نیمههای شب باران شدت گرفته بود، خیابان میدوید و او تندتر. زمان را پاک فراموش کرده بود. قرار بود سر شب برگردد خانه اما آنقدر خوش گذشته بود که نفهمید کی نیمه شب شد.
مدتها بود مهمانی نمیرفت، نه اینکه گوشهگیر باشد؛ در مهمانیها آدمی را پیدا نمیکرد که باهم علایق و حرفهای مشترک داشته باشند. ترجیح میداد وقتش برای خودش باشد تا این و آن هدرش بدهند.
نیمی از مهمانها را تا به حال از نزدیک ندیده بود، اما قبول کرد به آن مهمانی برود.
انگار برنامهی آن مهمانی را هزار بار تمرین کرده بودند و انگار این آدمها را هزار سال میشناخت و انگار قفس تنهایی شکسته شد و خودش را رها کرد.
شیرینی مهمانی در جانش نشسته بود اما چه دلیلی بابت دیر آمدنش باید میگفت؟
احتمالا پدرش از نگرانی در خانه دوام نیاورده و سراغ کلانتریها و بیمارستانها و حتی سردخانهها رفته بود. پدرش همیشه به بدترین اتفاقها فکر میکرد. اگر میگفت محو خاطرههای جذابی شده که از تجربیات خودشان تعریف کردند، برای کسی که به مرگ عزیزش هم فکر کرده مسخره نیست؟
سالهاست که افکارش برای همه مسخره شده است. این بار چه فرقی دارد.
توضیحات: این نوشته برای شرکت در مسابقهای در نزدیکا با جملهی مطلع «نیمههای شب باران شدت گرفته بود، خیابان میدوید و او تندتر»، نوشته شده است. هر پست نزدیکا ۱۰۰۰ حرف ظرفیت نوشتن دارد.