هرروز پسرک یواشکی می‌آمد و داخل باغ را تماشا می‌کرد. باغبان سهم آبیاری زمین خود را بدون آن‌که درختانش را سیراب کند، مستقیم به جوی همسایه می‌فرستاد. رفته رفته برگ درختان می‌ریخت و بدنه‌ی لختشان خشک می‌شد. باغبان هم اره‌برقی‌اش را برمی‌داشت و تنه‌ها را می‌برید. صدای اره‌برقی چنان گوش محیط را کر می‌کرد که پسرک می‌توانست خود را نزدیک باغبان برساند؛ سنگ را در پشت کش کمانش گیر می‌داد و در حالی که سر باغبان را هدف گرفته بود سنگ و کش را به عقب می‌کشید و رها می‌کرد. سنگ با قدرت به سر باغبان می‌خورد. مقداری گچ از مغزش می‌ریخت و درحالی که سرش را می‌مالید به اطراف نگاه می‌کرد تا پسرک را پیدا کند.
بارها پسرک را با گوشمالی و اردنگی از باغ بیرون انداخته شده بود. آنقدر از مغز باغبان گچ ریخته بود که دیگر پوک شده بود. این بار دست پسرک را گرفت و در زیر زمین زندانی کرد. پسرک تا جان داشت فریاد می‌کشید و صدایش در صدای اره‌برقی گم می‌شد. باد زوزه می‌کشید و برگ‌های خشک درختان را از این سو به آن سو کوچ می‌داد.
هوا زودتر از همیشه تاریک شد. باغبان حس کرد پشتش کسی ایستاده است. اره‌برقی را خاموش کرد. به پشتش نگاه کرد، درختان با ریشه‌های درآمده دور تا دورش را محاصره کرده بودند. از وحشت فریادی کشید و به خانه‌ی همسایه پناه برد.


ادامه دارد...