خیلی وقتا مثل امشب دوست دارم راجع به یه موضوعی بنویسم ولی از اونجا که یه سری موضوعات کاملا شخصی هستند یا در دستهی شخصی قرارشون دادم، مانع میشه تا راجع به این موضوعات عریان بنویسم/بگم. مثلا در طول ۱۲ سال تحصیلی فقط یه بار پیش اومد دربارهی اتفاقایی که توی مدرسه افتاده بود، برای مامانم تعریف کنم. [بعدا که بچههای اول بیشتری دیدم به نظرم این موضوعِ اهل تعریف و درد و دل نبودن، توی بچههای اول عمومیت داره] ولی الان چرخدندهی ذهنم روی یکی از این موضوعات شخصی گیر کرده و نمیذاره روی موضوع دیگهای تمرکز کنم. در اینجا از روش مصداق جایگزین استفاده میکنم. یعنی مصداق دیگهای از اون موضوع رو مینویسم، نه اون اصلیه!
نمیدونم از دقیقا چه زمانی من از هرچی جونور غیر از انسان ترسیدم یا چندشم میشه. یادم نمیاد هیچ وقت رابطهی خوبی باهاشون داشته باشم. توی یکی از سفرهامون به روستای پدربزرگم، روز آخر که داشتیم وسایلمون رو جمع میکردیم، متوجه شدم در یکی از گوشههای اسکلت چوبی کرسی یه عقرب چمباتمه زده! ناخودآگاه تمام شبهایی که پاهامون رو زیر کرسی و در کمال بیادبی جلوی عقرب جان دراز کرده بودیم، برام زنده شد و حالا جیغ بکش، کِی جیغ نکش! همون جا مامان بزرگم که شیرزنیه برای خودش، بهم گفت یه جوری رفتار کن که پس فردا به شوهرت گفتی من تعطیلات میاومدم دهات، باورش بشه! این جملهش برام یادگاری شد!
راست میگفت! شبا که اونجا از این شبپره طوریا میاومد تو اتاقمون، یه طوری برخورد میکردم انگار دارم فیلم حلقه میبینم! هرچی سعی میکنم که متناسب با ابعاد اون جونور، ترسم رو بروز بدم نمیشه!
وقتی کسی هست که اون عامل ترس رو از بین ببره به نظر همه چیز خوبه ولی واقعا به بدتر شدن ترس کمک میکنه.
به تازگی توی دستشوییمون از این سوسکای بزرگ زیاد شدن. چند بار پیش اومده که تنها بودم، بیخیالش هم نمیتونستم بشم! در نتیجه باید باهاش روبرو شدم. با دمپایی که اصلا نمیتونم بکشم؛ چون ممکنه لحظهی فشار دادن دمپایی روی ایشون دچار تردید بشم و خدای نکرده ایشون از روی پای من رد بشن! راه حل چیه؟ آب! ولی این راه حل هم دردسرای خودشو داره. این بار آخر متوجه شدم جیغهایی که من کشیدم در نسل این سوسکا تاثیر گذاشته و انگار ترس من رو فهمیدن! اصلا حالت تهاجمی، انتحاریطوری، مستقیم به طرف من حرکت میکنن! تصور ادامهش شبیه اینه که توی دستشویی ۱ در ۳ متر دارم وسطی بازی میکنم و من اونیم که وسط زمین این طرف اون طرف جست و خیز میکنه که توپ بهش نخوره!
صحنهی مسخرهایه! آب رو با فشار میگیرم به طرف جناب سوسک، بعد سوسک بیچاره در تقلای بین مرگ و زندگی سعی میکنه به سمتی که آب نیست بره و از دیوار بالا میره! وقتی با آب پرتش میکنم پایین چون به جایی نزدیک من پرت میشه، همزمان هم جیغ میکشم هم به مسخره بودن موقعیت میخندم. بعد در حالی که مثل دروازهبانها با تقلا کردن خودمو آماده نگه میدارم تا اگر به سمتم اومد بپرم از روش اون طرف و اینا، سعی میکنم با آب به سمت چاه دستشویی هدایتش کنم!
خلاصه وقتی با کلی جیغ و اسراف آب از شر سوسک خلاص میشم و از دستشویی میام بیرون، چنان حس غروری منو فرا میگیره که اصلا یادم میره برای چی رفتم اون تو!
در اولین فرصتم گزارش این دلاوری رو به سمع و نظر شوهرْآقا میرسونم ولی هیچوقت درک نمیکنه چه حسی دارم! :(
گاهی که به ترسهام فکر میکنم، این برام تداعی میشه که اگه تو این موقعیت یه بچهی ۴ ۵ ساله داشتم چی؟
تصور بچهها از مادر و پدرهاشون معمولا قهرمانطوریه،
بچهم شاید به من بره و توی جیغ کشیدن منو همراهی کنه! بعدم مثل خُلا همزمان با جیغ کشیدن حساب سوسک رو برسیم! بچهها از همراهی خوششون میاد، احتمالا خیلی مفرح باشه براش! «مامان، مامان، بازم بیا جیغ بکشیم!!»
شاید به باباش بره ولی درکش از موضوع ترس به خودم بره و از اینکه من با ترسهام روبرو میشم بهم افتخار کنه و همزمان با تلاش من برای کشتن سوسکه، جلوی دستشویی وایسه منو تشویق کنه! بعدم شب شخصا جریان این نترسی رو برای پدرْ آقا تعریف کنه.
شاید یه جور دیگه به باباش بره! مثلا بعد از یه مدت جیغ کشیدن من، بیاد دمپایی رو برداره تق بزنه رو سر سوسکه، بگه تموم شد مامان، تموم شد! آروم باش! بعدم شب برای پدرْآقا تعریف کنه، اونم بهش بگه آفرین پسرم، وقتی من نیستم، تو مرد این خونهای! [اگه دختر بود چی؟ آفرین دخترم، وقتی من نیستم تو و مامانت مشترکا زن این خونهاید؟! :))]
حالا بعدا خودم راجع به این ترسم باهاش صحبت میکنم!
الان در حالی دارم متن رو تموم میکنم که از شدت چِندش بودن موضوع تمام بدنم به خارش افتاده و تو یه مورد که سیم شارژر به پام کشیده شد، فکر کردم سوسکه و پریدم...!
وراه حل لازم نیس واسه سید بگید چی شده همینطور ادامه بدید با مشاهده قبض آب متوجه عمق فاجعه میشه وحتما فکری میکنه😆
اون پسرو مرد وخونه رو خوب اومدی ان شـــــــــــــــاالله😄