نوشته‌های دل‌آرام

۲۱ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک مکان» ثبت شده است

روز ۷۹ - سخنرانی جذاب

امروز که رفتم حرم خیلی شلوغ بود. نمی‌دونم چرا سِرّ نمی‌شم نسبت به بعضی چیز‌ها. اینکه توی جاهای عمومی هرکی باید از سمت راست خودش حرکت کنه، فقط مربوط به حرم نیست ولی تاثیرش توی حرم خیلی مشهوده.
رفتار خیلی‌ها توی حرم رو درک نمی‌کنم. راستش کم کم دارم فکر می‌کنم شاید بعضی از آدم‌ها توی حرم چیزهایی رو می‌بینن که من نمی‌بینم؛ نمی‌فهمم؛ پس درکشون نمی‌کنم ولی اذیت می‌شم؛ هم از این فشاری که از در ورودی بیرونی شروع می‌شه و احتمالا نزدیک به ضریح به اوج خودش می‌رسه_می‌گم احتمالا چون به ضریح نزدیک نمی‌شم_ و هم از این دوگانه‌ی توی ذهنم که اسمشو گذاشتم: شوق و هول. شوق به امام معصوم خیلی پسندیده‌ست اما هول دادن مردم... چی بگم والا. من از امام رضا(ع) خواستم همه از جمله خودم رو هدایت کنه.

امروز توی حرم، من داشتم امتحان عملی مطالب روز ۷۲ رو می‌دادم. حتی حضرت باری‌تعالی هم یه امتحانی می‌گیره که توی جزوه نیست. امتحان این بود که گله به گله توی حرم سخنرانی بود و جناب سخنران حرف‌هایی می‌زد که با تعلیمات دینی من جور نبود و فرم سخنرانی‌ش هم نسبت به سخنرانی‌هایی که گوش می‌کردم، برام قابل تحمل نبود.
اولش یکم هول شدم و حرص خوردم! بعد یه بزرگی تو ذهنم گفت: خدا دو تا گوش داده که از یکی حرف بره تو، از اون یکی هم بره بیرون!
بعد به این فکر کردم که آقای سخنران واسطه‌ست. لحن حرف زدنش و توضیحاتی که از خودش به موضوع اضافه می‌کنه، خوب نیست. هم حرص می‌خوردم هم ذهنم رو مجبور می‌کردم مفهوم حرف‌هاش رو توی یه جمله‌بندی دیگه ارائه بده. تا حدی با مشغول کردن ذهنم موفق شدم حالت تدافعی ذهنم رو تغییر بدم و گوش بدم. وقتی متوجه حالت تدافعی ذهنم شدم دوباره به تئوری انتخاب فکر کردم که من مجبور نیستم حتی توی ذهنم بپذیرم، چه برسه به عمل.
اصلا به این روشنی و راحتی نیست! اون لحظه صدای بلند سخنران که بود هیچ، توی ذهنم انگار چند نفر همزمان باهم حرف می‌زدن!
«چرا نشستی این چرت و پرت‌ها رو گوش می‌کنی»
«سعی کن به خودت مسلط باشی»
«مزخرف خالص»
«داداش شما درس اخلاقت رو چند شدی؟»
«امان از حکم کلی دادن، امااان!»
«نظرش رو می‌گه دیگه!»

یه روشی که اکثرا جواب می‌ده اینه که آدم خودشو بندازه تو رودربایستی خودش!
در عین حرص خوردن به خودم گفتم چون شما خیلی صبوری(!!!) ایشون اومدن سخنرانی‌شونو به یه آدم مخالف با افکارشون ارائه بدن، بازخورد بگیرن!
این تا حد خوبی جواب داد. مثل خرید میوه، حرفایی که به نظرم درست بود رو سوا کردم و بقیه‌ش رو اجازه دادم رد شه! «فبشر عباد الذین یستمعون القول و یتبعون احسنه»طوری!!!

وقتی می‌دونم یه کاری مثل شنیدن همه‌ی حرفا خوبه و ذهنم داره بازی در میاره و نمی‌پذیره، سعی می‌کنم بازی‌گونه باهاش برخورد کنم، بهتره! «آ آ باز کن، باز کن، وییییژژژ هواپیمااا میااااد!»

یه نیم ساعتی که با خودم درگیر بودم و به مرحله‌ای رسیدم که در کمال آرامش حرف‌های اون بنده خدا رو گوش بدم، آقا زنگ زد که کجایی بیا فلان‌جا!

راستش نمی‌دونم چقدر این روش‌ها مفیدن و جواب می‌دن ولی فکر می‌کنم نوشتن از روش‌های شخصی بهترین راهی‌ه که بقیه هم تشویق بشن که از روش‌های شخصی خودشون بگن! اگه بگن!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۷۴ - قبرستان

پیاده‌روی جلوی قبرستان باریک بود. عوضش جوی آب پهنی داشت. وقتی پیاده‌رو شلوغ می‌شد، شلوغی تا چند متر عقب‌تر ادامه پیدا می‌کرد. در این تنگنا، چند موتور نیز در پیاده‌رو به دیوار قبرستان تکیه داده بودند. مسیر ورودی قبرستان یک در دو لنگه به اندازه‌ی درهای معمول پارکینگ بود که نیمی از مسیر ورودی قبرستان را برای عبور ویلچر تجهیز کرده و عبور و مرور برای آدم‌های به ظاهر سالم سخت شده بود.
یک گل‌فروش با یک سطل سفید از گل‌های داوودی قرمز، درست کنار در قبرستان نصف مسیر پیاده‌رو را اشغال کرده بود. آن طرف در نیز یک بنده خدای دیگر با ذرت بو داده، کاسبی می‌کرد.
دختر جوانی نزدیک در متوقف شد تا از گلفروش چند شاخه‌ی گل بخرد. همیشه عادت داشت با گل‌های پر پر شده دور عکس پدرش روی قبر، شکل قلب درست کند. پیاده‌رو بند آمده بود. مردم مجبور بودند یکی یکی از کنار دختر عبور کنند و هرکس که رد می‌شد زیر لب غرولندی می‌کرد.
حاج آقا رضا دهلاوی فرزند عباسعلی آن طرف دیوار قبرستان منتظر دختر جوان بود. «دختر بیا، تو رو خدا اونجا واینستا،‌ راه مردمو بستی!»
هرکس از کنار دختر رد می‌شد، فرشته‌ی عذاب، پس گردنی محکمی به آقا رضا می‌زد. چشم‌های آقا رضا پر از اشک شد و با صدای ضعیفی گفت: «دختر جان گل نمی‌خوام...»
حاج سید مرتضی موسوی فرزند علی اکبر و حاجیه خانم نادره امیری فرزند حسین در حالی که دست‌هایشان در دست هم می‌بود،‌ می‌دویدند. آقا مرتضی از دور داد زد: «آقا رضا، پسر ما رو ندیدی؟ معلوم نیست کجا موتورش رو گذاشته سر راه مردم، لعن و نفرین مردمو برای ما خریده!»
فرشته‌ی عذاب دهانش را باز کرد و مثل اژدها نفس آتشینش را حواله‌ی آقا مرتضی و حاج خانم کرد. هر دو ناله‌ای کردند و در حالی که هیچ اثر سوختگی در آن‌ها دیده نمی‌شد، همچنان می‌دویدند تا کمتر در معرض آتش، عذاب بکشند.
دختر جوان با دو شاخه‌ی گل وارد قبرستان شد. انتهای قبر پدر نشست و در حالی که گل‌ها را پر پر می‌کرد گفت: «سلام بابایی!» آقا رضا که تقریبا توسط فرشته‌ی عذاب، ضربه فنی شده بود و به خودش می‌پیچید،‌ با سر جواب سلام دختر را داد.
کمی آن‌طرف‌تر از قبر آقا رضا، مامور شهرداری همانطور که خش‌خش‌کنان لیوان‌های یک بار مصرف و قوطی آبمیوه‌ها را از زیر درختان جارو می‌کرد، زیر لب گفت: «بی‌شعورا! نمی‌دونم مادر و پدرتون چی یادتون دادن، خدا لعنت‌شون کنه.»
زمین لرزید و چند نفر از قبرهایشان به سمت آسمان پرتاب شدند. پیرزن بیچاره در حالی که بین زمین و آسمان معلق بود، چشمانش را با دست‌هایش گرفت و فریاد زد: «من از ارتفاع می‌ترسم ذلیل مرده! چند بار بهت گفتم شهر ما، خانه‌ی ما؟! خاک توی سرت کنم که توی خونه هم هرچی می‌خوردی می‌ریختی این طرف و اون طرف.»
جسدها با شتاب به زمین خوردند و چند هزار تکه شدند. در آنی هر تکه به سمت قبر خود حرکت کرد و دوباره بهم وصل شده و وارد قبرهایشان شدند.
پسر جوان دولا شد و سینی حلوا را به سمت دختر جوان تعارف کرد. حاجیه خانم عفت الملوک اشرفی فرزند شاه‌غلام از قبرش بیرون آمد و گفت: «بگو بفرمایید، پسر جان! یکم معطلش کن که بتونی خوب جزئیات صورتشو نگاه کنی»
دختر جوان بدون اینکه سرش را برگرداند، همان‌طور که مشغول پر پر کردن گل‌ها بود گفت: «خدا بیامرزدش!»
عفت الملوک خانم گفت: « چه عروس باحیایی! خدا از دهنت بشنوه!»
آقا رضا گفت: «دختر سرت رو بگیر بالا یه نگاه بنداز بعد جواب مثبت بده! پس فردا نگی به زور منو شوهر دادی!»
پسر جوان گفت: «خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه!»
عفت خانم گفت: «مبارکه، مبارکه آقا رضا! و خدا بیامرزی‌هایشان را بهم تعارف کردند.»
پسر جوان به دنبال شخص دیگری رفت تا خیرات به او تعارف کند. عفت خانم گفت: «وا! پس چی شد؟»
آقا رضا گفت: «خانوم این جوونای حالا که با یه خدابیامرزی ازدواج نمی‌کنن! راستی حاج خانم شما چه صورت دلنشینی داری، متولد چندی؟»

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

۶۹ - گزارش تلویزیونی

منتظر شروع کلاس بودیم که از استاد اجازه گرفتن بیان تو. اول یه کوله‌ی بزرگ اومد تو، که بی‌اغراق من در حالت جنینی توش جا می‌شدم؛ بعد یه آقایی اومد که ۲ تای من هم توی شکمش جا می‌شد و یه دختر و پسر جوان معمولی؛ نه خیلی چاق نه خیلی لاغر.
استاد که با بچه‌های کلاس آشنا شد، این دوستان گفتن که برای شبکه‌ی آموزش می‌خوان از فضای کلاس گزارش بگیرن، در نتیجه خانم‌های محترم لطفا حجاب کامل اسلامی رو رعایت کنن. اینو کی می‌گفت؟ همون دختر خانم گزارشگر که مقنعه‌ش تا فرق سرش عقب بود و آستین‌هاش رو زده بالا و ساق پاش به خاطر کوتاهی شلوار پیدا بود. «بیشتر، بیشتر! کامل روسری رو بیار جلو، اون بغل‌های روسری رو بده تو،‌ گردنت معلوم نباشه، آستینت رو هم بده پایین، حالا خوب شد!!!»

تقریبا بعیده همچین صحنه‌ای توی تجربه‌های شخصی آدم‌ها به راحتی پیدا بشه. هرچند که دو سه بار بابت این «جسارت» عذرخواهی کردن و گفتن که شبکه خیلی روی این موارد حساسه. اگه رعایت نشه زحماتمون هدر می‌ره.

تو این برهه از زندگیم، کلاس می‌رم به خاطر فعالیت گروهی و اون نیروی ناخودآگاه جمعی که آدم رو برای انجام تمرین‌ها هل می‌ده. وقتی استاد ۱۰، ۱۲ سال باهات فرقِ سن داره، فضای کلاس خیلی دوستانه است. کلا راضیم ازش! حتی اگه مطالبش تکراری باشه. چون قبلا تو حوزه‌ی سینما مطالعه کردم و تازه تحت عنوانِ بوطیقای فیلم و فیلمنامه‌ی کلاسیک، خیلی‌ها ادعا دارند ولی نتیجه در عمل چیز دیگه‌ای رو نشون می‌ده.
بگذریم.

استاد رو جلوی کلاس گذاشتن که باهاش مصاحبه کنن. سوال‌ها چی بود؟
- اینجا کجاست و داریم چی کار می‌کنیم؟ :پ‌ن‌پ طوری!
- توصیه‌تون به دوستداران فیلمنامه‌نویسی چیه؟
می‌تونید خودتون بقیه‌ی سوالا رو هم حدس بزنید.

بعد گفتن یکی از خانم‌ها بیاد و طرف هنوز توی کلاس نچرخیده دست روی من گذاشت!

...

من و شوهرْآقا توی یکی از سفرها، سوژه‌ی دوربین خواهرم شدیم و اتفاقا عکس خوبی هم شد. برای بنری که کافه‌بازار برای پروموت کردن نزدیکا لازم داشت، خامی کردم و این عکس رو پیشنهاد کردم! این عکس ما رفت صفحه‌ی اول کافه‌بازار، من هم به روی خودم نیاوردم! توی ذهنم این بود که فوقش دو سه روز اون بالا هست، بعد طبق روال قدیم کافه‌بازار عوضش می‌کنن دیگه! تو همین دو سه روز قریب ۲۰ نفر از من راجع به سفر خارجی که توی اون عکس رفته بودیم پرسیدن و البته بابت مشهور شدن‌مون(مشهور؟!) تبریک گفتن! خب این گذشت.
بار بعدی هم کافه‌بازار برای پروموت کردن نزدیکا از همون بنر استفاده کرد! این دفعه یه سگمنت دیگه از دوستان هم ما رو دیدن! استاد مشترک‌مون به شوهرْآقا گفته بود فلانی زدین تو کار مدلینگ؟!
از بار سوم تا چهارم و شاید پنجم، اصلا باید از یه بنر دیگه استفاده می‌کردن ولی توی اون بنر دیگه‌ای که شرکت عکاسی و طراحی کرده بود، دختری که مدل شده بود، حجاب مناسبی نداشت و کافه بازار ترجیح داد دوباره بنر ما رو استفاده کنه! بودن ما توی صفحه‌ی اول کافه‌بازار تقریبا از این خبرها شده بود که فقط خواجه حافظ شیراز نمی‌دونست!

...

از ابتدای تا انتهای درخواست خانم گزارشگر برای مصاحبه با من، همه‌ی این داستانا جلوی چشمم اومد و سریعا درخواستش رو رد کردم.

یه نفر دیگه رو انتخاب کردند و کلیشه پشت کلیشه شروع شد!
- چرا کلاس فیلمنامه‌نویسی رو انتخاب کردی؟
تقریبا همه‌ی هم‌کلاسی‌هایی که مصاحبه شدند، بلا استثناء گفتن... (معلوم نیست چی گفتن؟)
+ از بچگی همه به من می‌گفتن تو استعداد فیلم‌نامه‌نویسی داری!
۴ ۵ نفر پشت هم همین جواب رو دادن.
اگه من مصاحبه می‌کردم حداقل یه جواب متفاوت داشتم. هیچ وقت کسی توی بچگی به من نگفته بود استعداد فیلم‌نامه‌نویسی دارم. اساسا تا ۲ ۳ سال پیش فیلم دیدن به نظرم کار عبثی بود و نمی‌دیدم! راجع به زری‌بافی که دغدغه‌مند شدم و به سینمای مستند علاقه‌مند، خواه ناخواه به سمت یادگیری اصول و دیدن فیلم‌های داستانی و بیشتر مستند سوق داده شدم.

وقتی از همکلاسی‌هام پرسید توصیه‌تون به علاقه‌مندان چیه، پرت شدم به حدود ۲۰ سال پیش، وقتی اخبار ساعت ۱۹:۳۰ علمی فرهنگی هنری شبکه‌ی دو یه گزارش از برنامه‌ی قدردانی از برگزیده‌های مسابقات نقاشی خارجی گرفته بود و دقیقا صحنه‌ی بالا رفتن دلیِ گردِ تپل با کاپشن صورتی و مقنعه‌ی بافتنیِ لبه‌دالبری رو نشون می‌داد، من جلوی تلویزیون خونه‌ی مامان بزرگم ایستاده بودم و خودم رو توی تلویزیون نگاه می‌کردم. بعد از مراسم، خانم گزارشگر رو به من گفت: تبریک می‌گم دخترم، توصیه‌ات به هم‌سن و سالای خودت چیه؟
گفتم توصیه‌ام اینه که برن توی کلاسای مختلف شرکت کنن و استعدادشونو کشف کنن و برن دنبالش!
در ادامه پرسید توصیه‌ات به پدر و مادرا چیه؟
الان که به جوابم فکر می‌کنم واقعا منو مشعوف می‌کنه! گفتم استعداد بچه‌هاشون رو کشف کنن و بذارن بچه‌هاشون تو هرچی که استعدادش رو دارن ادامه بدن!

وقتی که وسایل فیلمبرداری‌شون رو جمع کردن و کلاس به حالت قبلی برگشت، من حس هری‌پاتر رو داشتم که رفته بود توی قدح اندیشه و حالا باید می‌اومد بیرون و به ادامه‌ی کلاس توجه می‌کرد!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰