نوشته‌های دل‌آرام

۳۱ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۶۹ - گزارش تلویزیونی

منتظر شروع کلاس بودیم که از استاد اجازه گرفتن بیان تو. اول یه کوله‌ی بزرگ اومد تو، که بی‌اغراق من در حالت جنینی توش جا می‌شدم؛ بعد یه آقایی اومد که ۲ تای من هم توی شکمش جا می‌شد و یه دختر و پسر جوان معمولی؛ نه خیلی چاق نه خیلی لاغر.
استاد که با بچه‌های کلاس آشنا شد، این دوستان گفتن که برای شبکه‌ی آموزش می‌خوان از فضای کلاس گزارش بگیرن، در نتیجه خانم‌های محترم لطفا حجاب کامل اسلامی رو رعایت کنن. اینو کی می‌گفت؟ همون دختر خانم گزارشگر که مقنعه‌ش تا فرق سرش عقب بود و آستین‌هاش رو زده بالا و ساق پاش به خاطر کوتاهی شلوار پیدا بود. «بیشتر، بیشتر! کامل روسری رو بیار جلو، اون بغل‌های روسری رو بده تو،‌ گردنت معلوم نباشه، آستینت رو هم بده پایین، حالا خوب شد!!!»

تقریبا بعیده همچین صحنه‌ای توی تجربه‌های شخصی آدم‌ها به راحتی پیدا بشه. هرچند که دو سه بار بابت این «جسارت» عذرخواهی کردن و گفتن که شبکه خیلی روی این موارد حساسه. اگه رعایت نشه زحماتمون هدر می‌ره.

تو این برهه از زندگیم، کلاس می‌رم به خاطر فعالیت گروهی و اون نیروی ناخودآگاه جمعی که آدم رو برای انجام تمرین‌ها هل می‌ده. وقتی استاد ۱۰، ۱۲ سال باهات فرقِ سن داره، فضای کلاس خیلی دوستانه است. کلا راضیم ازش! حتی اگه مطالبش تکراری باشه. چون قبلا تو حوزه‌ی سینما مطالعه کردم و تازه تحت عنوانِ بوطیقای فیلم و فیلمنامه‌ی کلاسیک، خیلی‌ها ادعا دارند ولی نتیجه در عمل چیز دیگه‌ای رو نشون می‌ده.
بگذریم.

استاد رو جلوی کلاس گذاشتن که باهاش مصاحبه کنن. سوال‌ها چی بود؟
- اینجا کجاست و داریم چی کار می‌کنیم؟ :پ‌ن‌پ طوری!
- توصیه‌تون به دوستداران فیلمنامه‌نویسی چیه؟
می‌تونید خودتون بقیه‌ی سوالا رو هم حدس بزنید.

بعد گفتن یکی از خانم‌ها بیاد و طرف هنوز توی کلاس نچرخیده دست روی من گذاشت!

...

من و شوهرْآقا توی یکی از سفرها، سوژه‌ی دوربین خواهرم شدیم و اتفاقا عکس خوبی هم شد. برای بنری که کافه‌بازار برای پروموت کردن نزدیکا لازم داشت، خامی کردم و این عکس رو پیشنهاد کردم! این عکس ما رفت صفحه‌ی اول کافه‌بازار، من هم به روی خودم نیاوردم! توی ذهنم این بود که فوقش دو سه روز اون بالا هست، بعد طبق روال قدیم کافه‌بازار عوضش می‌کنن دیگه! تو همین دو سه روز قریب ۲۰ نفر از من راجع به سفر خارجی که توی اون عکس رفته بودیم پرسیدن و البته بابت مشهور شدن‌مون(مشهور؟!) تبریک گفتن! خب این گذشت.
بار بعدی هم کافه‌بازار برای پروموت کردن نزدیکا از همون بنر استفاده کرد! این دفعه یه سگمنت دیگه از دوستان هم ما رو دیدن! استاد مشترک‌مون به شوهرْآقا گفته بود فلانی زدین تو کار مدلینگ؟!
از بار سوم تا چهارم و شاید پنجم، اصلا باید از یه بنر دیگه استفاده می‌کردن ولی توی اون بنر دیگه‌ای که شرکت عکاسی و طراحی کرده بود، دختری که مدل شده بود، حجاب مناسبی نداشت و کافه بازار ترجیح داد دوباره بنر ما رو استفاده کنه! بودن ما توی صفحه‌ی اول کافه‌بازار تقریبا از این خبرها شده بود که فقط خواجه حافظ شیراز نمی‌دونست!

...

از ابتدای تا انتهای درخواست خانم گزارشگر برای مصاحبه با من، همه‌ی این داستانا جلوی چشمم اومد و سریعا درخواستش رو رد کردم.

یه نفر دیگه رو انتخاب کردند و کلیشه پشت کلیشه شروع شد!
- چرا کلاس فیلمنامه‌نویسی رو انتخاب کردی؟
تقریبا همه‌ی هم‌کلاسی‌هایی که مصاحبه شدند، بلا استثناء گفتن... (معلوم نیست چی گفتن؟)
+ از بچگی همه به من می‌گفتن تو استعداد فیلم‌نامه‌نویسی داری!
۴ ۵ نفر پشت هم همین جواب رو دادن.
اگه من مصاحبه می‌کردم حداقل یه جواب متفاوت داشتم. هیچ وقت کسی توی بچگی به من نگفته بود استعداد فیلم‌نامه‌نویسی دارم. اساسا تا ۲ ۳ سال پیش فیلم دیدن به نظرم کار عبثی بود و نمی‌دیدم! راجع به زری‌بافی که دغدغه‌مند شدم و به سینمای مستند علاقه‌مند، خواه ناخواه به سمت یادگیری اصول و دیدن فیلم‌های داستانی و بیشتر مستند سوق داده شدم.

وقتی از همکلاسی‌هام پرسید توصیه‌تون به علاقه‌مندان چیه، پرت شدم به حدود ۲۰ سال پیش، وقتی اخبار ساعت ۱۹:۳۰ علمی فرهنگی هنری شبکه‌ی دو یه گزارش از برنامه‌ی قدردانی از برگزیده‌های مسابقات نقاشی خارجی گرفته بود و دقیقا صحنه‌ی بالا رفتن دلیِ گردِ تپل با کاپشن صورتی و مقنعه‌ی بافتنیِ لبه‌دالبری رو نشون می‌داد، من جلوی تلویزیون خونه‌ی مامان بزرگم ایستاده بودم و خودم رو توی تلویزیون نگاه می‌کردم. بعد از مراسم، خانم گزارشگر رو به من گفت: تبریک می‌گم دخترم، توصیه‌ات به هم‌سن و سالای خودت چیه؟
گفتم توصیه‌ام اینه که برن توی کلاسای مختلف شرکت کنن و استعدادشونو کشف کنن و برن دنبالش!
در ادامه پرسید توصیه‌ات به پدر و مادرا چیه؟
الان که به جوابم فکر می‌کنم واقعا منو مشعوف می‌کنه! گفتم استعداد بچه‌هاشون رو کشف کنن و بذارن بچه‌هاشون تو هرچی که استعدادش رو دارن ادامه بدن!

وقتی که وسایل فیلمبرداری‌شون رو جمع کردن و کلاس به حالت قبلی برگشت، من حس هری‌پاتر رو داشتم که رفته بود توی قدح اندیشه و حالا باید می‌اومد بیرون و به ادامه‌ی کلاس توجه می‌کرد!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۸ - به چشم و نظر اعتقاد داری؟

یه روزایی انقدر به کارای تکراری علاقه‌مند می‌شم که می‌گم نکنه اوتیسم پنهان دارم! الان با گفتن این جمله کلاس گذاشتما! اون دفعه که دنبال علائم اوتیسم بودم، توی سایت انجمن اوتیسم دیدم همه‌ی مشاهیر، مشکوک به اوتیسم هستن! از اون لحظه‌ها بود که می‌گن دوست داشتی اوتیسم داشتی ولی جزو مشاهیر بودی؟(یه دست نداشتی ولی فلان...!)
خوب شد دانشجوی پزشکی و روانپزشکی نشدم! وگرنه هر روز راجع به کشف یه بیماری جدید در خودم می‌نوشتم!:دی

امروز روز جهانی اوتیسم نبود! همین‌طوری یادم اومد خواستم با شما به اشتراک بذارم.

***

اصلا من چشم خوردم! وقتی شدم نماینده‌ی کلاس. هی بهم گفتن ممنون که انقدر پیگیری و فلان که چشمم زدن! حتی اگه همکلاسی‌هام چشمم نکرده باشن قطعا کار خودم بوده.

داشتم فکر می‌کردم بعد از سی سال آزگار(مثلا!) این بار، جزو معدود دفعاتیه که بدون شک و تردید نماینده شدم. به این «نکنه این‌طوری شه، نکنه اون‌طوری شه» فرصت ندادم اراده‌م رو فلج کنه و سریع داوطلب شدم و سریع هم پذیرفته شد!

توی دوران مدرسه همیشه نماینده/مبصر بودم. در حالی که بین شک و تردید دست و پا می‌زدم به اجبار انتخاب می‌شدم! بعدم در عین انجام مسئولیت‌های هماهنگ کردن، کلی با بچه‌ها راه می‌اومدم و خودم به شخصه آتش می‌سوزوندم. سال دوم دبیرستان به همین خاطر داشتم از مدرسه اخراج می‌شدم. وقتی با مامانم رفتیم کارنامه رو بگیریم، یه برگه جلوم گذاشت که تعهد بدم از این به بعد افراد خاطی رو گزارش بدم. قبل از من به مامانم برخورد که این مسخره‌بازی‌ها چیه، اومدن درس یاد بگیرن یا خبرچینی! خلاصه دوست دارم فک کنم برگه رو زدیم تو صورت‌شون و اومدیم بیرون ولی خیلی محترمانه مدرسه رو ترک کردیم. بعد هم سریعا آزمون مدرسه‌ی دیگه‌ای رو دادم و قبول شدم. وقتی به مدرسه‌ی قبلی گفتیم ما رفتیم، مدیر که از دست ناظم شاکی شده بود گفت اون برگه سوری بود ولی نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب، چه سود؟

قبلا از مسئولیت‌های نماینده بودن می‌ترسیدم. یعنی می‌ترسیدم بیشتر از توانایی‌های من باشه اما این بار در کسری از ثانیه قبل از بلند کردن دستم به این فکر کردم که یا قدِ توانایی‌هامه یا توانایی‌هام قدش می‌شه! با این‌که من سابقه‌ی طولانی در تحقیر کردن خودم داشتم ولی این‌بار از این انرژی که به خودم دادم تعجب نکردم. مدت‌هاست به حرف‌هایی که در درونم به خودم می‌گم گوش می‌کنم. حرف‌هایی که بار منفی دارن رو سعی کردم کم کنم. حذف نشدن، کمتر شدن. این رو هم می‌فهمم که خودم رو بیشتر از قبل دوست دارم. کمتر غر می‌زنم بهش و خب این خودم هم بیشتر همراهی‌م می‌کنه. انقدر که چشمم زدن دیگه!

این وسط نباید تاثیر مدیریت نزدیکا رو نادیده گرفت. ولی خب فعلا نمی‌تونم اینجا از تجربیات نزدیکا بنویسم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۷ - فلان و بیسار!

من از داستان‌های زندگی آدم‌های دور و برم، چه دوست و چه فامیل بی‌خبرم. چون فکر می‌کنم خب که چی؟ به من چه فلانی، چی کار کرده. سوال نمی‌پرسم که مبادا شروع کنن به داستان گفتن. برخلاف این داستان و طنز و فیلم‌هایی که نشون می‌دن دخترها روزی دو ساعت با مامانشون حرف می‌زنن، من هفته‌ای یه بار به مامانم زنگ می‌زنم، اونم اگه کاری نداشته باشم و یکم حرف بزنم؛ بگم سلام، خوبی؟ خب خدا رو شکر. خداحافظت. نمی‌خوام بگم خوبه، خیلی هم بده! شاید بعدا پشیمون بشم از اینکه بیشتر حرف نزدم. فقط گفتم که بدونید همیشه استثناء وجود داره. انقدر نگید دخترا فلان، پسرا بیسار!

***

امروز پشت تلفن بعد از عمری - شاید هر چند سال یه بار که من پا بدم - شروع کرد به گفتن یه داستانی، که فلانی فلان کارو کرده، فلان شده، اون یکی اومده می‌گه اگه من مُردم بدون به فلانی انقدر قرض داشتم. دوباره فرداش اومده می‌گه اگه من مُردم فلان. بعد هم تند تند بقیه‌ی داستان‌ها رو می‌گه ولی من انگار همین‌جای حرف، به پای ذهنم یه وزنه‌ی بتنی می‌بندن، دیگه نمی‌تونم باهاش همراهی کنم. به قول دوستمون، تکه‌های پازل تکمیل شده بود.

دهانمو بسته بودم، مثل ابر بهار اشک می‌ریختم. در حالی که با فشار دادن دندون‌هام بهم انرژی گریه رو بدون صدا تخلیه می‌کردم، از ترس اینکه نگه چرا ساکت شدی و اون وسط مجبور شم حرف بزنم، با دهانم می‌گفتم اوهوم اوهوم. من برای مسائلم گریه نمی‌کنم معمولا. چی بشه، احیاء، روضه، فیلمای مجید مجیدی ببینم از شدت احساسی که توی فیلم موج می‌زنه گریه کنم، بازم نه برای مسائلی که توی فیلم هست. من برای مسائلم می‌جنگم و تحمل می‌کنم. نهایتا مثل یکی از پست‌های قبلی مغزم سیگار می‌کشه! ولی این بار دست خودم نبود.

می‌گن به خواب اعتنا نکنید. می‌گن توی خواب غیر از صادقه‌هاش که معمولا آدم یادش نمی‌مونه، هر چیزی معنی خودش رو نمی‌ده. آب روشنایی‌ه. دندون افتادن اصلا خوب نیست؛ اگه از جلو باشه فامیل درجه یک‌ت می‌میره، اگه فلان، یعنی بهمان.

توی یکی از خواب‌های من، توی یه فضای واقعی بدون هیچ نشونه‌ای از خواب‌های تخیلی یا سریالی من، فلانی آدم‌های نزدیکش رو جمع می‌کنه، می‌شینیم. می‌گه منو ببخشید؛ بابت همه‌ی کوتاهی‌هام. می‌خوام وصیت کنم. دیگه نمی‌دونم چی می‌گه چون انقدر برام این حرف‌ها غیر قابل تحمله که توی خواب از اون اتاق می‌رم بیرون و تا وقتی بیدار شم فقط گریه می‌کنم.

برعکس همیشه دلم می‌خواست این داستان‌های خاله زنکی انقدر ادامه پیدا کنه تا من بتونم به خودم مسلط بشم؛ نمی‌دونم چرا دوباره یادش می‌افتاد می‌گفت فلانی گفته اگه من مُردم...!

این خواب رو برای هیچ‌کس تعریف نکردم ولی از ذهنم بیرون نمی‌رفت. چند روز بعد خواب دیدم توی یه مراسم گرامی‌داشت‌طوری هستم می‌گن فلان مُرده! من انگار منگ شدم، یکم تلو تلو می‌خورم بعد می‌زنم تو سر خودم که من می‌دونستم! چرا نگفتم. صبح که از این خواب بیدار شدم فهمیدم که شاید از فکر زیاد به خواب قبلی بوده و البته این‌که برخلاف خواب قبل کلی قسمتای تخیلی توی این خواب بود. (وقتی این پاراگراف رو برای بازبینی می‌خوندم یادم افتاد این صحنه‌ی خوانش رو توی خواب دیدم!)
انقدر اشک ریخته بودم که چشم‌هام تار شده بود، در عین حال برای اینکه اطرافیان خیلی شک نکنن، رفته بودم سر یخچال، در حالی که مثل ابر بهار گریه می‌کردم، خرما خوردم، یکی دو تا پنج تا، آب خوردم، هنوز اشک می‌ریختم. حسی که پشت گریه بود یکم آروم شده بود ولی من همینطور اشک می‌ریختم. این وسط فکرهای مسخره هم به ذهنم می‌رسید که هنوز سیگنال مغز به چشم نرسیده که بس کن! یا فکرهای شاعرانه که این چشم دیگه به دستور مغز نیست که گریه می‌کنه بلکه به خاطر ترس از اینه که بعد از این همه مدت، باید عادت کنه دیگه این آدم رو نمی‌بینه! وضعیت خنده‌داری شده بود که مزه‌ی زهرمار می‌داد!
خاصیت نوشتن یا تعریف کردن اینه که وقتی یه بار، دو بار از اول تا آخر ماجرا رو می‌گی اون هیجان و هول ماجرا کم می‌شه. وقتی این کارو نکنی همیشه درگیر اوج داستانی و نمی‌تونی از اون حس بیرون بیای و از بیرون بهش نگاه کنی و یه تصمیم درست براش بگیری!


پ.ن.۱: این نوشته به دلیل پایین بودن سرورهای بیان یک روز دیرتر منتشر شد.

پ.ن.۲: لطفا ننویسید بعدش چی شد؟! بعدش قرار نیست اتفاقی بیفته! یعنی خدا نکنه.

پ.ن.۳: صدقه هم دادم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰