کیوسک پذیرش درست روبروى در ورودى درمانگاه بود. دو خانم با لباس پرستارى در آن نشسته بودند. یکى از خانمها پشتش را به جلوی پذیرش کرده بود و با یکى از مردان کارکنان درمانگاه حرف مىزد. یک همصحبتى خاص از مقام بالا به پایین. هیچکس حس نمىکرد ممکن است این دو نفر با این صحبتها هوس ازدواج کنند. اصلا بهم نمىآمدند.
خانم دیگرى که پذیرش مىکرد همزمان با تلفن نیز صحبت مىکرد. قد کوتاه و هیکل فربهى داشت و با سرش، تلفن را روى شانهاش نگه داشته بود. در صندلىاش فرو رفته بود و از دور انگار فقط یک نفر داخل کیوسک نشسته است.
در این درمانگاه، نوبت هر روز را باید همان روز گرفت و خیلىها صبح زود مىآمدند نوبت مىگرفتند، مىرفتند و سر زمان نوبتشان دوباره مىآمدند.
دکتر متخصص گوش کمى دیر کرده بود و پشت در مطبش، گوش تا گوش آدمهای گوشمشکلدار نشسته بود.
پیرمردى با ریش پروفسوری و پیراهن مردانهى آستین کوتاه به همراه دخترش که مبتلا به سندرم دان بود درست پشت در نشسته بود. براى دیدن تابلوى اعلام نوبت باید از جایش بلند مىشد. از زمانی قبل از آمدن دکتر، این دختر که لباسهاى شادی پوشیده بود، بلند مىشد و تابلوى اعلام نوبت را مىدید و مىگفت «بابا هنوز نوبتمان نشده» و مى نشست. چند ثانیه بعد دوباره بلند مىشد و به پدرش مىگفت هنوز نوبتمان نشده و این جریان تا زمانى که نوبتش نشده بود ادامه داشت.
مرد مسن دیگرى از وقتى آمده بود آرام و بدون حرکت، با پشتی کاملا صاف، دو دست به عصا نشسته بود. نگاهش را به نقطهای دوخته بود و بدون اینکه به دیرآمدن دکتر اعتراضی داشته باشد فکر میکرد. به هرچه فکر میکرد در دنیای خودش بود.
آقا و خانمی با پسر دو سالهشان وارد درمانگاه شدند و چون مقاومت بچه برای نشستن را دیدند، ناچار مادرش پشت سر بچه راه افتاد و حواسش به مسیری بود که بچه میدوید. «مواظب باش»، «بیا اینطرف»، «آرامتر بدو» ...
پسرک به پیرمرد عصا به دست رسید و در حالی که نگاهش را به صورت پیرمرد قفل کرده بود، دستش را به سمت عصای پیرمرد برد و با احتیاط آن را کشید. فکر پیرمرد پاره شد و زیر لب غرولند آرامی کرد. پسرک که اعتراض معناداری از پیرمرد نشنیده بود اینبار محکمتر عصا را کشید و با مقاومت پیرمرد رو به رو شد. «بِدِش من ببینم! مگه این بازیچهست!» قیافهی مرد پیر بود ولی در لحظهی کشمکش همسن پسرک شده بود. مادر پسر دوید و سریعا عصا را از دست پسرش درآورد و از پیرمرد عذرخواهی کرد. پیرمرد دوباره به چرتی در بیداری فرو رفت.
هرچه میگذشت نفرات بیشتری به اتاق انتظار اضافه میشدند.
خانم جوان و بلند بالایی که انگار همین دو دقیقه پیش جلوی درمانگاه از ماشین زمان پیاده شده بود وارد شد. چادر کدر با زمینه ى قهوه اى و گل هاى ریز بدون روسرى سر کرده و چادر را زیر گلویش با قزن بسته بود؛ شبیه به زنانی از کتابهاى قدیمى یا سالهاى دور. دستش را از پایین چادر بیرون آورده بود و در کنار مردی که شباهتی به دورهی خودش نداشت راه میرفت تا جایی پیدا کند و بنشیند.
دختر جوان دیگری در حالی که داروهایش را در یک دستش گرفته بود و با دست دیگرش تلفن همراهش را کنار گوشش نگه داشته بود، وارد شد. موهای زرد چغر عروسکیاش را آنقدر سفت و بالا پشت سرش بسته بود که پوست صورتش را به سمت عقب مى کشید و به چشمهایش کشیدگی خاصی به سمت بالا میداد. ابروهایش را به صورت دو خط که حالت ٧ داشتند، آراسته بود. ناخنهای بلندش را نوک تیز کرده و به رنگ مشکی لاک زده بود. همهی اینها را کفشهایی که پوشیده بود تکمیل میکرد: نوک تیز جادوگری!
خانم مسنی که به عنوان نایب خداوند در اجرای نظم و جلوگیری از خوردن حق دیگران زیر تابلوی اعلام نوبت نشسته بود، گوشهایش سنگینتر از قبل شده بود. این را در حرفهایش به خانمی که در دومتریاش بود میگفت.
- [با صدای بلند] من از پریروز نمیدونم چی شده نمیشنفم. شما هم همینطور شدید؟
+ نه من قبلا...
- [فریاد] چـــــــــــی؟ نمیشنفم بلندتر بگو!
+ [با صدای بلند] نه من قبلا گوشم چرک کرده بود دارو مصرف کردم حالا اومدم دکتر ببینه.
در حالی که چشمش را میچرخاند تا مخاطب بعدیش را پیدا کند، با صدای بلند گفت:
- پیریه دیگه خانم.
رو به پیرمرد در چرت کرد و با صدای بلند که کم از فریاد نداشت، گفت:
- پدر جان شما چه مشکلی داری؟
پیرمرد که انگار حوصلهاش نمیرسید سری تکان داد و دوباره به خلسه رفت.
انقدر فضا کمدی شده بود که من دستم را جلوی دهانم گرفته بودم که متوجه نشود دارم از خنده رودهبر میشوم. رو به من با صدای بلند گفت شما نوبت چندید؟
خندهام را جمع کردم و نوبتم را گفتم.
- [با صدای بلند] چـــــــــــند؟
بالاخره دکتر آمد.
اولین نفر به دلیل نسبت فامیلی با دکتر، بدون نوبت داخل رفت. من به نشانهی اعتراض به دفتر مدیریت رفتم. طبق معمول نبود اما به جایش یک پیرمرد مهربان گذاشته بودند که بلند میشد و چنان به حرف آدم گوش میداد که آدم به احترامش از اعتراض منصرف میشد. بعدا فهمیدم اصلا کارش همین است. در همان زمان که پیرمرد سعی میکرد با احترام قضیه را فیصله دهد، دو پسر بچه وارد شدند و یکی که قد و قوارهی بزرگتری داشت، به پیرمرد گفت که مادرشان مدت زیادی است که بیرون رفته و برادرش بیحوصله شده و نق میزند. پیرمرد هم جواب داد که تلفنها صفرش بسته است و نمیتواند به شمارهی موبایل زنگ بزند. هردو مستأصل از اتاق بیرون آمدند. من که دلم برایشان سوخته بود با اینکه نیمی از راه به سمت اتاق انتظار را رفته بودم، برگشتم و آنها با شمارهی من به مادرشان تلفن کردند.
مادرشان که برگشت در حالی که نفس نفس میزد نگاهی به تابلوی اعلام نوبت و کاغذ نوبت خودش انداخت و متوجه شد که حالا حالاها باید منتظر بماند. به آقایی که نوبتش بعد از من بود گفت: «ببخشید آقا امکانش هست من نوبت بعدی، داخل بروم؟» مردِ با سیاست در حالی که مِن و مِن میکرد گفت: «اگر این خانمها و آقایانی که جلوی من هستند مشکلی نداشته باشند من مشکلی ندارم.»
از خانمها و آقایانی که جلوی من بودند پرسید و آنها بدون آنکه جواب واضحی بدهند با حالت ناچاری موافقت کردند.
من خسته شده بودم؛ هم از انتظار و هم از بینظمی موجود. مخالفت خودم را اعلام کردم و گفتم که سه ساعت منتظر نشستم و حاضر نیستم نوبتم را به کس دیگری بدهم و در دلم به آن مرد میگفتم «مرد حسابی چه ربطی به بقیه داشت. کاغذ نوبت خودت را با آن خانم عوض میکردی!»
پسرها هر دو مرا نگاه میکردند.
مادرشان با حالت پررویی گفت: «عجب آدمهای بیوجدانی پیدا میشوند. خب اینها بچه هستند!»
سعی کردم به این موقعیت کلیشهی مسخره که پیش آمده بود، فکر نکنم. پسرهایش را رها کرده بود به امان خدا، با تلفن همراه من به او زنگ زدند و حالا او بیخبر از آن پیشامد، مرا بیوجدان خطاب میکرد. یاد «قضاوت نکنیم» بیمحتوایی افتادم که انقدر بیجا استفاده شده که پوچ و تو خالی شده.
سعی کردم منطقی باشم و به آن خانم گفتم که بهتر بود خودتان زودتر میآمدید و وقت میگرفتید. هرچند از زبان بدن و مدل حرف زدنش مطمئن بودم بچهها وسیلهای هستند برای آنکه زودتر به هدفش برسد.
من ساعت ۱۰.۵ به درمانگاه آمده و نوبت گرفته بودم. مدتی با کتاب، خودم را مشغول کردم. بعد از آن، این مردم عجیب و فضای فانتری انتظار بود که مرا به خودش مشغول کرده بود. ساعت ۲ داخل مطب رفتم و بعد از آن، هرگز دوباره به آن درمانگاه نرفتم.