نوشته‌های دل‌آرام

۱۰۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلانوشته» ثبت شده است

چهارشن‌بِ‌لاگ - کارگر

وقتی به دوستم گفتم دنبال کارگرِ خانم و مطمئن هستم که کارش خوب باشه، بهم کارگری که سال‌ها خونه‌ی پدرش کار می‌کرده رو معرفی کرد. روز قبل از اینکه بیاد خونه‌م زنگ زد هماهنگ کنه چه ساعتی بیاد. طبق ساعت خواب خودم که نه، زودتر؛ بهش گفتم: ۹ دم مترو خوبه؟

گفت: ۹؟؟؟؟ اینو یه جوری گفت که فکر کردم AM رو به اشتباه PM زدم!

گفتم: ۸؟

گفت: ۷!

آب گلوم رو قورت دادم، گفتم: ۷؟!

گفت: شما تا ۹ می‌خوابی؟ و لحنش طوری بود که Shame on you!

گفتم: نه!!! دروغ نگفته بودم، میانگین ساعت بیدار شدنم در ۳ ۴ سال اخیر ساعت ۱۰ و بعد از اون بوده.[از زمانی که پیش‌نویس این قسمت رو نوشتم تا الان حدود ۳ ماه می‌گذره و میانگین رو به ساعت ۸ کاهش دادم!]

تا اینجا مسئله‌ی جدی‌ای نبود.

***

اما اینجا مسئله‌ی جدی شد!

امروز وقتی سعی کردم به قضیه مثبت نگاه کنم، به ذهنم رسید یکی از روش‌های نویسنده شدن اینه که این خانم کارگر محترم رو استخدام کنی، اون وقت از ساعت ۸ صبح تا ۵ بعد از ظهر برات کلی خوراک ایجاد می‌کنه که می‌تونه به ذهنت خط و ربط بده و اگه خودت پشتکار لازم رو داشته باشی حداقل یکی از اون رمان‌های م. مودب پور از توش دربیاد. بخصوص اگه بیش از یه ماه باشه که نیومده باشه خونه‌ت. داستان‌هایی از جنس ِ این مشتری این کارو می‌کنه، اون مشتری اون‌ کارو می‌کنه، اون فامیلم این‌طوریه، اون‌طوریه...

کم کم داستان‌ها تکراری می‌شه و متاسفانه بعد از سه بار تعریف کردن‌ه که خودش متوجه می‌شه تکراریه و و تازه شروع می‌کنه به بلند بلند فکر کردن. بهتره بگم غر می‌زنه! یعنی از این آدم‌هایی که یه جور متناقضی در آن واحد هم غر می‌زنن هم خدا رو شکر می‌کنن‌ه.


Photo by Carolina Sanchez B

شاید گوش کردن یا بهتر بگم روش در و دروازه، کار سختی نباشه اما باید یه علائم حیاتی نشون بدی که طرف حس کنه داری گوش می‌دی.

البته هر سری در انتها، بابت این حجم از صحبت کردنش عذرخواهی می‌کنه اما خب من مجبورم تا دو روز در سکوت مطلق زندگی می‌کنم که بشوره ببره!

در واقع شاید داستان‌های تکراری که توی هر زندگی‌ای وجود داره، به اندازه‌ی غرهای آدم‌ها آزار دهنده نباشه؛ آدم‌هایی که شایدا، شاید تلاش هم می‌کنند ولی مسیر درستی رو انتخاب نکردن یا به دلایل دیگه نارضایتی از زندگی رو پشت اخبار گرونی و قتل و هر مدل بزه دیگه می‌پوشونن. البته خیلی خیلی اوقات به صورت ناخودآگاهه.

برای من که نه اخبار می‌بینم و نه شبکه‌های اجتماعی رو دنبال می‌کنم به صورت یه جور شکنجه‌ی نرم‌ه(بر وزن جنگ نرم و اینا) و امیدوارم با مطرح کردن این مسئله به صورت نوشتاری، راه حل مناسب و معقولی برای این مسئله پیدا کنم.


پانویس: پیش از این برای نوشتن بلاگ از سرویس بیان استفاده می‌کردم اما بعد از این، علاوه بر بیان، نوشته‌ها رو در ویرگول هم منتشر می‌کنم.

 


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چهارشن‌بِ‌لاگ - روح اسفنجی من

وقتی من توی لحظات احساسی فیلم‌ها که بعضا شاد هستن هم گریه می‌کنم، حسین قبلا این رو به حساب احساساتی بودن من به عنوان یه خانم می‌ذاشت و حال اینکه من در مواقع دیگه به نظر آدم در این حد احساسی‌ای نمیام. برداشت خودم این‌ه که خودم رو ناخودآگاه در موقعیت می‌ذارم و احساسات موقعیت رو دریافت می‌کنم. توانایی من در همدلی کردن با آدم‌ها رو حسین وقتی فهمید که به طور اتفاقی تلویزیون روشن بود و یه فیلمی نشون می‌داد که یه زنی توی یه ماشین بدون ترمز گیر افتاده بود و پلیس می‌خواست که زن از شیشه‌ی ماشین بپره روی ماشین پلیس و اینطوری نجاتش بده! توی اون لحظاتی که این صحنه‌ها رو می‌دیدم قلبم انقدر تند و بلند می‌زد که فکر می‌کردم حسین هم می‌شنوه! چشمام گرد شده بود و دسته‌ی مبل رو گرفته بودم و تمام عضلات بدنم سفت شده بود. وقتی فیلم به خاطر پیام بازرگانی قطع شد، چنان بهت زده بودم که حسین گفت فک کنم تو توی فیلم داشتی می‌پریدی روی ماشین!!

من با این گیرنده‌ی حساس مجبورم کمتر آهنگ گوش بدم، کمتر فیلم ببینم. البته خیلی علاقه‌مند به آهنگ نیستم و سعی می‌کنم فیلم‌هایی رو ببینم که ارزش این‌طور لرزه وارد کردن بهم رو داشته باشه. مثلا وقتی مستند «رویاهای دم صبح» ِ «مهرداد اسکویی» رو دیدم که درباره‌ی دختران نوجوان بزهکار بود، تا یه هفته احساس افسردگی و گناه بابت کشتن پدر/مادر شخصیت‌های فیلم رو داشتم.

/* دارم حاشیه می‌رم! */
بابام و یکی از همکارانم شاید به همین خاطر که از فیلم بیش از حد تاثیر می‌گیرند، از دیدن فیلم‌های غمناک خودداری می‌کنند. من اما از غم فرار نمی‌کنم، چون تصورم اینه که غم آدم رو رشد می‌ده و بخصوص توی فیلم مستند به آدم، تاب‌آوری و تحمل لحظات واقعی زندگی رو یاد می‌ده. البته من از صحنه‌های کشت و کشتار فرار می‌کنم. یعنی اصلا نگاه نمی‌کنم! حتی کتک زدن رو. دیدن این لحظات ممکنه تاب‌آوری آدم رو بالا ببره ولی به نظرم لزومی نداره آدم نسبت به صحنه‌های خشونت‌آمیز سِر بشه! اتفاقا باید حساس باشه!
گاهی توی برنامه‌های موبایل می‌چرخم و تبلیغ نشون می‌دن، کلی بازی جنگی و حمله به دیگران، غارت دیگران وجود داره که به طور ناخودآگاه داره آدم‌ها رو نسبت به این مسائل سِر و بی‌تفاوت می‌کنه و بدتر از همه‌ی این‌ها بازی اول شخصی بود که بازیکن نقش تک‌تیراندازی رو داشت که توی شهر می‌گشت و سر آدم‌های معمولی رو هدف می‌گرفت، می‌کشت می‌رفت مرحله‌ی بعد!! این تبلیغ واقعا حالم رو بهم می‌زنه!
/* حاشیه تموم شد! */

این مدت به طور خاص روی دو تا کتاب متمرکز بودم. یکی از کتاب‌ها «انسان در جستجوی خویشتن» نوشته‌ی «رولومی» بود که درباره‌ی مسائل دنیای امروز، پوچی، تنهایی و اضطراب نوشته و این‌که چطور از این مسائل گذر کنیم و چطور خودمون رو پیدا کنیم. البته این امروزی که می‌گم مربوط به ۱۹۵۰ و خورده‌ای و هم عصر روانشناس‌هایی مثل اریک فروم‌ه.
کتاب دیگه‌ای که می‌خوندم، کتاب «گزینه‌ی ب» بود که «شریل سندبرگ» یکی از مدیران فیس‌بوک نوشته و به بهانه‌ی از دست دادن همسرش درباره‌ی چگونه گذراندن این دورانی‌ه که غم و افسردگی شدید حاصل از یه اتفاق ناگوار مثل از دست دادن عزیزی،‌ ابتلا به بیماری‌های صعب العلاج، تجاوز و ... به آدم مسلط شده و حالا آدم باید طی مراحلی این دوران رو بگذرونه.


Photo by Sweet Ice Cream Photography

من تقریبا دو هفته حالم بد بود! در عین انجام چند پروژه‌ی مورد علاقه‌م اول به پوچی رسیدم، کم کم دچار اضطراب و تنهایی شدم. من که خیلی راحت می‌خوابیدم شب‌ها خوابم نمی‌برد و هرچی توی خودم غواصی می‌کردم، به علت مشخصی نمی‌رسیدم.

همزمان برای یه تشخیص پزشکی سی‌تی‌آنژیو دادم و خب تزریق ماده‌ی حاجب اوضاع بدنم رو بهم ریخت. این در حالی بود که ماده‌ی حاجب ترکیبات یددار توی آب خوراکیه که در حین تصویربرداری توی رگ تزریق می‌شه و کنتراست ایجاد می‌کنه تا رگ‌ها بهتر مشخص باشن، همین! جواب تصویربرداری‌ها رو خوندم و در موردشون توی اینترنت جستجو کردم. محل مدنظر توی بدنم که قبل از این درد نمی‌کرد چند روزی اذیتم کرد. تشخیص دکتر بیش از حد انتظارم از خودم، من رو بهم ریخت و محرم شروع شد. در این بین از برخورد یه بنده خدایی واقعا دلگیر شدم، چندین بار توی ذهنم مرور شد و کم کم حس کسی رو داشتم که عزیزی رو از دست داده، تنها شده و به بیماری مهلکی دچار شده! این در حالی بود که خدا رو شکر اطرافیانم سالم و سلامت زیر گوشم بودن(و هستن) و مسئله‌ی من در عین اینکه جدی‌ه و دارم از طریق پزشک دنبالش می‌کنم، اصلا هم مهلک نیست! (موجب هلاک آدم نمی‌شه!)

متاسفانه یا خوشبختانه پریشب دیگه طاقتم تموم شد و کاملا عمدی و آگاهانه، خوندن هر دو تا کتاب رو متوقف کردم!
برای بار دوم سراغ کتاب مورد علاقه‌ام «شهامت بسیار نشان دادن/Daring Greatly» از «برنه براون/Brene Brown» رفتم و طبق عادت قبلی که اول کتاب‌ها رو می‌خونم و بعد اگر خوشم اومد نوت‌برداری می‌کنم، شروع کردم به نوت‌برداری.
بله حدس‌تون درسته! حال من در عرض یه ساعتی که کتاب برنه رو خلاصه‌نویسی کردم، کاملا بهتر شد!!! 

هر ویژگی آدم اعم از توانایی یا ضعف، دو رو داره. یه رو که آدم رو ممکنه آزار بده _حتی وقتی آدم بهش واقفه_ و یه رو داره که کاملا به کار آدم میاد. وقتی آدم بتونه تا حد زیادی با بقیه همدلی کنه، می‌تونه درک‌شون کنه و اگر هم قراره توی مشکلات راه حلی بده، از منظر اون‌ها به مسئله نگاه کنه و ضمن پذیرفتن ناتوانی‌هاشون، از توانایی‌هاشون استفاده کنه و مشکل رو تا حد زیادی حل کنه.
البته این جملات، ایده‌آلی‌‌ه که من( ِ نوعی) مدعی داشتن یا انجام‌شون نیستم ولی به نظرم میاد که می‌تونم تلاش کنم، توانایی‌هام رو گسترش بدم و در حد ظرفیت خودم، بهش برسم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

قدیما بهتر بود! بهتر بود واقعا؟

یکی از مسابقاتی که توی نزدیکا برگزار شد، مسابقه‌ی نویسندگی خاطرات بدون موبایل بود. هرچند که من شرکت نکردم ولی توی ذهنم اومد که درباره‌ی این موضوع بنویسم که چقدر حس می‌کنم اوضاع بهتر شده! مثلا اگه قبلا یه جایی می‌رفتیم که مسیرش رو بلد نبودیم باید هی جلوی آدم‌هایی که نزدیک به خیابون راه می‌رفتن، می‌زدیم رو ترمز، شیشه رو می‌دادیم پایین، داد می‌زدیم چند بار می‌گفتیم آقا، خانم! بعد که طرف مطمئن می‌شد نمی‌خوایم بخوریمش، جواب می‌داد بله؟ و ما ازش آدرس می‌پرسیدیم. تازه معلوم نبود درست آدرس بده و بعضی وقت‌ها هم آدرس اشتباهی می‌داد و ما به خودمون و جد و آباد اون بنده خدا فحش می‌دادیم!

/* در پرانتز اینو می‌گم! 

البته هنوز هم برای بعضی‌ها این‌طوریه! یعنی فک می‌کنند که گوشی هوشمند برای تلگرام اختراع شده. چرا؟ چون خودشون از وقتی مجبور شدن تلگرام داشته باشن، گوشی هوشمند خریدن! روزانه حداقل یه نفر توی مترو در حالی که گوشی هوشمند دست‌شه، نمی‌دونه باید کجا بره و کل کابین مشغول راهنمایی اون بنده خدا می‌شن.
وقتی راهنمایی کردنِ ملت تمون می‌شه، می‌رم به طرف می‌گم مترو یه برنامه هم برای android و هم ios داره که می‌تونه باهاش مسیریابی کنه!
می‌گه از کجا باید دانلود کنم؟
اینجاست که می‌خوام بگم خامی کردم که همچین چیزی رو گفتم اصلا! ولی خودم رو کنترل می‌کنم و اگه گوشی‌ش android ایه می‌گم کافه بازار.
می‌گه کجا؟
می‌گم بازار!  //مردم برنامه‌ی کافه بازار رو به نام بازار می‌شناسن.
می‌گه آهان! */

/*بازگشت به بحث اصلی‌مون! */

می‌خواستم بگم که چقدر اوضاع بهتر شده و اطلاعاتی که می‌تونیم با کمک گوشی هوشمند و اینترنت همراه بگیریم چقدر بهمون آزادی عمل داده که دیدم بلا استثناء همه‌ی متن‌هایی که توی این مسابقه شرکت کرده، درباره‌ی اینه که چقدر قدیما بهتر بود! موبایل نبود، ما با تلفن‌های قدیمی به انگشت‌هامون ورزش می‌دادیم، به مغزمون استراحت می‌دادیم، فامیل‌هامون رو بیشتر می‌دیدیم و ...!

/* اگر حوصله ندارید از این‌جا بخونید! */

اینو توی ذهن‌تون نگه دارید و بذارید کنار میلیون‌ها جمله‌ی «چقدر قدیما بهتر بود!» که روزانه توی مکالمات زیادی از آدم‌های اطراف‌مون می‌شنویم یا خودمون می‌گیم.

راستش برای من خیلی جالب بود که بدونم این جمله مختص ذهن ایرانی‌ه یا نه، عمومیت داره؟ آیا توضیح درستی برای چرایی این موضوع وجود داره؟ واقعیت‌ش اینه که کیفیت زندگی ما با گذر زمان و پیشرفت علم بهتر و راحت‌تر شده. از پیشرفت علم پزشکی و کاهش مرگ و میر ناشی از بیماری‌ها گرفته تا آسانسور و ماشین و ... .
وقتی به انگلیسی این مطلب رو جستجو کردم به توضیحات جالبی در این زمینه رسیدم.

یکی از این توضیحات اینه که مغز آدم سعی می‌کنه اتفاقات ناخوشایند رو کم‌رنگ یا فراموش کنه و اتفاقات خوشایند رو جایگزین کنه یا پر رنگ نگهداره. ترجمه‌ی عبارتی که برای این وضعیت حافظه به کار می‌ره رو من بهش می‌گم «حافظه‌ی خوش رنگ و لعاب!»
هرچند که بیشتر از این توضیح نداده بود، من بهش اضافه می‌کنم که این مدل حافظه بهمون کمک می‌کنه که بتونیم زندگی کنیم! اگه قرار بود خاطرات منفی انقدری که اتفاق افتاده پر رنگ توی ذهن ما بمونن، به نظرم یا ناامید می‌شدیم یا فلج ذهنی!
محققین اومدن از تعداد زیادی آدم درباره‌ی خاطرات گذشته‌شون مصاحبه کردند و دیدن که حدود ۸۰ درصد یا بیشتر آدم‌ها، خاطراتی که توی اون تحقیق تعریف کردن، خاطرات خوشی بوده.
پس در نتیجه دید آدم‌ها اینه که وضعیت حالا به خوبی وضعیت گذشته نیست!

علاوه بر این ارزش‌گذاری که مغز برای اتفاقات منفی انجام می‌ده با اتفاقات مثبت یکسان نیست. مثلا اگه ۱۰ هزار تومن‌تون رو گم کنید میزان حس منفی بیشتری از حس مثبت به دست آوردن ۱۰ هزار تومن خواهید داشت. خریدن گوشی رو با گم کردن یا دزدیده شدن‌ش مقایسه کنید و الی آخر.

از مجموع این دو تا اثر ذهنی اینطور برمی‌آد که آدم‌ها فکر می‌کنن که زندگی/کار/نزدیکا داره به سمت بدتر شدن می‌ره!


پ.ن. علامت /* */ و // برای گذاشتن قسمت‌های توضیحی در برنامه‌نویسی به کار می‌ره و به نظرم استفاده از این قرارداد توی متن‌های معمولی هم رویکرد جالبیه، به همین خاطر استفاده کردم.


/* قبل از بستن این صفحه! */
اگه این مطلب رو دوست داشتید به دوستان‌تون معرفی کنید!
مچکرم!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰