حوالی ساعت ۹ شب، مشغول رانندگی بودم که چراغ هشداردهندهی موتور ماشین روشن شد و روشن موند. زدم بغل، ماشین رو خاموش کردم، منتظر شدم خاموش بشه، اما نشد. به امداد خودرو زنگ زدم. یه بنده خدایی با موتور سیکلت اومد. کاپوت ماشین رو زد بالا. نگاهی به ماشین انداخت و گفت مشکل از تسمهی دینامه ولی همراهش تسمه دینام که نداشت، هیچی، برای وارسی از آچار و ابزارهای توی ماشین خودم استفاده کرد.
وقتی ماشین رو با جرثقیل میبردن یاد پدربزرگ خدابیامرزم افتادم؛ همیشه توی ماشینش انواع وسایل فنی مثل اتصالات باطری، تسمه، آچارهای شلاقی، بوکس، فرانسه، از شمارهی ۸ تا ۲۰ رو داشت تا اگه لازم میشد حتی موتور ماشین رو بتونن پایین بیاورند و دوباره بذارن سر جاش. خیلی از وقتا این چیزا رو برای رفع گرفتاری بقیه باخودش این طرف اون طرف میبرد.
پدربزرگم یه جا بند نبود. از اوایل دههی ۴۰ توی میراث فرهنگی تهران، کارگاه زری و مخملبافی کار میکرد و در نتیجه تهران ساکن شده بود. خونه و باغ پدری اما سار بود. این یعنی وقتی تهران بود، دلش سار بود و وقتی سار بود، دلش تهران. حتی وقتی توی قطعهی هنرمندان بهش قبر دادن، مردد بود تهران خاکش کنیم یا سار. همیشه در اولین تعطیلات اداره، عزم سار میکرد.
صبح زود حوالی ساعت ۵ بیدار میشد و بار سفر رو تو ماشین جاسازی میکرد. اول ساکهایی که فقط توی سار نیاز داشتیم رو تو ماشین میذاشت بعد وسایل راه رو. اون روزها مثل حالا توی راه، گُله به گُله مجتمع رفاهی و پمپ بنزین نبود. یه پمپ بنزین توی جادهی کاشان به قم - مسیر برگشت از سار - بود، هرکی توی راهِ رفت، نیاز به بنزین پیدا میکردن باید با یه دبه میرفت از اون طرف جاده بنزین میآورد. خیلیها وقتی میخواستن از جاده رد بشن، ماشین بهشون زده و مردن. حتی اگه این جمله یه شایعه بود، پدربزرگ علاوه بر خوراکیهای بین راه، گوشت و روغن و برنجی که در روستا به سختی پیدا میشد، بنزین هم برمیداشت. یعنی ۱.۵ برابر وسایلی که توی صندوق ماشین جا میشد، بار سفر داشتیم. بیش از ظرفیت توی ماشین، بچه روی بچه و توی بغل آدم بزرگ نشسته بود، با این حال زیر پا هم پر بود! به جای اون شکل معمول باربند که فلز نازکی بود، پدربزرگ محض محکمکاری چند تا لوله رو با پیچهای دو قلابی برای باربند استفاده میکرد.
پدربزرگ خیلی محتاط بود؛ شاید قشنگتر اینه که بگم از مسیر لذت میبرد و با زیر سرعت مطمئنه حرکت میکرد. به همین خاطر مسیر حدود ۳۵۰ کیلومتری تهران به سار - از توابع کاشان - از یه صبح تا بعد از ظهر طول میکشید. عموما سبقت نمیگرفت؛ اگه میخواست سبقت بگیره باید تا یه کیلومتر جلو و عقب، ماشینی نمیدید، صدا هم از کسی در نمیاومد تا حواسش پرت نشه؛ دنده معکوس میکشید، ماشین جلویی رو رد میکرد و دوباره به خط دو برمیگشت. حالا دلش آروم میگرفت، بقیه هم حق صحبت کردن پیدا میکردن.
به ظهر که نزدیک میشدیم هوای کویر اونقدر داغ میشد که پمپ بنزین پیکان جوش میآورد. پدربزرگ برای همه چی راه حل داشت! دست به ساختش هم خوب بود. روی باربند، کنار ساکها و وسایل، یک دبهی آب بسته بود که با شلنگی، آب به سمت پمپ بنزین میرفت. روی پمپ بنزین یه کیسهی پر از ماسه گذاشته بود و هر موقع که حس میکرد ممکنه گرمای هوا مشکلساز بشه، دستش رو از پنجره به سمت باربند بالا میبرد و شیر متصل به دبهی آب را برای مدتی باز میکرد. آب روی کیسهی ماسه میریخت و توی اون جمع میشد. پمپ بنزین خنک میشد و لازم نبود توی اون گرما توقف کنیم.
راستش رو بخواید ما هیچ وقت از باربند خوشمون نمیاومد چون ماشین رو بیکلاس میکرد اما با دیدن کارکرد این تکنولوژی دستساز پدربزرگ به خودمون افتخار میکردیم و در رویاهایمون توان رقابت با تکنولوژیهای ماشینسازی آلمان رو توی خودمون میدیدیم!
توی سار جزو معدود کسایی بودیم که ماشین داشتیم. بنابراین موقع برگشت از سار هم علاوه بر وسایلی که خودمان داشتیم، بقیه هم چیزهایی میدادند که برای اقوامشون توی تهران ببریم. نه تنها جای خوراکیهای خورده شده خالی نشده بود که جامون تنگتر هم میشد. ماشین که حرکت میکرد آدما دنبال ماشین میدویدند و دستهایی بود که گونیهاشونو به سمت باربند ما پرت میکردند تا براشون ببریم. هروقت به تصویر آهسته شدهی این اتفاق فکر میکنم احتمال میدم که شاید این تصور دراماتیکی بود که خودم از لحظهی حرکت ماشین به خاطراتم اضافه کردم.
* این متن رو برای فراخوان روایت مستند همشهری داستان نوشته بودم ولی نفرستادم. بابت این مسئله ناراحت نیستم؛ دلم برای پدربزرگم تنگ شده و با انتشار این متن، میخواستم که یادش رو زنده کنم.