از رفتن آخرین تاپیست شرکت، ماهها میگذشت. تا استخدام تایپیست جدید کارهای تایپ هر روز به نوبت در شرکت بین افراد به ترتیب حروف الفبا میچرخید و غر و فحش و فغانی بود که هر روز به ترتیب حروف الفبا شنیده میشد. هر بار که فرد جدیدی برای آزمون استخدام وارد شرکت میشد، اعضای شرکت یکی یکی، دو تا دو تا برای استخدامش نذر میکردند؛ نه اینکه آدمهای خیلی معتقدی باشند، نه، انگار دکتر جوابشان کرده بود و راهی نداشتند جز اینکه دست به دامن خدا شوند یکی را از آسمان برایشان بفرستد تا از این وضعیت نجات پیدا کنند! راستش این رفتنها و نماندنها مسئولیت ادای نذر را نیز با خود میبرد و هر بار بدون اینکه خودشان متوجه باشند، ارزش نذر را بالاتر میبردند. کار به جایی رسیده بود که وقتی دختر اولین بار برای آزمون استخدام به شرکت آمد، نذر کردند هر کس ۱۰ درصد حقوقی که در پایان ماه میگیرد را به مدت یکسال به فرد استخدام شده بدهد. حالا چند نفر؟ حدود ۱۰۰ نفر! و برای اینکه عدالت باشد، این عدد به صورت درصد درآمد تا مدیر سهم بیشتری در این شادی داشته باشد.
در چند ماه قبل هیچ متقاضیای حاضر نشده بود با شرایط مالی شرکت برای این شغل کنار بیاید در نتیجه همیشه قبل از هر آزمون استخدامی، دربارهی شرایط مالی آن صحبت میکردند و متقاضی میرفت که چرخی بزند و مغازههای اطراف را هم ببنید! و اصلا به آزمون نمیرسید. این بار هم به آزمون و اینکه دختر چقدر سریع میتواند تایپ کند، نرسید چون مدیر شرکت آنقدر از اینکه شرایط مالی آنچنان اهمیتی برای دختر ندارد و به آن چندرغاز راضی است، ذوق کرد که کم مانده بود بپرد دختر را بغل کند و چرخی بزند و بیندازد هوا! البته این کار را نکرد؛ نه اینکه آدم معتقدی باشد و نمیتواند دختر نامحرم مردم را بغل کند، نه! یاد نذر شرکت افتاد. اگر از دهان کسی میپرید که آنها چنین نذری کردند چه؟ خدا که از آن بالا نمیآمد پایین نذرش را بگیرد، ولی بنده برای هر قدر، حاضر است تا آسمان برود، بگیرد!
در این میان تنها خواستهی دختر این بود که به جای صندلیهای متعارف پشت میز کامپیوتر یک صندلی بدون تکیهگاه پشتی، شبیه به یک مکعب مستطیل ایستاده، شبیه به یک سکو برایش تهیه کنند؛ با بدنهی براق و نشیمنگاه مخملین، هر دو به رنگ مشکلی. با اینکه نمیفهمیدند چرا و برایشان عجیب بود، کوتاه آمدند و برایش مهیا کردند. لابد پیش خودشان فکر کردند مدتی که رویش بنشیند خسته میشود و سراغ همان صندلی از پیش تدارک دیده را میگیرد. بعد هم پیش خودشان فکر کردند که اصلا تایپیست ساده را چه به این ادا اطوارها.
روز اول که عضو جدید شرکت را به همکارانش معرفی کردند و صندلی قبلی را از پشت میزی که برای او تدارک دیده بودند برداشتند و صندلی سفارشیاش را پشت میزش گذاشتند، پچ پچها شروع شد. این دیگر از کجا آمده؟ واقعا باید ۱۰ درصد حقوقمان را به این بدهیم؟ کدام احمقی این پیشنهاد را کرد؟ ما چرا حماقت کردیم پذیرفتیم؟! این دیگر چه مدل صندلی است؟! از آن روز به بعد انگار میز این دختر در مسیر جادهی ابریشم گذاشته شده بود. از هر نقطهی شرکت به نقطهی دیگر که میخواستند بروند از کنار میز دختر رد میشدند. دو تا دو تا، سه تا سه تا میرفتند و به میز دختر که میرسیدند کنایهها را بلندتر میگفتند که بشنود. بعد هم چند نفری از خنده رودهبر میشدند. روزها به همین منوال گذشت، رفته رفته صندلی نامتعارف دختر، عادی شد. انگار این صندلی هم از ابتدا به عنوان نوعی از صندلیهای کامپیوتر بوده، منتها کسی تا قبل از این نخواسته امتحانش کند.
در روزهای بعد ادامه دارد...