- باهار جان، بابا یه لیوان آب به من بده.
بهار نیست، من یه لیوان آب دادم دستش و دیگه قصه رو ادامه ندادم.
آب رو خورد. لیوان رو کنارش گذاشت و گفت: بعدش چی میشه؟
میگم: نمیدونم، تا همینجا خوبه دیگه.
میگه: خوبه؟ منو این وسط رها کردی، میگی خوبه؟
میگم: رها نکردم، متوقفت کردم، یعنی جاودانه شدی!
میگه: سر پیری؟ نمیشد وقتی جوونتر بودم، قصه رو ناتموم بذاری، جاودانه بشم؟!
میگم: نمیخواستی زندگی کنی؟ بچهدار شی؟ نوهدار شی؟
میگه: تو این سن باید یه گوشهی ذهنت بشینم روزمرگیتو ببینم؟ اون موقع حداقل یه کاری میکردم.
میگم: چون اون موقع نمیتونستم قبول کنم دیگه ایدهای ندارم، اون موقع رهات کرده بودم، توام زندگیتو میکردی... ازدواج کردی... بچهدار شدی... بچههات بزرگ شدن... ازدواج کردن... بچهدار شدن... تو نوهدار شدی...
میگه: خب بذار ادامه بدم.
میگم: من طاقت مردنت رو ندارم.
میگه: من توی ذهنتم! مردنم مثل پاک کردن فایلای کامپیوتره! الان هستم، بعدش نیستم.
میگم: نه اینطور نیست. بعضی وقتا بیخود و بیجهت، مُردن یکی از عزیزانم توی ذهنم میاد و دیگه نمیفهمم! وقتی به خودم میام که جلوی لباسم خیس اشکه. مثل کسی که از خواب پریده، به واقعیت میام و به خودم میگم وا! و تمومش میکنم.
میگه: میترسی؟
میگم: اره. از روزای اولش میترسم!
میگه: بعدش عادی می شه؟
میگم: اره ولی به این خاطر نیست که فقط از اولش میترسم.
وقتی پدربزرگم مُرد واقعا غصه خوردم، بعد عادی شد، بعد تازه شناختمش، بعد بهش علاقهمند شدم، بعد زنده شد! یعنی یادش میتونه جاش رو پر کنه، انگار دیروز دیدمش.
میگه: خب مشکلت چیه؟
میگم: اگه تو رو انقدر دوست نداشتم ولی دلم برات تنگ شد چی؟ دیگه حضورت رو حس نمیکنم؟
میگه: برای من مُردن بهتر از ذره ذره فراموش شدنه! نمیخوام زنده باشم و ازم یه دست و عصا بمونه تو نوشتههات.
مینویسم پیرمرد سکته کرد، مُرد.
نه نه! این خواست نویسنده نبود. مینویسم پیرمرد دیگه حوصله نداشت روزهای زوج، ۵ قرص صبح، ۳ قرص ظهر و ۸ قرص شب بخوره و روزهای فرد ۷ قرص صبح، ۸ قرص ظهر و ۲ قرص شب. همه رو باهم خورد و مُرد.
ولی...
اگه من نمیخواستم اون میتونست این کارو کنه؟ من نوشتم که خورد و مُرد.
اختیار مخلوق در عرض اختیار خالق بود یا در طولش یا در مساحتش؟
دیگه حوصلهی بحث جبر و اختیار رو ندارم. اعترافم رو مینویسم. اینجانب دلا محسا فرزند ر محسا در ذهنم چند شخصیت را با عوارضی چون سکته، سرطان و ... به کشتن دادم و چند تن دیگر را وادار به خودکشی کردم!
ولی الان دلم برای ابر انسان روز ۲۲، روز ۲۴ و روز ۲۷ تنگ شده...
جرمت فقط همین بود که اعتراف بهش کردی ؟
اینکه چیزی نیست :)