سکوت به همهمه تبدیل شد و همهمه به صداهاى واضحى از دعوا.
مرد: من دیگه خسته شدم مىخوام از این زندگى برم.
صداى گریهى بچه بلند شد.
زن در حالى که بچه را آرام مىکرد گفت: لوس نشو!
مرد دوباره تکرار کرد: مىخوام برم.
زن: خب براى چى. یعنى من حق ندارم اعصابم خرد باشه.
مرد: نه من مىرم ازین زندگى.
و صداى باز شدن در خانه آمد.
زن در را بست و گفت: خب اعصابم خرده.
مرد: به خاطر یه میلیون؟!
زن: اره به خاطر یه میلیون اگه تو اعصابت خرد نمىشه من اعصابم خرد مىشه.
زن در حالى که به گریه افتاد، گفت: مىخواستم وام بگیرم بزنم به زخماى زندگیمون. روش حساب باز کرده بودم.
مرد بچه را بغل کرد و از خانه بیرون رفت.
حدود یک ساعت بعد برگشت. بچه گرسنه شده بود.
دوباره سکوت برقرار شد.
صداى گریهى بلند مرد آمد! گریهى عجیبى مىکرد با صداى زمخت و کمى مضحک!
زن: دهنتوووو باز کن آآآآ باریک الله! بابایى بخند داره مىخوره!