منِ نوعی قرار بود بشم الهه‌ی کمالگرایی ایران. قرار که چه عرض کنم، بیشتر شواهد و قرائن این رو نشون می‌داد. مد نظرِ مادرِ الهه، یک علامه/جامع العلوم بود.[و حتی هست!] یه نفری که هم دانشمنده، هم کار می‌کنه، هم خانه‌داره، هم مادره. کاش به اینجا ختم می‌شد! دانشمند یه رشته که نه، علامه‌ی دهر! پدرِ الهه اما معتقد بود [و الان کمتر شده] که در حوزه‌ای که هستی باید بهترین باشی؛ به یه جای خوبی رسیده باشی! این دو تا طرز تفکر باهم تناقضی ندارن؛ پس نظریه‌های اولیه‌ی من می‌گفتن که تلقیح این دو تا طرز تفکر یا سوپرمن می‌شه یا فلج مادرزاد!

تا مدت‌ها شنل قرمزم رو می‌بستم. سینه‌م رو می‌دادم جلو. مشت‌هامو گره می‌کردم. دست راستم رو به جلو کمی به بالا می‌کوبیدم ولی برخلاف سوپرمن پاهام از زمین تکون نمی‌خورد، یعنی از پرواز خبری نبود! پاهام رو کامل بهم می‌چسبوندم، مشتم رو محکم‌تر به جلو پرت می‌کردم، تعادلم بهم می‌خورد با صورت می‌خوردم زمین. وقتی شنلم رو از روی سرم برمی‌داشتم مامانم در اتاق رو باز می‌کرد و می‌گفت: باز داری بازیگوشی می‌کنی؟

من فلج نبودم. استعداد لازم رو داشتم ولی زندگی برام سخت ترسیم شده بود. برای سوپرمن شدن باید سوپرمن‌وار زندگی می‌کردم؛ در لحظه لحظه‌اش. عالی‌ترین قواعد رو برای خودم تجویز کرده بودم و مسرّانه داشتم پیگیری‌شون می‌کردم. «یالا، سریع‌تر، شِت! بجنب حیوون!» اسب جوان وجودم رو به تاخت می‌روندم. کتاب‌های بزرگتر از سنم می‌خوندم و خودم رو مجبور می‌کردم بفهمم. اصلا کتابی که آدم با یه نگاه بفهمدش، انگار کتاب به درد بخوری نبود. کتاب‌های مدرسه خیلی ساده بودند و این منو عصبی می‌کرد. زنگ‌های تفریح توی مدرسه به خوندن کتاب‌های جدی‌تری توی کتابخونه می‌گذشت. در لحظه لحظه‌ی اون زمان حواسم جمع بود که به بازی و بطالت نگذره!

نوشته‌ی دیشب محصول این لحظات از عمر منه؛ وقتی یه صدایی از بیرون وارد درونت شده که «دلی من از تو انتظار دارم که این متن رو به سبک جناب سعدی بنویسی! ضمنا بهتره چند دور گلستان رو بخونی و از کتاب‌های نقد گلستان هم کمک بگیری! اگه نتیجه‌ی کارت رو هم مستند کنی، اون‌وقت راضی می‌شم ازت. مدت زمانی که وقت داری ۲ ساعته!» بعد هم به هیچ عنوان امکان چرت نوشتن نبود؛ چون شلاق می‌زد! صفر یا یک. به قدر کافی خوب، معنی نداشت.

من و اسبم قبل از اینکه فلج بشیم، تصمیم گرفتیم به راه دیگه‌ای بریم؛ این راه جدید، اول از درون من و با حفظ ظاهر شروع شد. مثل اینکه لباس سوپرمن رو بپوشی و مثل مردم عادی زندگی کنی! و کم کم در ظاهر هم تغییراتش رو نشون داد و رسما جنگ جهانی سوم شد! می‌دونم که برای شمای خواننده اینجا اهیمت داره که چطوری؟

این جور مواقع در عین اینکه نمی‌شه هیچ چیز رو رها کرد ولی باید فریاد زد، دعوا کرد، جنگید. ایستاد، اعتصاب کرد و رها شد! هرجا دیدید در حین تغییر داره بهتون خوش می‌گذره، بدونید که یا دارید راه رو اشتباه می‌رید یا مشاعرتون رو از دست دادید! [می‌دونم که شمای خواننده اقناع نشدید ولی فعلا من می‌تونم الگوی اتفاقات رو بگم و مصداق‌ها رها می‌شن!]

من بعد از جنگ، معمولیِ معمولیِ معمولی شدم. آرامِ آرامِ آرام و ساده!
چیزی از گذشته رو دور نریختم، فقط تغییرش دادم چون نمی‌تونستم توی ۲۰ و اندی سالگی از صفر شروع کنم. مثلا از ۷ شروع کردم! یا حتی ۱۰.

من و اسبم الان خیلی تندتر می‌تونیم حرکت کنیم و هرجا خسته می‌شیم، زیر سایه‌ای، کنار چشمه‌ای اطراق می‌کنیم و بعد دوباره به راهمون ادامه می‌دیم. دیگه هیچ‌وقت سعی نمی‌کنم به تاخت برم!

الان آرزو ندارم که کاش اینطور نمی‌شد! الان محصول همه‌ی گذشته‌ی منه نه قسمت‌های منتخب‌ش! به نظرم اگه می‌خواین ببینین کمالگرایی توی وجودتون کم شده یا نه، خیلی ساده با گذشته امتحانش کنید! اگه هنوز هم فکر می‌کنید که گذشته باید جور دیگه‌ای اتفاق می‌افتاد و اشتباهات گذشته براتون عذاب‌آوره، فقط دارید ژست آدم‌های غیر کمالگرا رو می‌گیرید.