[ضمن عرض پوزش، ادامهی داستان تایپیست به دلیلی که توی متن پیشرو توضیح میدم، امشب منتشر نمیشه.]
دو روزه خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم از حال دگرگون شنیدنِ «انّا لله و انّا الیه راجعون، با نهایت تأثّر سرکار خانم صنمراد دعوت حق را لببیک گفت» به یه ثبات نسبی برسم. یعنی انقدرا با ایشون ایّاق نبودم و ۷ ۸ تا مرحلهی روانیِ سوگواری رو در ۲ ۳ تا پیام تلگرام، به صورت پشت هم به کسی که بهم خبر داده بود، گذروندم ولی توی مرحلهی افسردگیش یکم بیشتر گیر کردم:
بیخیال! (انکار و تمسخر)
نه! (انکار و تعجب)
خیلی ناراحت شدم (شبه افسردگی)
خدا بیامرزدش (پذیرش واقعیت)
خانم صنمراد مدیر دبیرستانمون بود. مدیر روشنگر ولنجک که بعدا از ولنجک به اوین درکه تغییر مکان داد. من سال سوم اونجا رفتم. از همون روز اولی که آزمون ورودی مدرسه رو میخواستم بدم و باهم چشم تو چشم شدیم از طرز نگاهش ترسیدم. از این مدل نگاها داشت که بعد از تموم شدن حرف، هنوز نگاه ادامه داره و انگار منتظر یه تایید از مخاطبه. تاییدی که در زمان مدرسه به نظرم از سر دیکتاتوری بود و باید حرفش رو تایید میکردیم و بعدا با شناخت بیشتری که پیدا کردم، به نظرم استرسی از شنیدن جواب منفی بود که پشت نگاه زورگویانه پنهان کرده بود.
بعد از اون سعی میکردم به صورت ناملموسی از صحنهای که حضور داشت، فرار کنم یا خودم رو از نگاهش پنهان کنم. حتی احساس میکردم وقتی دارم ازش دور میشم هم، روحش از بدنش میزنه بیرون و مثل برق و باد میاد یقهی منو از پشت میگیره.
این ترس همش به شخصیت و نگاه اون خانم مربوط نبود، اصلا شاید بخش زیادیش از درون من میاومد. وگرنه رفتارش به عنوان یه شاگرد آروم و زرنگ با من قابل قبول بود.
امشب وقتی توی تمام کانالای تلگرام مدرسه، حرف از نوشتن خاطراتِ «حتما خیلی شیرین» از خانم صنمراد پیش اومد، به ذهنم رسید حالا که فوت کرده اینا رو بنویسم و توی ذهنم پروندهی خاطراتشون رو ببندم. ولی قطعا نمیفرستم برای مدرسه!
مواجههی دیگهی من با ایشون وقتی بود که توی پیشدانشگاهی مشاور نداشتیم و ایشون شخصا نقش مشاور پیش دانشگاهی رو هم داشتن. صنمراد یه کمالگرا بود که توی کمالگرایی با مامانم رقابت میکرد. البته این رو بعدا استنتاج کردم. کل مسئلهش با من تعداد ساعتایی بود که توی هفته درس میخوندم، بدون در نظر گرفتن اینکه من شاگرد اول یا دوم کلاس بودم، تعداد ساعتای درس خوندنم باید بیشتر میشد! قضیه از این قرار بود که تا قبل از عید، روزهایی که تا ساعت ۳ توی مدرسه بودیم من نهایتا ۳ ساعت توی خونه درس میخوندم. یعنی ۶ روز * ۳ ساعت + ۶ ساعت جمعه = ۲۴ساعت در هفته. یه رقیب داشتم ۴۴ ساعت در هفته درس میخوند!(از اولشم تو کارِ پارت تایم بودم.) از یه حدی بیشتر نمیتونستم بخونم. بعد از عید هم روزایی که مدرسه نمیرفتیم، جز یه روز که شبیه معجزه بود و ۱۳ ساعت درس خوندم، تا روز قبل از کنکور نتونستم از ۹ ساعت بیشترش کنم. در حالی که اون رقیبم بعد از عید، روزی ۱۴ ساعت درس میخوند! صنمراد انقدر به این ساعتای من گیر داد که آخر یا خسته شد یا به نظرش نتایج آزمونای آزمایشیم قابل قبول بود؛ خدا رو شکر بعد از کنکور دیگه گیر نمیداد بهم!!!
[در پرانتز، مامانم هم به عنوان استاد مسلم قیاس میگفت با این اختلاف ساعت درس خوندن این رقیبت ۲۰۰ ۳۰۰ میشه و تو بالای ۱۰۰۰ میشی! عاشق این روحیه دادنشم! همیشه یه موضوعی برای ایراد گرفتن داره. امروز که اومد دنبالم بریم ختم همین خانم صنمراد، من روسری زمینهی سرمهای با فرمهای منحنی کرم و گلبهی پراکنده سرم بود، یه پامو که تو ماشین گذاشتم، هنوز کامل نیومده بودم تو ماشین، گفت روسری مشکی ساده نداشتی؟]
من اون سال پیش دانشگاهی برخلاف تمام سالهای عمرم ناخودآگاه مجهز به سلاح دایورت شده بودم و هر کاری که خودم صلاح میدونستم انجام دادم(خدا رو شکر). در همین مدت کمی که درس میخوندم یه سری توی تابستون خلاصه نوشتم، یه سری قبل از عید اصلاح کردم خلاصههامو و یه سری بعد از عید توی برگههای آ۴ به صورت ۴ ستونه خلاصهی کتابا و نکتههای کتابا و آزمونا رو نوشتم. از لحاظ محتوا و وقتی که برای استخراج نکتهها گذاشته بودم، اون خلاصهها طوری برام ارزشمند شده بود که نذاشتم احدی از همکلاسیام که منتظر لقمهی حاضر آماده بودن، بفهمن من همچین چیزی نوشتم و دارم. شرایط خاصی بود و من بابتش خیلی زحمت کشیده بودم. ناراحت نیستم از این موضوع. توی خرداد این خلاصهها رو میخوندم و به این وسیله هر سه روز همهی کتابای دوم، سوم، پیشدانشگاهی رو دوره میکردم و تست میزدم کنارش. اختلاف ساعت ۳۵ ساعتهی من و رقیبم در هفته(۱۴۰ ساعت در ماه) بعد از عید، فقط منجر به ۱۰۰ تا اختلاف رتبه بود! اون ۵۰۰ شد و من ۶۰۰ شدم.(با تصور مامانم مقایسه کنید.)
نقش خانم صنمراد بعد از کنکور در انتخاب رشته هم پر رنگ بود. چون دوست داشت یکی از قبولیهای مدرسهاش، معماری شهید بهشتی و هنرهای زیبا باشه. بماند.
با همهی این خاطرات کمی ترسناک و ناخوشایند که ازش در ذهن دارم و شاید بیشترش هم مربوط به گیرندهی ترسوی من بوده، مرگش برام ناراحتکنندهست، قطعا!
اون سر امیدوارکنندهی مرگهای تدریجی اطرافیان، همون بیداری و تلنگریه که بهمون میزنه. روزمرگی، هر روز، برامون لالایی «تا ابد زنده است بدن من» رو میخونه و مرگ اطرافیان، انگار چرت غفلتگونهی آدم رو پاره میکنه. همونطور که مرگ ما یه روز، شاید، امیدوارم این تاثیر رو داشته باشه.
در هر صورت خدایش بیامرزد.
به روز میگی چالش امروزز شخصیه
به روز داستان چند مرحله ای راه می اندازی
به روز دیگر متوقفش می کنی
احتمالا فردا روزی باشه که نخوای داستان رو ادامه بدی