ابتدای داستان را در اینجا بخوانید.
پسرک توانست خود را از زیر زمین خلاص و راه آب را به سمت درختان باز کند.
کم کم درختها جان گرفتند، شکوفه زدند و میوه دادند.
همسایه برای جبران این همه سال خوش خدمتی باغبان، تصمیم گرفت باغ را از شر درختهای مزاحم خلاص کند. با دیگر اهالی روستا ارهبرقی آوردند تا همهی درختان را ببرند و دیگر هیچ درختی جرئت تخطی از قوانین طبیعت را نداشته باشد.
درختان هم در عوض با قدرت میوههایشان را سر این و آن ریختند.
اهالی متجاوز رفتند، باغ ماند، نجات یافت؛ ولی با تعداد زیادی درختان افتاده و میوههایی که نرسیده روی زمین افتادند و له شدند.
باغ از دست باغبان ظالم رها شد و حالا این باغ بستر خدمت برای باغبانهای دیگری بود تا به آن رسیدگی کنند.
باغبانها یکی پس از دیگری میآمدند و میرفتند.
یکیشان هلو دوست داشت و فقط به درختان هلو میرسید؛ آن یکی گردو، آن یکی سیب.
آن یکی از هلو متنفر بود و درختان هلو را قطع میکرد؛ آن یکی گردو، آن یکی سیب.
آن یکی آمد و دلش به حال درختان ضعیفتر سوخت و آنقدر پایشان آب داد که ریشههایشان در رطوبت پوسیدند.
آن یکی آمد درختان قطور را آنقدر هرس کرد که از درخت فقط تنه ماند و آفتاب، درختان ضغیفتر را سوزاند.
آن یکی آمد از درختان قدیس ساخت و مردم برای گرفتن حاجت به شاخههایش دستمال میبستند.
اما حالا مدتی است که باغبان قصد رفتن دارد و درختها منتظرند ببینند قرار است چه کسی بیاد و چه بلایی را با خود آورد.