نوشته‌های دل‌آرام

۹۴ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...!» ثبت شده است

هفته‌ی بعد از چالش یا comfort zone!

این هفته زود نگذشت. یعنی وقتی به خاطر چالش روزها رو با دقت بیشتری در نظر گرفتم انگار اون خیالِ «چقدر داره زود می‌گذره»، یکم محو شده یا به هر دلیلی که نمی‌دونم. حتی می‌تونم بگم که قبل از نوشتن فکر می‌کردم از آخرین روز چالش دو هفته گذشته و با مراجعه به تاریخ پست قبل دیدم که خیر!

این هفته سعی کردم درست استراحت کنم. یعنی شب‌ها بین ساعت ۸ تا ۱۱ خوابیدم و صبح‌ها چقدر با ذهن آماده بیدار شدم. انگار مدت‌ها بود که ذهنم نخوابیده بود!
در طی چالش من کم نخوابیدم، یعنی همون ۷ ۸ و بعضا ۹ ساعت معمول رو خوابیدم ولی ساعت شروع خواب از تعداد ساعت مهم‌تره انگار.

جای شما خالی نباشه، این هفته به مطالعه درباره‌ی کمالگرایی گذشت ولی مجبور شدم کتاب انگلیسی بخونم! هیچ سطحی از باکلاسی برای این کار متصور نیستم؛ در واقع کتابش به فارسی ترجمه نشده بود و من حس کردم باید بخونم. انگلیسی خوندن کندتر از فارسی‌ه. تازه متن فارسی بهتر از متن انگلیسی تو حافظه‌ام می‌مونه. اما به این فکر کردم که چقدر به اجبار و بدون اینکه بدونم یه روزی انگلیسی اینطوری به دردم می‌خوره، کلاس زبان رفتم. شاید به این خاطر که اون زمان برای یاد گرفتن انگلیسی، کاربردی جز خارج رفتن، دیدن یه خارجی و پریدن جلو و حرف زدن یا فیلم دیدن متصور نبودم. شخصا اگر بحث وجود اینترنت و یاد گرفتن مطالب جدید نباشه، حاضر نیستم برای انگلیسی وقت بذارم. نه وقت انگلیسی برای یاد گرفتن هر چیزی که به کارم نیاد.

باز هم حتی، جای شما خالی نباشه؛ قطع و وصل برق باعث شده بود پمپ آب گرم‌مون بسوزه و یا باید با آب سرد حموم می‌گرفتم یا می‌رفتم خونه‌ی مامانم. اومدم بنویسم کی حال داشت هِلِک و هِلِک یه روز درمیون وسایل حموم ببره خونه‌ی مامانش بره حموم که دیدم ای بابا تجربه‌ی جمع کردن وسایل حموم مثل قدیما که حموم عمومی می‌رفتن رو از دست دادم! ولی خب اشکالی نداره عوضش یه تجربه‌ی دیگه به دست آوردم!
اول اینکه دوش رو از حالت آبکشی درآوردم و آب مثل شیر از یه جا می‌اومد. چون قطره‌های ریز سرد بیشتر آدم رو عذاب می‌ده! بعد کم کم سرم رو زیر آب بردم، در عین اینکه سردم شد حس خوبی داشت! وقتی آب به تنم ریخت یاد یه چیزی افتادم. وقتی بیرون از یه ماجرایی بهش فکر می‌کنیم و می‌ترسیم، معمولا شدت ترس خیلی بیشتر از اون اندازه‌ایه که توی ماجرا می‌ری! پس سعی کردم خودم رو قانع کنم که کمتر بترسم و با همین فکر هی یه تکه از بدنم رو زیر آب سرد می‌دادم و با سر و صدا از زیر آب کنار می‌رفتم! هنوز هیچی نشده ناخن‌هام بنفش شد! چون خیلی به سرما حساسم و این اولین بار بود که با آب سرد دوش می‌گرفتم. یکم تحمل کردم و بالاخره مجبور شدم گرم‌ترین نقطه‌ی بدنم یعنی قلب و سینه‌م رو هم زیر آب سرد ببرم. رسما شکنجه شدم ولی چرا دو بار دیگه هم تو این هفته به خودم عذاب دادم تا با آب سرد دوش بگیرم؟

یکی از مفاهیمی که توی حوزه‌ی خلاقیت به کار می‌ره comfort zone ه. یعنی محدوده‌ی راحت یا معمول که آدم‌ها سعی می‌کنن به اون برسن. چه از لحاظ ذهنی و چه از لحاظ جسمی و محیطی. مثلا آدم‌ها بیشتر اوقات تمایل دارن از مسیرهایی برن که بلدن و قبلا رفتن. از تجربه‌های مطمئن قبلی استفاده کنن. همه‌ی این‌ها به این خاطره که مغز برای اینکه بتونه مثل آدم زندگی کنه وقتی از یه مسئله به جواب می‌رسه یعنی توی مغز یه مسیر عصبی پیدا می‌کنه، اونو به خاطر می‌سپره و هر بار تکرارش می‌کنه. خلاقیت وقتی رخ می‌ده که این مسیر عوض شه و یه سری کارها کمک می‌کنه. از جمله کارهایی که خارج از اون محدوده‌‌ی راحت آدم‌هاست. خارج از comfort zone. مثلا مسیر همیشگی‌تون رو عوض کنید. اگه همیشه با آب گرم حمام می‌کنید، حمام با آب سرد رو هم تجربه کنید. اما از من به شما نصیحت که این چیزها رو برای مادر پدرتون تعریف نکنید! وگرنه احتمالا مامان‌تون مثل مامان من می‌گه:
دیوونه شدی دختر؟ مریض می‌شی، سرما می‌‌خوری، سینه‌پهلو می‌کنی، می‌ری بیمارستان! [می‌میری! از دستت راحت می‌شیم!]
ولی متاسفانه یا خوشبختانه مریض نشدم و هنوز از دستم راحت نشدید! :))

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۹۸ - طلاق عاقلی[بر وزن عاطفی!]

از اولش هم باهم خوب نبودیم. گاهی مجبور شدم تحملش کنم ولی هرچی می‌گذره بیشتر از هم فاصله می‌گیریم. با این روندی که من در پیش گرفتم ممکنه دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینیم.

وقتی توی نوجوونی با مامانم آرایشگاه می‌رفتم، حس می‌کردم از در و دیوار آرایشگاه، تا قیچی و سشوآر قراره بهم هجوم بیارن! آرایشگاه از مکانش گرفته تا آرایشگر و بقیه‌ی کارکنانش طوری با جنس زن و زیبایی برخورد می‌کردن که انگار آرایشگاه نه جای آرایش و پیرایش که خلقت دوباره‌ست! درک نمی‌کردم چرا یه خانم باید انقدر خود طبیعی‌ش رو تغییر بده. اون زمان ما هم رسم نبود دختر تا قبل از ازدواج ابروهاش رو برداره یا موهاش رو رنگ کنه. در نتیجه به خودم وعده دادم که بالاخره یه روزی این کارها رو درک می‌کنم.

توی دوران دانشگاه وقتی چند نفر ازدواج کردند و ابروهاشون رو مرتب کردند، انقدر تغییر کرده بودن که باور نمی‌شد! تصمیم گرفتم تا اون وعده وعیدها رو تجربه کنم. من ابروی نسبتا مرتبی دارم. قسمت نامرتب‌ش فقط چندتا موی پراکنده‌ی خاکستری‌ه که معمولا به چشم نمیاد! بار اول، رفتم آرایشگاه و برای آرایشگر محترم توضیح دادم که ابروهای پراکنده رو اگه زیاد دست ببری توش مثل نخ باریک می‌شه و من خوشم نمیاد. چند تا موی اضافه این اطراف هست، بِکَن ببینیم! گفت: حلّه! بخواب!
یکی، دو تا، سه تا، پنج تا، ده تا کَند،‌ گفتم باریک نشه‌ها! گفت نه حله! یکی، دو تا، سه تا، پنج تا کَند گفتم: بسه! بلند شدم نشستم دیدم نازک شده! گفت: ابروهات پراکنده‌ست اگه بخوای مرتب باشه نازک می‌شه!
با چشم‌هام بهش فحش دادم و این گذشت.

دفعه‌ی بعد هم با اینکه سراغ آرایشگر دیگه‌ای رفتم و بیشتر پول دادم همون سناریو تکرار شد! تا اینکه برای عروسی یکی رو پیدا کردم که اطلاعات زیبایی‌شناسانه‌ش یکم بیشتر بود و نتیجه‌ی کارهاش هم این رو نشون می‌داد. ابروهام رو برای عروسی دقیقا همون مدلی که می‌خواستم برداشت؛ طبیعی و پهن! وقتی برگشتم خونه، مامانم گفت: چه خوب شدی! چقدر گرفت؟
گفتم: ۱۰۰ تومان(۴ سال پیش)
گفت: صَـ        د هِـ        زار تومن دادی که چی کار کنه؟
گفتم: که ابروهامو بر نداره!

بعد از عروسی دیگه هیچ وقت به خاطر برداشتن ابروهام، آرایشگاه نرفتم. با خودم گفتم خب آدم حسابی، خودت همون چهار تا تار مو رو بردار!

کم کم از ابرو شروع شد! متوجه شدم توی YouTube پر از ویدئوهایی از کارهای مختلف آرایشگری‌ه که آدم‌ها روی سر و صورت خودشون آموزش می‌دن. اوایل با وسواس بیشتری کار می‌کردم. با خط کش و علامت گذاشتن، محاسبه می‌کردم کدوم تار موها رو باید بردارم و کم کم چشمی پیش رفتم. 

موهام رو بیشتر وقت‌ها آرایشگاه کوتاه می‌کردم اما بعد از ماجرای ابرو با اعتماد به نفس سراغ موهام هم رفتم! چون فهمیده بودم مو رشد می‌کنه، خیلی زود! [و خوشبختانه ما خیلی مهمونی زنونه و دوستانه و ... نداریم!]

اولین بار سرم رو دولا کردم و یه خط صاف قیچی کردم. در نتیجه موهای جلو کوتاه‌تر و هرچی به سمت عقب می‌رفتی لایه لایه بلندتر می‌شد! توی ویدئو دیده بودم که وقتی سرم رو بلند می‌کنم هم باید چند جا رو کوتاه کنم. نتیجه خیلی قابل قبول‌تر از اون چیزی بود که فکر می‌کردم! از این تجربه و ریسکی که کرده بودم، خیلی خوشحال بودم. تنها دلیلی که بعد از اون کوتاهی موهام رو به آرایشگاه سپردم قسمت تمیزکاری‌ش بود. کوتاهی مو با کلی خرده مو همراهه که واقعا تمیز کردنش از حوصله‌ی من خارج‌ه.

بین ویدئوهایی که می‌دیدم مدلی از رنگ کردن مو بود که بهش بالیاژ می‌گن؛ یه مدل از هایلایت رنگ کردن‌ه که اولین بار توی دهه‌ی ۸۰ میلادی توی فرانسه مد شده و هنوز هم بعضی‌ها انجام می‌دن. توی این مدل موها یک‌دست از ریشه رنگ نمی‌شن. از فواصل مختلف از ریشه‌ی مو به سمت پایین رنگ می‌شن و پایین مو یک‌دست رنگ می‌شه! هم ریشه‌ی مو رنگ نمی‌شه و آسیب نمی‌بینه، هم زیبایی‌ش به این‌ه که به صورت پراکنده رنگ بشه و خب این کاملا مناسب من بود که داشتم تجربه می‌کردم.

اگه بخوام این تجربه‌ها رو خلاصه کنم، از دو جنبه برام مفید بود:

یکم. تجربه‌ی جدید کسب کردم و تجربه کردن همیشه همراه با سختی و البته لذته. وقتی نوشته‌ی روز ۸۰ رو می‌نوشتم به این فکر می‌کردم که من خیلی از چیزها رو از اینترنت یاد گرفتم. به نظرم تسلط نسبی به زبان انگلیسی برای خوندن متون و دونستن اصول اولیه‌ی کار با اینترنت برای یاد گرفتن هر چیزی که دوست داریم و لازم داریم یاد بگیریم، واقعا واجبه!

دوم. علیرغم اینکه فکر می‌کنم زیبایی طبیعی برای صورت من قشنگ‌تره ولی نقطه‌ی مقابلش یعنی دست بردن توی این زیبایی رو هم تجربه کردم و فکر می‌کنم این‌طوری نظرم پخته‌تر شده.

شاید عارفانه این باشه که بگیم همه‌ی آدم‌ها به هر شکلی هستند، خلقت خداوند و زیبا هستند.

زیبایی توی نگاه آدم‌هاست و مد هم بر همین اساس به وجود اومده و هست. انواع مدل‌های لباس وقتی یه جور دیگه بهشون نگاه شده، قشنگ دیده شدن و مردم از اون‌ها استفاده کردن.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۹۷ - خوش‌بینی؛ از سفاهت تا ضرورت

اوایل ۲۰ سالگی اغلب بدبین بودم و حالا در آستانه‌ی ۳۰ سالگی در مسائل کاری، اغلب مشکوک و در بعضی مناطق نیمه ابری همراه با بارش پراکنده...! و در مسائل روزمره و ارتباط‌های فردی اغلب و نه همیشه، خوش‌بین هستم. پس اگه فکر کردید قراره تو این متن بگم ۱، ۲، ۳، بشکن و با وِردِ «عروس چقدر قشنگه!»، شما از الان به بعد خوش‌بین شدید، زهی خیال باطل! من نه قدرت تغییر شما رو دارم، نه قدرت کشیدن کلاه گشاد از سر مبارک‌تون تا زیر زانوهاتون!

معمولا وقتی آدم یه روش جدیدی رو امتحان می‌کنه، ذوق داره و منتظره خیلی سریع جواب مثبت بگیره. از قضا پیش میاد که ناجور هم تو ذوقش می‌خوره! می‌ره تو فکر و موقعیت رو تحلیل می‌کنه. وقتی با آرامش به اون لحظه‌ی هیجانی فکر می‌کنه با خودش می‌گه عجب آدم ساده و شادی بودما! چرا انقدر خوش‌بینانه فکر می‌کردم.
این سناریو برای من زیاد اتفاق می‌افتاد اما نمی‌فهمیدم کجای کار اشتباهه؟ روش اشتباهه؟ من اشتباه عمل می‌کنم؟ چیزی که توی ذهنم داشت اشتباهی بهم وصل می‌شد، خوش‌بینی و سفاهت و سادگی بود.

وقتی از فضایی که بیشتر آدم‌های اطرافم رو بدبین‌ها تشکیل می‌دادن، فاصله گرفتم و با آدم‌های خوش‌بین مواجه شدم دیدم آدم‌های خوش‌بین واقعی(!) مشورت می‌کنن، فکر می‌کنن، سبک سنگین می‌کنن و در آخر مقداری خوش‌بینی ضمیمه‌اش می‌کنن. با این اوصاف، بعضی وقت‌ها براشون خوب پیش می‌ره و بعضا هم بد! ولی چون آدم‌های خوش‌بین عادت کردند که مثبت ببینن بالاخره یه قسمت مثبتی هم توی اوقات بد پیدا می‌کنن و این می‌شه که انگار همه‌ی هستی دست به دست هم می‌دن که دنیا به کام آدم خوش‌بین باشه! [وگرنه من برای «همه‌ی هستی» و «قانون جذب» و «کتاب راز» توجیه منطقی ندارم! اگه قرار باشه به چشم اعتقاد به این چیزها نگاه کنم شکلِ «خدا و پیامبر و وحی» پایه‌های منطقی و فلسفی قوی‌تری دارن برام.]

گاهی توی ذهنم می‌گم روزگار رشته‌ی زندگی رو تاب می‌ده ببینه کی بیشتر تاب می‌خوره؛ تاب دادن آدم‌های خوش‌بین به اندازه‌ی کافی زجرشون نمی‌ده، روزگار کیف نمی‌کنه! ول می‌کنه می‌ره سراغ اونایی که تماشایی زجر می‌کشن!

واقعیت اینه که وضعیت نامناسب توی زندگی همه هست ولی آدم‌های خوش‌بین زجر نمی‌کشن.

یکی از راه‌هایی که برای من موثر بود[و هست] اینه که مدت طولانی سعی کردم ادای خوش‌بینی رو دربیارم و کنایه‌های ذهنم رو بابت این کار نادیده گرفتم.

خوش‌بینی یعنی کنار اومدن با موضوع، به شوخی گرفتن سختی‌ها و حتی نکات مثبت من درآوردی یا تخیلی!

وقتی آدم با وضعیت بدی رو به رو می‌شه، باید باهاش دست و پنجه نرم کنه، چه خوش‌بین باشه و چه بدبین. آدم بدبین بخشی از انرژی‌ش رو صرف کلنجار رفتن با فکرهای منفی تلف می‌کنه، آدم خوش‌بین این انرژی رو مضاف بر انرژی حاصل از خوش‌بینی برای دست و پنجه نرم کردن با موضوع نگه می‌داره. تازه در حین رویارویی با مشکل هم نکته‌های مثبت می‌بینه!

اینطوری هم می‌شه به زندگی نگاه کرد که آدمبزاد همیشه در ازای چیزی که از دست می‌ده، یه چیزی به دست میاره[و نه برعکس!] مثلا نوشته‌ی روز سوم،‌ پشت درِ بسته حاصل یکی از موقعیت‌هایی بود که سعی کردم با خوش‌بینی به ۴ ساعت معطلی پشت مطب یه گوش پزشک نگاه کنم و به جای خود خوری و غر زدن برم تو نخ آدم‌ها و ضمن اینکه یه مطلب می‌نویسم، از اون چینش خاص و اتفاقی آدم‌ها هم لذت ببرم.

امشب وقتی حس کردم غمگینم و رفتم توی خودم، یه صدایی توی ذهنم گفت: غمگینی؟
گفتم: آره!
گفت: چه خوب! پس کمتر حواست پرت می‌شه، برو کتاب بخون!
سعی کردم خوش‌بین باشم و به جای اینکه یه گلوله تو سرم خالی کنم، بشینم مطلب امشب رو درباره‌ی خوش‌بینی بنویسم!

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰