نوشته‌های دل‌آرام

۲۱ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک مکان» ثبت شده است

روز ۴۴ - تایپیست جدید(۱)

از رفتن آخرین تاپیست شرکت، ماه‌ها می‌گذشت. تا استخدام تایپیست جدید کارهای تایپ هر روز به نوبت در شرکت بین افراد به ترتیب حروف الفبا می‌چرخید و غر و فحش و فغانی بود که هر روز به ترتیب حروف الفبا شنیده می‌شد. هر بار که فرد جدیدی برای آزمون استخدام وارد شرکت می‌شد،‌ اعضای شرکت یکی یکی، دو تا دو تا برای استخدامش نذر می‌کردند؛ نه اینکه آدم‌های خیلی معتقدی باشند،‌ نه، انگار دکتر جوابشان کرده بود و راهی نداشتند جز اینکه دست به دامن خدا شوند یکی را از آسمان برایشان بفرستد تا از این وضعیت نجات پیدا کنند! راستش این رفتن‌ها و نماندن‌ها مسئولیت ادای نذر را نیز با خود می‌برد و هر بار بدون اینکه خودشان متوجه باشند، ارزش نذر را بالاتر می‌بردند. کار به جایی رسیده بود که وقتی دختر اولین بار برای آزمون استخدام به شرکت آمد، نذر کردند هر کس ۱۰ درصد حقوقی که در پایان ماه می‌گیرد را به مدت یکسال به فرد استخدام شده بدهد. حالا چند نفر؟ حدود ۱۰۰ نفر! و برای اینکه عدالت باشد، این عدد به صورت درصد درآمد تا مدیر سهم بیشتری در این شادی داشته باشد.
در چند ماه قبل هیچ متقاضی‌ای حاضر نشده بود با شرایط مالی شرکت برای این شغل کنار بیاید در نتیجه همیشه قبل از هر آزمون استخدامی، درباره‌ی شرایط مالی آن صحبت می‌کردند و متقاضی می‌رفت که چرخی بزند و مغازه‌های اطراف را هم ببنید! و اصلا به آزمون نمی‌رسید. این بار هم به آزمون و اینکه دختر چقدر سریع می‌تواند تایپ کند، نرسید چون مدیر شرکت آن‌قدر از اینکه شرایط مالی آن‌چنان اهمیتی برای دختر ندارد و به آن چندرغاز راضی است، ذوق کرد که کم مانده بود بپرد دختر را بغل کند و چرخی بزند و بیندازد هوا! البته این کار را نکرد؛ نه اینکه آدم معتقدی باشد و نمی‌تواند دختر نامحرم مردم را بغل کند، نه! یاد نذر شرکت افتاد. اگر از دهان کسی می‌پرید که آن‌ها چنین نذری کردند چه؟ خدا که از آن بالا نمی‌آمد پایین نذرش را بگیرد، ولی بنده برای هر قدر، حاضر است تا آسمان برود، بگیرد!

در این میان تنها خواسته‌ی دختر این بود که به جای صندلی‌های متعارف پشت میز کامپیوتر یک صندلی بدون تکیه‌گاه پشتی، شبیه به یک مکعب مستطیل ایستاده،‌ شبیه به یک سکو برایش تهیه کنند؛ با بدنه‌ی براق و نشیمن‌گاه مخملین، هر دو به رنگ مشکلی. با اینکه نمی‌فهمیدند چرا و برایشان عجیب بود، کوتاه آمدند و برایش مهیا کردند. لابد پیش خودشان فکر کردند مدتی که رویش بنشیند خسته می‌شود و سراغ همان صندلی از پیش تدارک دیده را می‌گیرد. بعد هم پیش خودشان فکر کردند که اصلا تایپیست ساده را چه به این ادا اطوارها.
روز اول که عضو جدید شرکت را به همکارانش معرفی کردند و صندلی قبلی را از پشت میزی که برای او تدارک دیده بودند برداشتند و صندلی سفارشی‌اش را پشت میزش گذاشتند، پچ پچ‌ها شروع شد. این دیگر از کجا آمده؟ واقعا باید ۱۰ درصد حقوقمان را به این بدهیم؟ کدام احمقی این پیشنهاد را کرد؟ ما چرا حماقت کردیم پذیرفتیم؟! این دیگر چه مدل صندلی است؟! از آن روز به بعد انگار میز این دختر در مسیر جاده‌ی ابریشم گذاشته شده بود. از هر نقطه‌ی شرکت به نقطه‌ی دیگر که می‌خواستند بروند از کنار میز دختر رد می‌شدند. دو تا دو تا، سه تا سه تا می‌رفتند و به میز دختر که می‌رسیدند کنایه‌ها را بلندتر می‌گفتند که بشنود. بعد هم چند نفری از خنده روده‌بر می‌شدند. روزها به همین منوال گذشت، رفته رفته صندلی نامتعارف دختر، عادی شد. انگار این صندلی هم از ابتدا به عنوان نوعی از صندلی‌های کامپیوتر بوده، منتها کسی تا قبل از این نخواسته امتحانش کند.


در روزهای بعد ادامه دارد...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۴ - اکبر جوجه

وقتی قرار شد بریم یکی از شعبه‌های رستوران اکبر جوجه، تصورم از محیط رستوران، چندتا میز فلزی با رومیزی‌های پلاستیکی یه بار مصرف که تعداد زیادی روی هم قرار داده شدن و صدای قاشق، چنگال‌هایی که تند تند به بشقاب‌ها می‌خورن، فراتر نمی‌رفت.
اما اینطور نبود. از توی راهرو گلدون رنگی چیده بودن و توی پاگرد پله‌ها، تصویر ضدنورطوری از دو نفر که در کافه مشغول اختلاط هستن رو با شیشه‌ی سیاه رنگی درآورده بودن و به دیوار زده بودن. نزدیک در ورودی رستوران در طبقه‌ی دوم هم چند تا اتوبوس خارجیِ مدرسه(در ابعاد کوچکتر البته!)، روی طاقچه‌ها جاساز کرده بودن و یه تابلوی بزرگ هم کنار طاقچه‌ها به دیوار زده بودن که روش به زبان انگلیسی نوشته بود:
هر روز
جوجه‌های
ما
به رستوران ما
تازه
تحویل داده می‌شن
از مزرعه
تا همین‌جا هم کافی بود برای اینکه از حسین بپرسم درست اومدیم آیا؟! اینجا اکبر جوجه‌ست یا کافه‌ی پسرش، سامی!(قطعا من نمی‌دونم اسم پسر اکبر جوجه چیه ولی تجربه اینطور می‌گه که معمولا پسر قلدرا و سیبیل کلفتا، لباس چسبون می‌پوشن و زیر ابرو برمی‌دارن و اسم سوسول‌طوری‌ای دارن! :)) )
خلاصه!
بعضی از دیوارهای داخل رستوران رو با چوب‌های به شکل چوب‌هایی که توی حصار مرزعه‌ها به کار می‌ره، تزئین کرده بودن. توی فرورفتگی‌ای که توی سقف درست کرده بودن، نمای آجری درآورده بودن و لوستری به شکل نردبون خوابیده‌ای گذاشته بودن که سیم‌های برق خیلی واضح از روی بدنه‌ش رد شده بود و لامپ‌ها با سر پیچ معمولی به اون وصل بودن. چند ردیف اشک هم پراکنده به پله‌های نردبون وصل بود. شبیه طعنه‌ای بود 
تا لوستر! که این شکل مدرن به همتای کلاسیک خودش می‌زد.

میزها و صندلی‌ها هم چوبی و به رنگ سبز نزدیکایی بودن! میزهای مربعی شکل با رومیزی مستطیلیِ عرض ِ باریک، زیر شیشه. رومیزی جیر با طرح‌های سنتی که از روی میز رد شده بود و از دو طرف میز آویزون بود.
پیشخان سفارش غذا هم با چراغ‌هایی که داخل شیشه‌ی مربا، در ارتفاع‌های مختلف آویزون بودن، تزئین شده بود.
وقتی رسیدیم، اقلام افطاری روی میز چیده شده بود. پنیر، گردو، خرما، زولبیا و بامیه در یک ظرف، نون در یه ظرفی دیگه، شله زرد و بساط چای.
کسی که مهمون‌ها رو به میزهاشون هدایت می‌کرد، شبیه بهروز رضوی ِ گوینده بود. دو مرد دیگه که به او بی‌شباهت نبودن و یک خانم که شبیه مریم بوبانیِ بازیگر بود مسئول پذیرایی در سالن بودن.
از برگه‌ای که دست بهروز رضوی بود و روی اون عکس میزهای سالن پرینت شده بود و یه نفر با دست‌خط خودش نام افراد رو روی میزها نوشته بود، معلوم بود که روزهای اول رستوران‌داری‌شونه و هنوز اون هیجان و حس تازگی کار وجود داره.
آدم‌هایی که اومده بودن چنان طیفِ یه‌دستی از آدمای معمولی مذهبی بودن که وقتی مریم بوبانی در سالن دور می‌زد و می‌گفت همه چیز کامله؟ و چیزی لازم ندارید؟ حس کردیم اومدیم خونشون، مهمونی چیزی!


اگه دارین از یه جایی کیف می‌کنین و ایده می‌گیرین، شاید بیش از تاثیر محیط اونجا، یه چیزی توی ذهن شما تفاوت کرده. بارها اینو تجربه کردم. امشب هم دوباره پیش اومد. یه ماشین به مقصد خونه‌مون، بوق زد و ما سوار شدیم! از بیرون پراید بود ولی از داخل یه آهن قراضه. توی ماشین، رویه‌ی پلاستیکی درهای ماشین همگی برداشته که چه عرض کنم، کنده شده بودن و یه بدنه‌ی برهنه‌ی آهنی از ماشین پیدا بود. درِ داشبورد هم کنده شده بود و تعدادی سیم از داخل و این طرف و اون طرفش بیرون زده بود. حتی سقف ماشین هم مثل گوسفندی که تازه پشم‌چینی شده به نظر می‌اومد. یه آینه‌ی بزرگ به آینه‌ی ماشین وصل کرده بود و ما روی موکتی...(خودم یه لحظه تصور کردم که در ادامه‌ی این وضع ماشین، جا داره بگم صندلی‌ها رو هم برمی‌داشتن و ما روی موکت روی زمین نشستیم) اما ما روی موکتی که روی صندلیا انداخته بودن، نشستیم.


خلاصه شب خاطره‌انگیزی شد. بخصوص که من مدت‌ها بود پنیر شور و زولبیا بامیه نخورده بودم چون چیزای ناسالمی هستن اما امشب خاطره‌ی سالمی شدن!


رستوران اکبر جوجه

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۲ - وای از روزی که مغزی خراب شود!

با اکراه وارد حمام شد. هوای حمام برای تنِ بی‌لباس او، سرد بود. شیر آب گرم را پیچاند تا باز شود.

می‌خواست او هم بماند. چون هرچه اصرار کرد، کارساز نشد، گفت: اصلا من نمی‌آیم، خودت تنها برو. فکر کرد خیال تنهایی منصرفش می‌کند.
به جای آب گرم از دوش، آب سرد ریخت روی ته مانده‌ی گرمای تنش.
او قبول کرد که تنها برود.
لعنت بهت! به خودش لرزید.
قبل از رفتن، سفت در آغوشش گرفت.
شیر آب گرم را بیشتر باز کرد. آب سرازیر، گرم شد. لرزی نماند.
آب گرم، مطبوع نماند و چنان جوشید که مجبور شد خودش را کنار بکشد.
رفت...
به خیالش، تنهایی، سردی ملایمی دارد که همه را آرام خواهد کرد.
شیر آب سرد را پیچاند تا باز شود. آب دوش مطبوع و ملایم شد. هنوز کیف تنهایی در جانش ته‌نشین نشده بود که آب یخ کرد!
ساعت‌ها تکرار می‌شد. خودش را سرگرم می‌کرد، به جوش می‌آمد و دوباره یاد سردِ رفتن، لرزی بر جانش می‌انداخت...
از خیرِ حمام کردن، گذشت. خودش را آب کشید و بیرون رفت.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰