* نوشتههای روزهای ۵۴ تا ۵۷ بخشی از خاطرات سفر به استان گیلان است.
شنبه ۳ تیر ۹۶
امروز در حالی منزل رو ترک کردیم که داشتیم میمُردیم برای خواب! به خودم وعده داده بودم که توی ماشین میخوابم ولی دلم نیومد شوهرْآقا رو به حال خودش رها کنم و بخوابم.
قبل از ظهر فقط راه بود و عقب و جلو افتادنهای گاه و بیگاه از همسفریا! ماشین ما هم مثل اسمش، غرور کاذبی بیش نیست! کارخانهی سایپا این غرور ملی رو یهطوری شاسیکشی کرده که سمت کمک راننده، بین در و بدنه شکافی داره که وقتی توی جاده با سرعت بالای ۱۰۰ کیلومتر در ساعت حرکت میکنیم، باد میافته توش و زوزه میکشه. چنان زوزهای که توی ماشین صدا به صدا نمیرسه. فعلا راهحلش اینه که قسمتی از شیشه رو بدیم پایین که مسیر دومی هم برای ورود باد به داخل ماشین باشه و صدا قطع شه!
ظهر توی امامزاده هاشم زیر فضای مسقف، زیرانداز انداختیم و مهیای ناهار خوردن شدیم. عنکبوتها روی سقف چوبی، گُله به گُله تار بسته بودن و هر گُله یه فضای خالی در وسط بود که تارهای دایرهای شکل دورش رو گرفته بودن؛ اگه بدون توجه به سقف نگاه میکردی، انگار به سقف تیراندازی شده! شکل اصابت تیر به سقف رو شبیهسازی کرده بودن!
به جز شیطنت دوقلوهای داییم و نگرانی مامانشون بابت اینکه ناغافل بپرن جلوی ماشین، اتفاق خاصی، وضعیت معمولی سفر ما رو تغییر نداد.
من مسیر سفر رو از مقصدش بیشتر دوست دارم، حرکت ماشین توی مسیری که منظرهی نسبتا یه جور داره، بهم ایده و راه حل میده. بهترین ایدههای زندگیم برای کارهای مختلف، توی ماشین به ذهنم خطور کرده. توی تاکسی شهری یا ماشین خودمون.
بعد از قزوین، کم کم حاشیهی جاده، سبز شد. اول کاجها به صورت پراکنده و رفته رفته انواع مختلفی از درختان که هرچه بیشتر به سمت شمال غرب میرفتیم با فاصلهی کمتری از هم روییده بودن.
تماشای این مناظر یه دو راهی تخیلی رو برای من تداعی کرد که اگه قرار بود بین حالتی که کل ایران یکپارچه مثل استان گیلان سبز بود(و خب بالطبع شاهکارهای معماری سنتی اصفهان و یزد و کاشان که برخاسته از هوای گرم و خشک کویره رو نداشتیم) و وضعیت کنونی که بخشی از کشور یکپارچه سبز و بخش بزرگتری از کشور، تحت تسلط طبیعت داغِ قهار، خشکه ولی پر از خلاقیت و سازگاری با طبیعته، یکی رو انتخاب میکردم، کدوم بود؟
هرچند الان که مینویسم شبه و چشمم از دیدن این همه زیبایی دوره، به راحتی میتونم گزینهی دوم(وضعیت فعلی) رو انتخاب کنم ولی اعتراف میکنم زمانی که درست وسط این طبیعت زیبا ایستاده بودم مبهوت و فریبخورده، داشتم شاهکارهای بشر همنوع رو به شاهکارهای طبیعت میفروختم! دو راهی تخیلی که برام شکل بازی گرفته بود و با خیال راحت از اینکه واقعیت بدون توجه به انتخاب من شکل گرفته، بین انتخاب دو حالت در حال رفت و آمد بودم.
عصر حدود ۳ ساعت در منطقهی ماسال به دنبال محلی برای اسکان گشتیم. دو مکان مجزا ولی نزدیک بهم میخواستیم که اکثرا از قبل رزرو کرده بودند. در آخرین جستجوها بیرون از شهر ماسال کنار یه بقالی که چند مورد ویلا برای اجاره به دیوار اطراف مغازهش زده بود ایستادیم و ضمن خوردن بستنی قرار شد به جای اینکه ۴ تا ماشین این طرف و اون طرف بِرَن، مردها با یه ماشین دنبال خونه بگردن. از قضا صاحب خونهای که بعدا تو خونهش، ساکن شدیم، توی اون بقالی بوده و با مردهای خانواده همراه شد تا برن خونهش رو ببینن؛ خونهی خودش و برادرش رو تا دوشنبه صبح به ما اجاره داد چون از دوشنبه ظهر تا روز جمعه رزرو بود. دقیقا نمیدونم کجا بودیم ولی خارج از شهر ماسال بود. پشت خونه تا دور دست منظرهی شالیزار بود و پشت شالیزارها، کوههای پوشیده از درخت دیده میشد. درختان، محدودهی خانه و حیاط اهالی را مشخص میکردن و البته در جایی که برای رفت و آمد به خانه، درختی نبود، یک دروازهی آهنی که بیشتر کارکرد دکور داشت، قرار داده بودن. میگم دکور چون در مقایسه با این دیوارهای بلندی که ما توی شهر دور خونههامون میکشیم و در که بین امتداد دیوارها قرار میگیره، این در به راحتی به هیچ دو طرف دیواری وصل نبود. همون وسط درختان ایستاده بود!
موضوعی که از بدو ورود به این خونه اذیتم کرد این بود که ساکنان این منطقه توی حیاطشون یه اتاق حداکثر ۱۲ متری درست کردن، برای مواقعی که مسافر میاد میرن توی اون اتاق زندگی میکنن و خونهشون رو اجاره میدن. به عنوان یه زن، وقتی به خانم این خونه فکر میکنم که برای داشتن درآمد بیشتر خونه و اسباب و وسایل زندگیش رو میذاره میره توی اون اتاق کوچک زندگی میکنه و این فداکاری رو از خودش نشون میده، ناراحت میشم. با اینکه این افراد خودشون تصمیم گرفتن خونهشون رو اجاره بدن ولی سختی زندگی که منجر به این کار شده منو عصبی و ناراحت میکنه. عصر تا قبل از غروب که ما اومدیم اونجا مستقر شدیم، جلوی اتاق ۱۲ متریشون که رو به شالیزار بود نشسته بودن و نگاهی که حسی از حسرت، خستگی داشت تو ذهن من موندگار شد. حتی اگه از این موضوع ناراحت نبودن، به نظر قیافهشون خوشحال هم نبود و این باعث میشد من توی اون خونه احساس کنم معذبم. با اینکه جوون بودن ولی خونهی خیلی سادهای داشتن؛ خونهی تمام فرش، با مبلای راحتی که معلوم بود برای خوشامد مسافرا گذاشتن. عکسی از حضرت ابوالفضل و عکسی که از دوران کودکی بچهها توی حیاط، خیلی کج و ناشیانه گرفته شده بود، روی دیوار خالی خونه خودنمایی میکرد ولی این طور به نظر میاومد که تنها تصویریه که از اون موقع دارن. آشپزخونهی محقر و ساده، با یخچال و گاز قدیمی، ظروفی از چند مدل مختلف که از هر دست چندتاش شکسته بود، ویترینی از چند فنجان و گلابپاش و ظرف و ظروفی که احتمالا جهازیهی خانم خانه بوده. پنجرهی کشویی با پردهی توری قدیمی دو طرفه که لبهی یک طرفش پاره شده بود و منظرهی پشت پنجره که جوی آبی از زیر پنجره رد میشد و تا چشم کار میکرد شالیزار سبز بود و پشت اون، کوه پوشیده از درخت. برای من که توی شهر زندگی میکنم و ساختمون، بغل ساختمون سبز شده و در حصار دود و ماشینم، این صحنه برام بهشت رو تداعی میکرد.
نگران اون آدما نباشید. اونا لذت میبرن از اینکه مهمون تو خونشونه. هرچند هم سختی بکشن. شما معذب نباشید. زندگیشون اینه. منم مثل این آدما زیاد دیدم و زیاد زیاد باهاشون زندگی کردم