بعضی از آدما یه جور خوبی منعطفن یا حداقل توی یه دورهای اینطوری شدن؛ برای هر کاری لازم نیست صغری کبری بچینی؛ هدفت از این کار چیه؟ چطوری به این ایده رسیدی؟ چرا به من گفتی؟ خلاصه نیازی به دونستن مقدمه و مؤخّره ندارن. گاهی اصلا لازم نیست حرف بزنی؛ انگار خودشون میدونن. حتی قبلا بهش فکر کردن انگار. این جور آدما نقشپذیریشون بالاست. یه جور بازیگرن که میتونن با عمق وجودشون درگیر نقششون بشن. هر نقشی با هر احساسی که لازمه داشته باشن. پدرِ دخترِ شجاع، مادرِ پسرِ شجاع، حتی عاشق یا معشوقِ دخترِ / پسرِ شجاع! این شجاع فقط یادآور اون کارتون معروف نیست. این بازی یه شجاعت و ریسکپذیریای لازم داره که ممکنه از بیرون، شبیه حماقت به نظر بیاد.
این آدما وقتی قراره بازی کنن، خودشون میرن لباس نقششون رو میپوشن. میان روی سِن بهم تعظیم میکنن. این آدما میدونن کی قراره لیلی رو بازی کنه و کی فرهاد. لیلی سِن رو ترک میکنه چون الان فرهاد باید با حرکت و چرخیدن دور خودش آفاق رو سیر کنه. از این سو به اون سو. یه جای بازی، لیلی باید وارد صحنه بشه؛ با دستانی باز و دامنی کلوش در حالی که بیوقفه دور خودش چرخ میزنه و فرهاد رو متوقف کنه. لیلی گاهی با گرفتن دست فرهاد می چرخه و گاهی رهاش میکنه و ازش دور میشه. انقدر این کار رو میکنه تا فرهاد گرفتار بشه. بعد از اون، ما فرهاد رو در جاهای مختلف میبینیم که گاهی دستش رو به سوی لیلی دراز کرده و گاهی به سوی خدا التماس. انقدر لیلی چرخ میزنه که هوش رو از سرِ فرهاد میبره و فرهاد با بیچارگی به زمین پناه میبره. اما بالاخره این لیلی آروم آروم از اوج به سمت زمین میاد و یه جا بالای سر فرهاد آروم میگیره. همین که فرهاد به هوش بیاد، کافیه و لیلی بعد از این نباید گرفتار فرهاد و زمین بشه؛ کم کم در حالی که فرهاد حاضر نیست دست لیلی رو رها کنه، لیلی چرخ بزنه و اوج بگیره، دستش رو از دست فرهاد بیرون بکشه و از فرهاد دور شه تا صحنه رو ترک کنه.
بازی تموم و پردهها بسته میشه. لیلی و فرهاد از نقششون بیرون میان، لباسای عادی خودشون رو میپوشن و دوباره میشن همون آدمای قبلی، منتها با تجربهی عاشقی روی صحنه. دیگه خود اون آدما برای هم موضوعیت ندارن و تجربه براشون موندگار شده.
با بقیهی آدما نمیشه از این بازیا کرد. بقیهی آدما انگار چرخ دنده دارن. برای اینکه راه بیفتن باید یه چرخ دندهی هم مدول باهاشون بشی. به قول ویکیپدیا نسبت قطر دایرهی گامت رو باید با تعداد دندههات یه طوری تنظیم کنی که دندههاتون بیفتن بین هم و تازه راه بیفته! حالا که خودت رو چکشکاری کردی برای اینکه باهاشون هم مدول بشی و چرخ بزنید، حالا نمیتونی خودتو از بین دندههاش بکشی بیرون! وقتی میفهمه داره بازی تموم میشه و داری خودتو میکشی بیرون، شروع میکنن به چرخش با سرعت بینهایت! اول دندههات رو زخمی میکنه، بعد هم وقتی میخوای حرف بزنی باهاشون، لکنت میگیری بس که دنده پشت دنده رو میکوبه توی صورتت، آخر هم با اون سرعت بینهایت یا خودش یا تو رو، پرت میکنه به دورا!
برای پیدا کردن همبازی فقط لازمه دو کَلوم با طرف حرف زد! البته این دو کَلوم بسته به ظرفیت گیرندهی آدما ممکنه به چند کَلوم منجر بشه.