک را با گوشمالی و اردنگی از باغ بیرون انداخته شده بود. آنقدر از مغز باغبان گچ ریخته بود که دیگر پوک شده بود. این بار دست پسرک را گرفت و در زیر زمین زندانی کرد. پسرک تا جان داشت فریاد می‌کشید و صدایش در صدای اره‌برقی گم می‌شد. باد زوزه می‌کشید و برگ‌های خشک درختان را از این سو به آن سو کوچ می‌داد.
هوا زودتر از همیشه تاریک شد. باغبان حس کرد پشتش کسی ایستاده است. اره‌برقی را خاموش کرد. به پشتش نگاه کرد، درختان با ریشه‌های درآمده دور تا دورش را محاصره کرده بودند. از وحشت فریادی کشید و به خانه‌ی همسایه پناه برد.


ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۱۱ - تاب سواری

بعضی از روزها در رفت یا برگشت از دانشگاه در خیابان امیرآباد، کنار پارک لاله پیاده می‌شدم و دور از چشم نگهبان پارک، سوار تاب می‌شدم. تاب‌ها محدودیت سنی داشتند تا هرکس با هر وزنی روی آن ننشیند! اما این قاعده اشکال داشت چون من ۲۰ و اندی سالم بود ولی ۴۳ کیلو بودم. بنابراین با وجدان راحت ولی یواشکی، تاب بازی می‌کردم.
یکی از بارهای تاب‌بازی، دختر ۷ ۸ ساله‌ای آمد و روی تاب کناری نشست. وقتی داشتیم تاب می‌خوردیم می‌خواست سر صحبت را باز کند، گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: دانشجوام.
تاب را نگه داشت و خیلی جدی رو به من گفت: الکی نگو! ازت پرسیدم کلاس چندمی؟
گفتم: چندم بهم می‌خوره؟
گفت: دوم راهنمایی!
داشتم کارت دانشجویی‌ام را درمی‌آوردم که نگهبان پارک آمد و شاکی شد که خانم شما چرا نشستی مگه نمی‌بینی نوشته فقط تا ۱۰ سال می‌تونن از این تاب استفاده کنن؟!

***
تجربیات من از تاب‌سواری حرفه‌ای به مدت‌ها قبل برمی‌گردد. وقتی یکی دو ساله بودم و پدربزرگم برایم تاب ساخته بود. با قطعه‌های چوبی نی‌مانندی به طول ۱۵ سانت که کاملا سوهان خورده بود و هیچ جای تیزی نداشت. وسط نی‌ها سوراخ شده و از داخلش طناب رد شده بود. نی‌ها اضلاع مکعبی را تشکیل داده بودند که فقط یک وجه داشت آن هم نشیمن‌گاهش بود. یک نشیمن‌گاه ابری.
۴ طناب از اطراف بالا رفته بود و حلقه‌ای داشت که به قلابی در سقف وصل می‌شد. می‌شد بچه را از بالای این مکعب در آن نشاند و می‌شد ضلعی که روبروی تاب سوار قرار می‌گرفت را بالا داد که بچه خودش برود بشیند و به عنوان محافظ، آن ضلع را پایین بیاورد. این تاب برای بازی در چارچوب درها طراحی شده بود و برای بازی کردن باید یک قلاب به بالای آستانه‌ی در رول پلاک و محکم می‌شد و اما این بازی نیز مانند دیگر بازی‌هایی که به شهر آورده می‌شد و محدودیت‌های مکانی داشت بی‌روح و خالی
 شده بود. خلاصه آن‌قدرها که در خاطرم بماند، کیف نداشت.
در روستای سار، حوالی کاشان، ما یک خانه پایین کوه داشتیم. روبرویش یک باغ سبز که تا چشم کار می‌کرد درخت بود و جلویش بوته‌های گل سرخ.
آن زمان سقف خانه‌ها را از نی‌های نازک و تنه‌های کلفت درخت‌ها می‌ساختند و همیشه یک قلاب وسط سقف اتاق، راهرو وجود داشت و تمام اتاق‌ها، رو به منظره‌ی باغ، درهای چهارلنگه داشت که می‌توانستیم همه را باز کنیم.
جزو معدود خاطراتی که از سال‌های کودکی دارم تاب‌های مختلفی است که به قلاب‌های وسط اتاق‌هایی با درهای باز به سمت درختان وصل بود و من بازی می‌کردم.
حرفه‌ای تاب‌سواری می‌کردم یعنی می‌توانستم از ابتدا بدون آن‌که پایم را به زمین بزنم تاب را تند یا کند کنم. برای این کار اول کمی خود را تکان می‌دادم. وقتی تاب به عقب می‌رفت پاهایم را به عقب می‌بردم و وقتی به جلو می‌آمد پایم را با قوس مخصوص به جلو پرت می‌کردم. برای ایستادن تاب هم خلاف این کار را انجام می‌دادم.
وقتی تاب آنقدر بالا می‌رفت که از جلو به بالای در و از عقب به سقف می‌رسید، همیشه با خودم فکر می‌کردم که اگر تاب از جلو بالا بیاد و من در همان حال بپرم می‌توانم در آغوش باغ به زمین بیایم. فاصله تا باغ خیلی بیش از این خیالات بود. شاید باد خنکی که موهایم را خلاف جهت تاب تکان می‌داد و موسیقی سکوت، مرا به عمق چنین تخیلاتی می‌برد.
آن‌قدر این خاطره برایم در روزهای کودکی، شیرین تکرار شده است که حالا می‌توانم در خاطرات غرق شوم و بدون آن‌که به سن‌م، به نگاه اطرافم توجه کنم مدت‌ها حرفه‌ای تاب سواری کنم.
هنوز هم گاهی باد خنکی می‌وزد و چادرم را خلاف جهت تاب تکان می‌دهد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۱۰ - منجمد

نیمه‌های شب باران شدت گرفته بود، خیابان می‌دوید و او تندتر. زمان را پاک فراموش کرده بود. قرار بود سر شب برگردد خانه اما آنقدر خوش گذشته بود که نفهمید کی نیمه شب شد.
مدت‌ها بود مهمانی نمی‌رفت، نه اینکه گوشه‌گیر باشد؛ در مهمانی‌ها آدمی را پیدا نمی‌کرد که باهم علایق و حرف‌های مشترک داشته باشند. ترجیح می‌داد وقتش برای خودش باشد تا این و آن هدرش بدهند.
نیمی از مهمانها را تا به حال از نزدیک ندیده بود، اما قبول کرد به آن مهمانی برود.
انگار برنامه‌ی آن مهمانی را هزار بار تمرین کرده بودند و انگار این آدم‌ها را هزار سال می‌شناخت و انگار قفس تنهایی شکسته شد و خودش را رها کرد.
شیرینی مهمانی در جانش نشسته بود اما چه دلیلی بابت دیر آمدنش باید می‌گفت؟
احتمالا پدرش از نگرانی در خانه دوام نیاورده و سراغ کلانتری‌ها و بیمارستان‌ها و حتی سردخانه‌ها رفته بود. پدرش همیشه به بدترین اتفاق‌ها فکر می‌کرد. اگر می‌گفت محو خاطره‌های جذابی شده که از تجربیات خودشان تعریف کردند، برای کسی که به مرگ عزیزش هم فکر کرده مسخره نیست؟
سالهاست که افکارش برای همه مسخره شده است. این بار چه فرقی دارد.



توضیحات: این نوشته برای شرکت در مسابقه‌ای در نزدیکا با جمله‌ی مطلع «نیمه‌های شب باران شدت گرفته بود، خیابان میدوید و او تندتر»، نوشته شده است. هر پست نزدیکا ۱۰۰۰ حرف ظرفیت نوشتن دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰