نوشته‌های دل‌آرام

۳۱ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

روز ۷۲ - حدیث نفسِ برایان تریسی‌طور!

مقدمه‌ناک
من هر وقت می‌گم بچه‌های دوم بهتر از بچه‌های اولن، مادر شوهرم می‌گه خب اول، دومی رو بیار‍!
اول، دومی!
۲. من کتاب‌های این بنده خدا - برایان تریسی رو می‌گم - نخوندم اما وقتی آدم یه چیزی رو تعریف می‌کنه که دیگه درگیرش نیست و گذشته، در عین حال در وضعیت روانی مناسبی قرار داره، هم می‌تونه امیدبخش بنویسه/حرف بزنه، هم یه طور ساده‌ای از روی بعضی مسائل و درگیر شدن باهاشون می‌گذره که به نظر ساده‌لوحانه یا کلیشه‌ای میاد. نوشته‌ی امشب شاید اینطور باشه.
این از برایان تریسی‌طورش.
۱. معمولا خودم رو تو خطاب می‌کنم. نه من! یعنی با خودم که حرف می‌زنم می‌شینم رو به روش. توی متن بیشتر توضیح می‌دم.

وقتی قراره یه عده آدمو مدیریت/رهبری کنید، باید صبر داشته باشید؛ دقیق‌ترش اینه که خودتون رو بکشید عقب! شما وقتی وارد یه بانک می‌شید، پشت باجه که رئیس نمی‌شینه؛ هر سازمانی قسمت روابط عمومی داره. مدیر/رهبر خوب باید خودش رو دو تیکه کنه، یه تیکه از وجودش که آروم‌تره و می‌تونه گوش بده رو بذاره جلو، اون تیکه‌ای که تئوریسینه یا برای خودش یه ابهتی داره، عقب بشینه. الان برام تفاوت مدیریت و رهبری توی این متن اهمیتی نداره. چیزی که می‌خوام بگم راجع به روابط روزمره‌ی آدماست و نه کاری.

یکی از روش‌هایی که اون خود پیشرونده و جنگنده رو بکشید عقب، مثلا اینه که با تئوری انتخاب آشنا بشید. خیلی ساده! وقتی به یقین برسید که کسی رو نمی‌تونید کنترل کنید و کسی هم شما رو نمی‌تونه کنترل کنه، حرفایی که آدما می‌زنن صرفا اطلاعاتیه که می‌تونه درست باشه یا نه. حتی بعضا نظرات آدما بیان حالات شخصی‌شونه تا درباره‌ی حرف/متن شما. انگار به صورت ناخودآگاه، آدم‌های عادی رو به خودشون دارن نظرشون رو می‌گن، نه رو به شما. اینم تکمیلی مقدمه‌ناک ۱.

اینو همیشه در نظر بگیرید که دنیا مثل یه سیال رونده‌ست و هیچ‌چیز تا ابد نمی‌مونه. یه نظر می‌تونه برای یه زمان و مکان خاصی درست باشه. کسایی که نظر می‌دن هم ممکنه چند دقیقه بعد نظرشون عوض بشه، لازم نیست اون نظر رو تا ابد توی ذهن‌تون نگه دارید. به عبارت بهتر، برای هر نظر یه مدت زمان محدود و کوتاه در نظر بگیرید و وقتی اون زمان تموم شد، نظر رو منقضی بدونید و بهش فکر نکنید.

سعی کنید توی مکالمات همیشه جایگاه فرد رو داشته باشید نه زوج! جایگاه زوج توی مکالمات معمولا واکنشی‌ه. اگه می‌خواید راجع به چیزی نظر بدید، به جای اینکه برید تو جایگاه زوج و نظرتون رو بگید، ایده رو از فیلتر خودتون تغییر بدید و به شکلی مطرح کنید که حالت واکنشی نداشته باشه. مثل کنش به نظر بیاد.

در پایان این رو هم در نظر بگیرید که هرکس داره به راهی رو نشون می‌ده، به احتمال زیاد قبلا به بی‌راهه رفته. خود نصیحت می‌گه من از ذهن یه آدمی بلند می‌شم که قبلا اشتباه کرده و حالا به این روش رسیده. اصلا نصیحت شنیدن مثل یه نوع کلاس تخیله! یکی میاد نصیحت می‌کنه و شما می‌تونید راجع به قبلا و بی‌راهه‌ها خیال‌پردازی کنید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۷۱ - خط سیر

امشب می‌خوام تداعی کنم ببینم به کجا می‌رسم. قول نمی‌دم که سانسور نکنم و قول نمی‌دم که چیز خوبی دربیاد!

الان بیدارم و از اون شب‌هاست که دارم زجر می‌کشم. تاریکی شب دیدِ چشمِ بدن رو کم می‌کنه، اما چشم خیال فرصت دیدن پیدا می‌کنه. می‌خوام قدرت عملم رو به اندازه‌ی قدرت خیالم زیاد کنم. چرا انقدر دست‌فروش زیاده. تو داستان دستفروشه همه تو گفتار اول دخترک گیر کرده بودند. مثل من که از فیلم‌هایی که سعید ملکان، تهیه‌کننده‌ش می‌شه خوشم نمیاد به همه چیزش گیر می‌دم. چرا فلان؟ چرا بیسار؟‌ چرا یه شبکه‌ی اجتماعی با محوریت نوشتن و حضور منتقدین و ناشران نداریم. اه! بعد همون‌طور که بیز استون توی کتاب خاطراتش در مورد تاسیس توییتر از فردی به اسم جک دوروسی می‌گه که همیشه پایه‌ی شنیدن چرت و پرت‌های بیز استون بوده، منم رفتم برای شوهرْآقا که همچین نقشی رو داشته و داره، تعریف کنم و خیلی غیرجدی راجع به همین ایده حرف بزنیم. از صندلی‌م بلند شدم گفتم: به ذهنم رسیده... آخ!!! اوه!!! انگشت پام محکم به پایه‌ی صندلی مقابلم خورد! شما همیشه به روحیه‌ی تیمی باید اعتقاد راسخ داشته باشید. مثلا ادامه‌ی متن رو شوهرْآقا نوشته. مجبور شدم نیم‌فاصله‌هاشو درست کنم. برمی‌گردم!

ابر می‌بارد و من می‌شوم از یار جدا / چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع / من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
من بخوام متن بنویسم خیلی جدی و فلسفی‌طور می‌شه! الآن گوشه ذهنم اینه... (تا یادم نرفته بگم چقدر صدای کیبورد باحاله! اینم در نوع خودش یه جوری آدم رو راه می‌اندازه!)
برگردیم به گوشه ذهنم: چطور می‌شه یکی می‌شه امیر خسرو دهلوی؟ شما بگو شجریان! یا هر کس دیگه. شاید در نگاه اول جوابش ساده باشه: خب شده دیگه! (جواب؟!) اما جواب درست به این سوال عملا ممکنه باعث تحقق هوش مصنوعی بشه. وقتی می‌گم جواب، منظورم جوابی از جنس شبکه عصبی نیست. در مورد شبکه عصبی (یا الگوریتم های تکاملی) ما وقتی سیستم به یک نقطه از بلوغ می‌رسه، به مثابه مغز، نمی‌دونیم گام‌های رسیدن به نتایج چیه (با یک شبکه پیچیده و تو در تو مواجهیم تا یک الگوریتم گام به گام)

برگشتم!

به صورت اتفاقی من می‌تونم این متن رو به سرانجام برسونم. من هر شب این مسیر رو طی می‌کنم تا به یه نوشته می‌رسم. یعنی انقدر چیزای بی‌ربط می‌نویسم تا جایی که می‌گم آهااان! باید اینطوری باشه!
حالا امشب این کارو نکردم؟ چرا؟ به خاطر اهداف آموزشی بود، باور کنید!
حالا آقا، ایمانی که تازه اومده سراغ وبلاگ ما، شنبه میاد می‌گه این بود آرمان‌های امام، خانم؟

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۷۰ - خاله می‌خری؟

آرام و سر به زیر، وارد اولین واگن مترو شد. یک مانتوی مدرسه به رنگ سورمه‌ای با سر آستین و یقه‌های سفید دالبری پوشیده بود. یک کوله‌ی آبی رنگ با طرح‌های دخترانه را روی دوشش حمل می‌کرد و چند کیسه‌ی آدامس و دستمال کاغذی و کش مو را یکی یکی با انگشتانش گرفته بود. ظاهر مرتب و تمیزی داشت. موهای صافش را شانه زده و با کش از پشت سرش بسته بود. اندکی سرخی در گونه‌هایش دیده می‌شد.

مانند کسی که خیرات پخش می‌کند از همان مسافر اولی که نزدیک در ایستاده بود شروع کرد و گفت: «خاله، می‌خری؟»
مسافر گفت: «چند؟»
دخترک گفت: «به ارزش یه روز از روزای بهاری عمرم! تابستونی‌شم دارم، می‌خوای؟»
مسافر گفت: «نه، همون بهاری خوبه، قد سه روزت رو بده.»
نوبت به نوبت به سراغ مسافر دیگری می‌رفت و می‌گفت: «خاله می‌خری؟»
مسافر که رفتار دختر را دنبال می‌کرد و از وضعیتی که یک دختر کوچک را مجبور به کار کرده، بسیار خشمگین بود، با تمام حرص خود از مقصرِ این وضعیت، رو به دخترک نه محکمی گفت.
کینه در نگاه مسافرهای اطراف موج می‌زد. مترو در سکوت کلام و فریاد ذهن‌ها به راه خود ادامه می‌داد. «عجب آدم خسیسی هستی! یعنی روزای زندگی این بچه به اندازه یه دستمال کاغذی نمی ارزه؟ همین شماها هستید که باعث شدید اینا بدبخت و آواره‌ی کوچه و خیابون بشن!»
دخترک بی‌توجه به راهش ادامه داد. نگاه مظلومش را در نگاه مسافر بعدی گره زد و گفت: «خاله می‌خری؟»
مسافر برای شکستن فضای سنگین مترو و نگاه مسافرهای دیگر، بدون معطلی در کیفش به دنبال کیف پولش گشت و در همین حال گفت: «۵ تا بده. از اون نارنجی قشنگا نداری؟»
دخترک گفت: «چرا خاله دارم ولی یکم گرونه‌ها. می‌شه ده روز آخر شهریور که وسط کارم می‌رفتم پارک و هوا خیلی خوب بود. خیلی خوش گذشتا.»
مسافر گفت: «اشکالی نداره، پول ده روز اول مهرت رو هم می‌دم.»
وقتی سراغ مسافر بعدی رفت، صورتش زرد و رنگ پریده شده بود. دیگر مانند بدو ورودش سرخ نبود.
مسافر‌ها از قبل پول‌هایشان را آماده می‌کردند و یکی یکی روزهای عمر دختر را می‌خریدند.
یکی از مسافر‌ها که ظاهر مهربانی داشت و حسابی دلش به رحم آمده بود، سراغ دخترک رفت و در حالی که می‌خواست هم‌قد دخترک باشد، زانوهایش را خم کرد، جلوی دخترک نشست و گفت: «همه‌ی دستمالات چند؟»
دخترک گفت: «خیلی گرون خاله، خیلی.»
مسافر گفت: «مثلا چند؟»
دخترک گفت: «به اندازه‌ی همون یه سالی که تونستم برم مدرسه. صبح‌ها تا مامانم صدام می‌زد، بی‌معطلی بیدار می‌شدم و می‌رفتم مدرسه. همون سالی که کار نکردم. همون سالی که عاشق مدرسه و خانم معلم شدم و بعد از اون دیگه نتونستم برم.»
مسافر انگار عجله داشت که پیاده شود، پول را کف دست دخترک گذاشت و در حالی که از در عبور می‌کرد، گفت: «دستمالاتم مال خودت، نگه دار بفروشش.»
وقتی در مترو بسته شد، دخترک به اندازه‌ی یک سال کوچکتر شده بود. قدش کوتاه‌تر شده بود و دست‌ها و پاهایش کوچک‌تر از قبل به نظر می‌رسیدند.
دخترک به راه خود ادامه داد.
«خاله می‌خری؟»
مسافری که همان ابتدا نه محکمی گفته بود، با صدای بلند گفت: «نخرید، نخرید! صاحب این بچه وقتی پول ببینه، فردا هم این بچه رو می‌فرسته سر کار. این بچه الان باید درس بخونه و بچگی کنه!”
کسی انگار نمی‌شنید.
«خاله می‌خری؟»
همینطور که واگن به واگن جلو می‌رفت، هرکس چند روز را می‌خرید و او کوچک و کوچک‌تر می‌شد. دستها و پاهایش به حالت عجیبی کوتاه به نظر می‌رسیدند و قیافه‌اش درهم می‌پیچید.
دخترک در همین قطار توانسته بود دشت روزانه‌اش را به دست آورد و به خانه رود اما دلش می‌خواست امروز تمام جنس‌هایش را بفروشد و از فردا دیگر سر کار نیاید.
قطار به قطار از یک سوی آن، به واگن خانم‌ها وارد می‌شد و تا انتهای قطار می‌رفت و دست‌فروشی می‌کرد.
آن روز حوالی عصر، دستمال‌های دخترک تمام شدند. آن روز حوالی عصر، تمام کودکی دخترک به فروش رفت. آن روز حوالی عصر، دختری به اندازه‌ی یک بسته‌ی تریاک کوچک شده بود. در حالی که در خیابان بالا و پایین می‌پرید، به سمت خانه می‌رفت.
بالاخره آن شب، دخترک دود شد و به آسمان رفت.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰