نوشته‌های دل‌آرام

۳۱ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

روز ۶۶ - برخورد با عقب مونده‌ها!

یکی از روزایی که توی تاکسی نشسته بودم، رادیو یه برنامه داشت – نمی‌دونم اسمش چی بود؛ چون از اول برنامه توی تاکسی نبودم. – که با یه روانشناس حرف می‌زد و اولین سوالش این بود که آقای دکتر از افتخارات‌تون بگید. این سوال که بعدا به نظرم هماهنگ شده بود، جواب جالبی داشت. آقای دکتر گفت بزرگترین افتخار من اینه که کار عقب مونده ندارم.

برای من که استاد overestimate کردنم این جمله کاملا معنی داشت و عمیقا درکش می‌کردم. انگار یه دستگاه تولید کار جدید توی ذهنم دارم که همینطور بی‌وقفه تولید می‌کنه. اصلا فرصت بازیگوشی ندارم. کارهام رو رها کنم، سرعت تولید کارهای جدید به حدی‌ه که ممکنه یه حادثه‌ی منای ذهنی رخ بده! البته مدتی‌ه که این مورد رو کنترل کردم. خیلی بهتر شده اما همچنان یه سری کار عقب مونده دارم.

کارهای عقب مونده فقط به این دلیل بد نیستن که یه سری کار باید انجام می‌شده و نشده بلکه وجودشون توی مغز، انرژی ذهنی مثبت آدم رو هورت می‌کشه. اگه مبانی پردازش‌های کامپیوتری رو می‌دونستید می‌تونستم بگم که یه سری background process هستن که cpu رو ول نمی‌کنن حتی اگر به زور ازشون بگیرید، دوباره سر و کله‌شون پیدا می‌شه. به زبان ساده مثل این می‌مونه که ساعتی دوبار یکی در بزنه و از اهمیت انجام کارش بگه و همونجا پا وایسه تا انجامش بدین؛ حتی اگه جواب زنگ در رو ندید ساعتی دو بار زنگ می‌زنه! حالا تعداد این کارها رو از یکی به چندتا برسونید. نه تنها روان‌پریش می‌شید بلکه ذهن‌تون از کاری که انجام می‌دید هم منحرف می‌شه. یه مقاله توی مدیوم می‌خوندم که نوشته بود ۲۰ دقیقه طول می‌کشه تا ذهن منحرف شده از موضوع، دوباره روی اون متمرکز شه. context switching cost! (در پرانتز، به همین خاطر سعی کنید چندتا کار رو باهم انجام ندید تا بتونید از حداکثر کارایی مغز استفاده کنید.)

اینا رو گفتم که بگم امروز یکی از کارهای مهم عقب مونده‌مو انجام دادم و بعدش هم ۲ ساعت مشتی خوابیدم، الان توی مغزم عروسی‌ه! مهمونا به صرفِ خاطره‌ی شیرینی و شام دعوتن! :))

هروقت حس می‌کنم کلافه‌ام و نمی‌تونم کاری انجام بدم می‌رم سراغ یکی از کارای عقب‌مونده و قطعا قبلش دستگاه تولید کار جدید رو از برق می‌کشم! موندگاری کارها توی ذهن یه اینرسی به وجود میاره که آدم رو برای انجام اون کار مقاوم می‌کنه و کم کم حجم کار توی مغز بیشتر و بیشتر به نظر میاد. دقت کنید: به نظر میاد! هرچی کار بیشتر عقب بیفته شروع کردن‌ش سخت‌تر می‌شه. واقعیت اینه که باید مقاومت رو شکوند و رفت سراغ کار. قطعا اون کار عقب مونده، سریعتر از اون تخمین ذهنی انجام می‌شه و حس خوشایندی داره. یه باری از روی دوشِ ذهنِ آدم برداشته می‌شه. البته این مختص انجام کار عقب افتاده نیست، هر کاری که توی برنامه‌تون بوده رو انجام می‌دید همین حس رو داره.

در پایان، می‌خوام از راه حلی که overestimate یا بیش از منابع زمانی/انرژی بدنی برنامه‌ریزی کردن رو تونستم باهاش بهتر کنم، بگم و این بود که با کمک یه برنامه‌ی time track شروع و پایان هر کارم رو ثبت کردم و بعد از چند هفته، زمان انجام شدن کارها رو بررسی کردم. قطعا با قلم و کاغذ هم می‌شه این کار رو انجام داد ولی این برنامه‌ها میانگین زمانی برای هر کار رو درمیارن و نمودار می‌کشن و از این مدل کارا که بررسی رو راحت‌تر می‌کنه. این راه حل کمک کرد تا دید واقعی به زمان انجام کارهای یادداشت شده پیدا کنم. علاوه بر این، فعالیت دستگاه تولید کار یا هر منبع دیگه‌ای که خارج از برنامه، کار تولید می‌کرد رو زیر نظر گرفتم و همون لحظه‌ی اول یه نه گفتم و ۹ ماه به شکم نکشیدم؟! در واقع کارها و علتی که باعث به وجود اومدن نیاز به اون کار شده بود رو یه جایی یادداشت کردم؛ چون معمولا ایده‌های خلاقانه هم بین اون کارا هست و بعدا به درد می‌خوره. یادداشت کردن یعنی در انتظار بررسی و اولویت‌بندی؛ و نه در انتظار انجام شدن!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۵ - استاد جدید

من از اون دسته آدمام که از جلسه‌ی دوم کلاس فرصت می‌کنم خود واقعی‌م رو نشون می‌دم.

جلسه‌ی اول وقتی در کلاس باز می‌شه و استاد میاد توی کلاس، کره‌ی چشم‌هام با صدای قیژ قیژی توی حدقه می‌چرخه و استاد رو نشونه می‌گیره. توی مغزم یه کادر سبز باز می‌شه و یه سری اطلاعات در یه طرف تصویر زیر هم نوشته می‌شن:

فلان فلانی
به نظر میانسال
قد بلند
موهای مشکی
شکل بدن، توت فرنگی – پاهای لاغر و شکم بزرگ –
وقتی استاد راه می‌ره تا سر جاش بشینه/بایسته نوع راه رفتن ضبط می‌شه.

وقتی استاد جاش رو پیدا کرد، دوباره چشمم با قیژ قیژ کردن، جلو و عقب می‌ره، فوکوس می‌کنه، از سرِ استاد شروع به تحلیل می‌کنه:
موها حالت‌دار،
سشوآر کشیده،
به نظر هفته‌ی پیش کوتاه شده.
فرق سر کج و خیلی معمولی باز شده. => احتمال مذهبی بودن یا فرهیختگی!

کره‌ی چشمم آروم آروم به سمت پایین حرکت می‌کنه و این نوشته‌ها مثل فیلم‌های جاسوسی آمریکایی که در پایین صفحه مکان و زمان رو نمایش می‌دن، حرف به حرف توی ذهنم میان:
چشم‌های روشن
عینکی
صورتی نه چندان چاق
ته‌ریش + ظاهر موها => احتمالا پایبند به اصول اسلامی
پیراهن مردانه به رنگ گلبهی تند + پایبند به اصول اسلامی => ولی روشن و باز
دکمه‌ی یقه باز
سر آستین پهن
چشمم زوم می‌کنه و می‌گه: جنس پارچه شبیه لباس‌های ایرانیه.
پیراهن برای اولین باری‌ه که بعد اتو شدن پوشیده شده.
یه حلقه‌ی ساده
دست‌بند چرمی پنهان زیر آستین؟! => احتمالا تاثیر فضای هنر یا دوستان هنری که در فضای رسمی کلاس فرصت بروز نداشته.
شلوار پارچه‌ای ایرانی
چشمم زوم می‌کنه و می‌گه برای بار دوم یا سوم بعد از اتو شدن پوشیده شده. بعضی از چروک‌های شلوار تازه‌تر از بقیه هستن.
کفش مردانه‌ی نوک تیز که خیلی سرسری در روزهای قبل واکس خورده.
پشت کفش واکس نخورده.

تحلیل ظاهر تمام شد. نتیجه اینکه استاد یا دانشجوی دکتراست یا مدرک دکترایش را گرفته. حداقل یک فرزند کوچک دارد.
در این مرحله چشمم می‌ره بالا و نمای متوسطی از استاد می‌گیرد تا حالات حرکت دست‌ها و بدنش را در حین حرف زدن بگیره.

گوش فعال می‌شود.
لحن صحبت استاد دوستانه و محترمانه
جملات در حال ضبط هستن و کم کم روی آنالیز شخصیت استاد تاثیر می‌ذارن.
استاد اسم و رسم شاگردها رو می‌پرسه و اکثریت خیلی یواش جواب می‌دن. استاد با حوصله دوباره اسمشونو می‌پرسه بدون اینکه اشاره کنه بقیه بلندتر بگن.
نگاه استاد و سوالاتش کنجکاوانه‌ست. هیچ نوعی از تحقیر نداره.
استاد نمایشنامه‌های چاپ نشده‌ی زیادی داره و معتقده نباید چاپ کرد چون اگه چاپ بشن قابلیت ویرایش نمایش‌نامه‌ها از بین می‌ره و غیر قابل تغییر می‌شن. یعنی نوشته‌هاش هنوز به قدر کافی خوب نشدن. گزارش به مغز، احتمال کمالگرایی وجود داره. انتظارهای خودت رو تغییر بده. احتمال تشویق شدن از سمت استاد کمالگرا کمه.
در بخشی از مثال‌هایی که بین حرفاش می‌زد، توی اتاق یه مرد، جزو وسایلش تسبیح هم وجود داره. => احتمال مذهبی بودن تقویت می‌شه.
در بخشی از حرفاش گفت که از غلط‌های املایی در نوشته‌ها به شدت بدش میاد بخصوص غلط‌هایی که به اسم محاوره وارد زبان شده. => احتمال منظم بودن و علاقه‌ی خاص به نظم. در گوشه‌ای از مغز نگهداری بشه تا با اطلاعات جدید تکمیل بشه.

این ماجرا همزمان در کنار شناسایی هم شاگردیا انجام می‌شه. عموما شناخت هم‌شاگردیا تدریجی و دیرتر اتفاق می‌افته ولی شناخت اولیه به همین صورت انجام می‌شه.

موضوع بحث استاد طبق معمول درباره‌ی این بود که ما خوب به اطرافمون توجه نمی‌کنیم و چیزها رو با جزئیات لازم نمی‌بینیم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۴ - قمر در عقرب

چالشِ نوشتن صد روز متوالی از جایی به ذهن من رسید که می‌خواستم از ابتدای سال تجربیات راه‌اندازی یه شبکه‌ی اجتماعی تو ایران و روند رشدش رو مکتوب کنم اما سختم بود. بهتره بگم دستم گرم نبود و تکلیف هر روز به فردا می‌افتاد.
ابرانسان یه جا پا وایساد که حالا که چی؟ دست نوشتن‌ت رو گرم کن.
گفتم چطوری؟
گفت صد روز متوالی بنویس.
گفتم به یه شرط.
گفت واسه من شرط می‌ذاری؟
گفتم پس انجام نمی‌دم!
گفت حالا چه شرطی؟
گفتم اصلا سمت نوشته‌های من نیا!
چاره‌ای نداشت جز اینکه قبول کنه؛ حالا می‌خواد عقده‌هاشو توی نوشتن درباره‌ی نزدیکا خالی کنه. می‌دونم! به همین خاطر فقط نکته‌هایی که یادم میاد رو یادداشت می‌کنم ولی هنوز سمت نوشتن درباره‌ی نزدیکا نرفتم.

توی این مدتی که متوالی نوشتم، امروز سومین باریه، همون‌طوری که نشستم حس می‌کنم بین پاراگرافا دارم چرت می‌زنم ولی این باعث نمی‌شه که بی‌خیال نیم فاصله - یا به قول دوستمون نیمspace - بشم ولی دارم با سختی می‌نویسم. روزای آخر درباره‌ی تجربه‌ی این صد روز می‌نویسم.

یه روزایی تو ماه هست که مثل امروز هر کار می‌خوام بکنم یه وضعیت گُهی پیش میاد! «اصن یه وضی»طور! بعد از وضعیتی که امروز پیش اومد من گفتم امروز قمر در عقرب بود! و واقعا بود!
این‌طوری که توی اینترنت نوشته ۱۱ تیر حوالی ۹ شب تا ۱۴ تیر حوالی ۹ صبح قمر در عقربه. از این موضوعاتی که درست نمی‌دونم چیه - برای زیاد شدن پیاز داغش – و احتمالا روزیه که یه عقربی عاشق می‌شه و فک می‌کنه معشوق‌ش ماه شده! در نتیجه قمر رو در عقربِ معشوق‌ش می‌بینه. شایدم یه خواننده‌ی رپ بوده که با ماه توی آسمون حال کرده، اومده بره تو خونه، در رو باز کرده، عقرب دیده، فرداش خونده: قمر، در، عقرب، عجب دنیایی شده! – دستاشم همچین همچین تکون می‌داد:دی - یا مثلا منجم محترم زیر پنجره توی تشکش دراز کشیده بوده و داشته از پنجره ماه رو تماشا می‌کرده، یه عقرب میاد، جلوی ماه می‌ایسته، دقیق! خلاصه خیلی مهم نیست چه اتفاقی برای ماه و عقرب می‌افته، مهم اینه که می‌گن نباید کارهای اساسی مثل ازدواج و سفر و تجارت و سینما رو تو این روزا انجام داد. بله حتی سینما!

امروز مسیر نیم‌ساعته به سینما رو یه ساعت زودتر راه افتادیم، آی ترافیک خوردیم آی ترافیک خوردیم، بعد من یه جای مسیر رو اشتباه رفتم؛ خب مشکلی نبود، چون اینترنت و برنامه‌ی مختلف نویگیشن – مسیریابی - اختراع شده و به راحتی بعد از رفتن به مسیر اشتباه، جناب waze یه مسیر تازه رو می‌کنه؛ به قول دوستمون به لطافت بهار! ولی هنوز ماشین بال‌دار اختراع نشده. ما آی ترافیک خوردیم باز. رسیدیم دم سینما گالری ملت، بَرِ بزرگراه نیایش می‌گه پارکینگ رزرو کردید؟ می‌گم نه، می‌گه پس جا نیست! بقیه بغل بزرگراه پارک کرده بودن رفته بودن! رفتم یه دور زدم برگشتم، توی یکی از جاهای خالی یه پارک دوبل تماشایی زدم! از همون پارک دوبلا که موقع امتحان رانندگی، بدون ترمز گرفتن از کنار ماشین بغلی، با دو تا فرمون چرخوندن رفتم سر جام! فقط خیلی تند بود و خانم افسر که داشت سکته می‌کرد، ترمز دستی رو کشید، فریاد زد پاااااااااااایین! خوشبختانه امروز کسی فریاد نزد.
دیدم نمی‌شه آقا! کنار بزرگراه آخه؟ به حسین که زودتر اومده بود و رفته بود تو گفتم بیا بریم!
پف فیل‌ها رو آورد تو ماشین خوردیم! آخرای پف فیل داشتم فکر می‌کردم دیدن و ندیدن فیلمای لیلا حاتمی – رگ خواب رو می‌خواستیم ببینیم – خیلی فرقی نداره.

تنها چیزی که ناراحتم کرده، این بود که پارسا بعد از مدت‌ها  اومده بود فیلم ببینه ولی بعدا معلوم شد تکالیف مدرسه‌اش رو انجام نداده و اومده؛ احتمالا دعای خیر مادر بدرقه‌ی راهمون بود. - اون قدیما بود که تابستونا تعطیل بود، پارسا ۳ روز در هفته توی تابستون باید بره اردوگاه( ِ کار اجباری؟:دی) -

بعد از این دو تا اتفاق دیگه هم برای پارسا افتاد ولی من دیگه نمی‌تونم بیداری رو تحمل کنم. فقط اینو بگم که انقدر ترافیک خوردیم الان گل به روتونیم!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰