- خواب دیدم، خواب اون موقع‌ها. اون موقع‌ها که من بچه بودم و اون نوجوون. توی خواب من بچه نبودم ولی اون نوجوون بود. عجیب بود. قبلا نمی‌ذاشتن باهم تو یه اتاق بخوابیم ولی توی خواب ما رو با یه نفر دیگه به زور تو یه اتاق خوابوندن و برای اینکه ذهن من از اتفاقات بیرونی منحرف بشه یه چیزی توی گوشی‌ش نشونم داد. قدیما هم که کامپیوتر داشت توی paint زنبور می‌کشید، بهم نشون می‌داد. 

+ من اصلا نقاشی‌م خوب نبود نگار جان. اینو از کجا...

- خواب تورو ندیدم، خواب بهنام رو دیدم!

+ من... ولش کن، خب.

- وقتی منو می‌برد توی اتاقش، به کامپیوترش دست می‌زدم، اونم همون‌جا دستمو می‌بوسید. من دیگه نرفتم توی اتاقش.

+ اگه بابام می‌فهمید بهت دست زدم منو می‌کشت...

- تو یواشکی کارهاتو می‌کردی!

+ مگه تو یادته؟

- آره!

+ داری هذیون می‌گی نگار...

- بعدا که رفتی سراغ اون دختره، من نوجوون بودم. از عشق یه مزخرفاتی توی ذهنم بود که زیر سایه‌ی تو سال‌ها باهاشون زندگی کردم...

+ من همیشه کنارت بودم نگار.

- تو داری هذیون می‌گی بهنام!


* خب خوش اومدین آقا بهنام. چه عجب از این طرف‌ها! یاد دایی‌ت کردی. آنا خانم و رها جان خوبن؟

+ همه خوبیم، ممنون. شما خوبید؟ نگار خانم، شما خوبید؟

نگار فقط نگاهش کرد و دوباره توی ذهنش تکرار کرد: داری هذیون می‌گی بهنام!