نوشته‌های دل‌آرام

۳۱ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

روز ۶۳ - باربند

حوالی ساعت ۹ شب، مشغول رانندگی بودم که چراغ هشداردهنده‌ی موتور ماشین روشن شد و روشن موند. زدم بغل، ماشین رو خاموش کردم، منتظر شدم خاموش بشه، اما نشد. به امداد خودرو زنگ زدم. یه بنده خدایی با موتور سیکلت اومد. کاپوت ماشین رو زد بالا. نگاهی به ماشین انداخت و گفت مشکل از تسمه‌ی دینام‌ه ولی همراهش تسمه دینام که نداشت، هیچی، برای وارسی از آچار و ابزارهای توی ماشین خودم استفاده کرد.

وقتی ماشین رو با جرثقیل می‌بردن یاد پدربزرگ خدابیامرزم افتادم؛ همیشه توی ماشینش انواع وسایل فنی مثل اتصالات باطری، تسمه، آچارهای شلاقی، بوکس، فرانسه، از شماره‌ی ۸ تا ۲۰ رو داشت تا اگه لازم می‌شد حتی موتور ماشین رو بتونن پایین بیاورند و دوباره بذارن سر جاش. خیلی از وقتا این چیزا رو برای رفع گرفتاری بقیه باخودش این طرف اون طرف می‌برد.

پدربزرگم یه جا بند نبود. از اوایل دهه‌ی ۴۰ توی میراث فرهنگی تهران، کارگاه زری و مخمل‌بافی کار می‌کرد و در نتیجه تهران ساکن شده بود. خونه و باغ پدری اما سار بود. این یعنی وقتی تهران بود، دلش سار بود و وقتی سار بود، دلش تهران. حتی وقتی توی قطعه‌ی هنرمندان بهش قبر دادن، مردد بود تهران خاکش کنیم یا سار. همیشه در اولین تعطیلات اداره، عزم سار می‌کرد.

صبح زود حوالی ساعت ۵ بیدار می‌شد و بار سفر رو تو ماشین جاسازی می‌کرد. اول ساک‌هایی که فقط توی سار نیاز داشتیم رو تو ماشین می‌ذاشت بعد وسایل راه رو. اون روزها مثل حالا توی راه، گُله به گُله مجتمع رفاهی و پمپ بنزین نبود. یه پمپ بنزین توی جاده‌ی کاشان به قم - مسیر برگشت از سار - بود، هرکی توی راهِ رفت، نیاز به بنزین پیدا می‌کردن باید با یه دبه می‌رفت از اون طرف جاده بنزین می‌آورد. خیلی‌ها وقتی می‌خواستن از جاده رد بشن، ماشین بهشون زده و مردن. حتی اگه این جمله یه شایعه بود، پدربزرگ علاوه بر خوراکی‌های بین راه، گوشت و روغن و برنجی که در روستا به سختی پیدا می‌شد، بنزین هم برمی‌داشت. یعنی ۱.۵ برابر وسایلی که توی صندوق ماشین جا می‌شد، بار سفر داشتیم. بیش از ظرفیت توی ماشین، بچه روی بچه و توی بغل آدم بزرگ نشسته بود، با این حال زیر پا هم پر بود! به جای اون شکل معمول باربند که فلز نازکی بود، پدربزرگ محض محکم‌کاری چند تا لوله رو با پیچ‌های دو قلابی برای باربند استفاده می‌کرد.

پدربزرگ خیلی محتاط بود؛ شاید قشنگ‌تر اینه که بگم از مسیر لذت می‌برد و با زیر سرعت مطمئنه حرکت می‌کرد. به همین خاطر مسیر حدود ۳۵۰ کیلومتری تهران به سار - از توابع کاشان - از یه صبح تا بعد از ظهر طول می‌کشید. عموما سبقت نمی‌گرفت؛ اگه می‌خواست سبقت بگیره باید تا یه کیلومتر جلو و عقب، ماشینی نمی‌دید، صدا هم از کسی در نمی‌اومد تا حواسش پرت نشه؛ دنده معکوس می‌کشید، ماشین جلویی رو رد می‌کرد و دوباره به خط دو برمی‌گشت. حالا دلش آروم می‌گرفت، بقیه هم حق صحبت کردن پیدا می‌کردن.
به ظهر که نزدیک می‌شدیم هوای کویر اون‌قدر داغ می‌شد که پمپ بنزین پیکان جوش می‌آورد. پدربزرگ برای همه چی راه حل داشت! دست به ساختش هم خوب بود. روی باربند، کنار ساک‌ها و وسایل، یک دبه‌ی آب بسته بود که با شلنگی، آب به سمت پمپ بنزین می‌رفت. روی پمپ بنزین یه کیسه‌ی پر از ماسه گذاشته بود و هر موقع که حس می‌کرد ممکنه گرمای هوا مشکل‌ساز بشه، دستش رو از پنجره به سمت باربند بالا می‌برد و شیر متصل به دبه‌ی آب را برای مدتی باز می‌کرد. آب روی کیسه‌ی ماسه می‌ریخت و توی اون جمع می‌شد. پمپ بنزین خنک می‌شد و لازم نبود توی اون گرما توقف کنیم.
راستش رو بخواید ما هیچ وقت از باربند خوشمون نمی‌اومد چون ماشین رو بی‌کلاس می‌کرد اما با دیدن کارکرد این تکنولوژی دست‌ساز پدربزرگ به خودمون افتخار می‌کردیم و در رویاهایمون توان رقابت با تکنولوژی‌های ماشین‌سازی آلمان رو توی خودمون می‌دیدیم!

توی سار جزو معدود کسایی بودیم که ماشین داشتیم. بنابراین موقع برگشت از سار هم علاوه بر وسایلی که خودمان داشتیم، بقیه هم چیزهایی می‌دادند که برای اقوامشون توی تهران ببریم. نه تنها جای خوراکی‌های خورده شده خالی نشده بود که جامون تنگ‌تر هم می‌شد. ماشین که حرکت می‌کرد آدما دنبال ماشین می‌دویدند و دست‌هایی بود که گونی‌هاشونو به سمت باربند ما پرت می‌کردند تا براشون ببریم. هروقت به تصویر آهسته‌ شده‌ی این اتفاق فکر می‌کنم احتمال می‌دم که شاید این تصور دراماتیکی بود که خودم از لحظه‌ی حرکت ماشین به خاطراتم اضافه کردم.


* این متن رو برای فراخوان روایت مستند همشهری داستان نوشته بودم ولی نفرستادم. بابت این مسئله ناراحت نیستم؛ دلم برای پدربزرگم تنگ شده و با انتشار این متن، می‌خواستم که یادش رو زنده کنم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۲ - پسره‌ی بی‌تربیت

الان حس اون مادری رو دارم که امروز همش مجبور بوده پسرِ شرّش رو کنترل کنه مبادا کار بدی ازش سر نزنه، آبروش بره؛ دو تا بازوشو گرفتم که یه دقیقه آروم بگیره ولی سرش رو با شدت تکون می‌ده و همزمان داد و بیداد هم می‌کنه!

خسته‌م. خسته!

حالا این وسط، ناخودآگاه درْ زد. بدون اینکه منتظر بمونه اجازه بدم بیاد، اومد تو. وقتی دید دارم با بچه کلنجار می‌رم و حریف‌ش نمی‌شم، ایده‌ای که برای نوشته‌ی امشب داشت رو تند تند گفت. ایده‌ی جالبی بود. خوشحال بودم که بدون فکر کردن، اومده سراغم. تشکر کردم و رفت.

وقتی رسیدم خونه دیگه پسره رو ولش کردم هر کاری می‌خواد بکنه. دو تا دنت خورد. بعد جِزقِل(*) موی دم اسبی‌ش رو باز کرد و به شوهرْآقا گفت که کف سرش رو ماساژ بده!
- آخی، آخی، بازم، بازم! آهان، این‌طرف...
تازه خودش هم سرش رو تکون می‌داد که موهاش بهم بریزه خستگی کف سرش در بره.

من روی برگه‌ای، چرک‌نویس‌طور در مورد موضوعی که ناخودآگاه گفته بود، نوشتم اما به نظرم متنْ اون هیجان و انرژی لازم رو برای تعریف کردن موضوع نداشت. اون‌طوری که ناخودآگاه با گفتن‌ش منو سر ذوق آورد، درنیومده بود! حال هم نداشتم بشینم سرش بهش یه حالی بدم!!

شوهرْآقا ظرف میوه رو آورد که باهم میوه بخوریم. پسره یکی از میوه‌ها رو برداشت، برای بار هزارم، بدون اینکه لحنش درگیر مُکررات نهصد و نود و نه بار قبلی شده باشه، گفت: این چیه؟
شوهرْآقا هم انگار بار اوله می‌پرسه، جواب داد: شبرنگ.
- شلیل؟
+ نه شبرنگ!
- شبرنگ چیه، شلیل!
بعد همون‌طوری که اصرار داره به شلیل بودن، شبرنگ رو با چاقو قاچ می‌زنه. دو طرف شبرنگ رو گرفته می‌چرخونه که از هم جدا بشن ولی همه‌ی آبش درمیاد. شروع می‌کنه به نق زدن که آبش درومد! اصلا نمی‌خوام. خودت بخور.
شوهرْآقا شبرنگ رو می‌خوره! پسره هم می‌ره سراغ هلو! شوهرْآقا گفت: اونم آب داره‌ها. پسره جواب داد: هلو رو بلدم بخورم! شلیل رو بلد نیستم بخورم!
+ شبرنگ!
- شلیل!

شوهرْآقا می‌گه خیلی مُنگُلی. می‌گم چرا؟ می‌گه همینطوری!

نمی‌دونم پسره کجا رفته داره آتیش می‌سوزونه ولی خسته‌تر از اونیم که برم دنبالش!

هنوز نفهمیدم کودک درون من، منِ دل‌آرام، چطوری ممکنه یه وقتایی پسر باشه ولی مثل اینکه امروز هست!



(*) جزغل هم درسته حتی! چون یه کلمه‌ی من‌درآوردیه!‌ فرقی نمی‌کنه چطوری بنویسی؛ در هر صورت داره گند می‌زنه تو اون سی‌سال رنجِ فردوسی!

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۱ - غُرِ ایشالا سازنده!

بعضی وقتا حسابی از دستتون شاکی می‌شم! بله از دست شما. و شما. و شما. بله همون شمایی که فقط نشستید نوشته‌های دیگرانو می‌خونید، گل درشتاشو جدا می‌کنید، زیر پست‌هاتون توی نزدیکا و غیره paste می‌کنید. شمایی که از زندگی‌تون نمی‌نویسید! تجربه‌هاتونو سفت چسبیدید! بعد هی عکس گل و موی بافته و روسری در باد و زانوی در بغل منتشر می‌کنید، زیرش می‌نویسید:

«سکوت...
رساترین فریاد یک زن است
وقتی سکوت می‌کند...
وقتی بحث نمی‌کند...
وقتی برای به کرسی نشاندن عقایدش تلاش نمی‌کند...
بفهم که واقعا آسیب دیده است...»

دفعه‌ی بعد که رفتید پشتیبانی نزدیکا بابت برگزیده نشدن عکس‌تون توی صفحه‌ی اول برنامه و چوقولی بقیه، داد و فریاد کردید، می‌گم تو جوابتون بنویسن:

«کاربر محترم سلام!
سکوت...
رساترین فریاد یک زن است!
وقتی سکوت می کنید...
وقتی بحث نمی کنید...
وقتی برای به کرسی نشاندن عقایدش تلاش نمی‌کنید...
می‌فهمیم که واقعا آسیب دیده‌اید...!
پشتیبانی نزدیکا!»

والا!

مدت‌هاست هرچی روایت مستند از زندگی آدما می‌خونم یا خارجی‌اند یا ایرانیِ «دستْ از دنیا کوتاه»! حالا دارم غر می‌زنم یه چیزی می‌گم؛ ایرانیِ «دستْ دورِ دنیا پیچان» هم داریم ولی انقدر بزرگ و اسطوره شدن که آدم تا میاد هم‌ذات‌پنداری کنه، ایشون رفته مرحله‌ی بعد!

خب غُرم تموم شد!

ما آدما از دوران غارنشینی، توی جمع که هستیم - واقعی یا مجازی - عادت داریم به شباهت‌هامون بیش از تفاوت‌هامون توجه کنیم؛ چون برای زنده موندن در زمان غارنشینی نیاز داشتیم با جمع بمونیم و پذیرفته بشیم. نه فقط این مسئله، حتی الگوی اضطراب‌مون هم هنوز به همون شکله. - برای اون دوستی که می‌خواد بیاد نظر بذاره اینا تصورات خودته و از این حرفا، باید بگم اینا یه سری نظریه‌ی روانشناسیه! ولی واقعا خوشحال می‌شدم اگه در این حد نظریه‌پرداز بودم! -
توجه بیش از حد به شباهت باعث می‌شه همه می‌خوان عکاس شن، همه می‌خوان فلان، بیسار، بوق! در نتیجه، زندگی که کسل‌کننده می‌شه، به جهنّم! مُحرّک‌های بیرونی، به جای محرّک‌ّهای درونی، آدما رو هدایت می‌کنن. حرف‌های آدما، عکس‌العمل‌شون تعیین می‌کنه بعد از این باید چی کار کرد؛ به جای اینکه خود آدم، تحلیل کنه و تصمیم بگیره بعدش چی بشه. نمی‌گم به تفاوت‌هاتون بیش از حد توجه کنید. تعادل چیز خوبیه کلا. بیشتر از قبل به تفاوت‌هاتون توجه کنید و درباره‌اش بنویسید! سایه و مصطفی این کارو می‌کنن گاهی. چیزای به ظاهر ساده از خودشون و تعامل‌شون با اطرافشون رو می‌نویسن که آدم می‌تونه تفاوت برخوردها رو تو موقعیت‌های مشابه ببینه و به خودش آگاه‌تر باشه.


پ.ن.۱. برای آشنایی بیشتر با نزدیکا، برنامه را از کافه بازار نصب کنید.

پ.ن.۲. نویسنده: دلیِ کمالگرا زاده‌ی اصل

پ.ن.۳. دلی مخفف دل‌آرام‌ه. قبلا چندین نفر پرسیدن دلی چیه!(چیه، نه کی‌ه تازه!)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰