نوشته‌های دل‌آرام

روز ۳۹ - روزگار؛ این مادرِ قلبْ اتمی!

سهم نوشتن امشب رو گذاشته بودم برای نوشتن درباره‌ی فیلم مادر قلب اتمی. ساعتی پیش دیدم. ساخت جذابی داشت و تصمیم گرفتم یه بار دیگه ببینم و بعدا درباره‌اش بنویسم. اون چیزی که از جذابیت ساختار فیلم می‌گم مربوط به فضاسازی تخیلی در فیلمه که توی سینمای ایران کمتر دیده می‌شه. فیلم دیگه‌ای که به این سبک فضاسازی خاص نزدیک بود، «اژدها وارد می‌شود» بود. خلاصه بعدا کامل‌تر درباره‌ش می‌نویسم. ارزش دیدن داره. آدمای خیلی مذهبی معمولا سینما نمی‌رن که بگم ممکنه خوششون نیاد.

پام رو دراز کردم که توی دمپایی دستشویی کنم و در عین حال داشتم فکر می‌کردم که درباره‌ی حلوا پختن امشب بنویسم و پام رو توی اون یکی دمپایی کردم که حس کردم یه چیزی از روی پام رد شد. فوبیای رد شدن سوسک از روی پام باعث شد نگاه کنم تا مطمئن بشم که سوسکی نیست! ولی بود! و ساعت ۱ شب چنان از ته گلو جیغ کشیدم که انگار سر بریده توی دستشویی دیدم. یعنی بعدا که با خودم راجع به شدت جیغ فکر می‌کردم به این نتیجه رسیدم که اگر سر بریده هم توی دستشویی می‌دیدم به همین شدت جیغ می‌زدم. قدیما بابام به دادم می‌رسید و حالا شوهرْآقا! این نقش کلیدی آقایون در حفاظت از کیان خانواده که می‌گن همینه‌ها! من هیچ وقت فمینیست نمی‌شم؛ بله! :))
امشب که داشتم قبل از اذون ، حلوا درست می‌کردم به ذهنم اومد که چند بار حلوا درست کردم و خوب نشد. یه بار آردش رو کم تفت دادم، حلوا زرد روشن شد. یه بار زیاد تفت دادم مزه‌ی سوختگی گرفت. یه بار شکرش کم بود. یه بار یادم رفت هل بریزم توش و قص علی هذا! اما چند بار انجام دادم و مهارت شد. برای خودم تکرار و یادآوری کردم که باید کم و بیش تجربه کرد تا بلد شد و هیچ کس از شکم مادرش استاد بیرون نیومده. یادم باشه که به اطرافیانم، به بچه‌م فرصت تجربه کردن بدم... یه قاشق از حلوا رو از قابلمه آوردم بالا و چشیدم. از یادآوری این نکته و مزه‌ی حلوا به وجد اومدم و چند قاشقی حلوا خوردم! انصافا بین حلواهای خودم این یکی خیلی خوب شده بود. تلویزیون روی شبکه‌ی ۳ روشن بود و برنامه‌ی ماه عسل رو می‌شنیدم. داستان دو طایفه در روستایی که با پادرمیونی کلی آدم هنوز باهم دعوا داشتن و حالا توی ماه عسل بدون شنیدن حرفاشون، قرار شد روی هم رو ببوشن و آشتی کنن. برگشتم که بگم چقدر کلیشه و شعاری شده که دیدم ۱۵ دقیقه به اذون مغرب مونده! از این فراموشی خوشایند لذت بردم و یادم اومد که من تا ۱۰ ۱۲ سال همین‌طوری روزه می‌گرفتم! توی خونمون یه عده نمی‌تونستن روزه بگیرن و بساط صبحانه و ناهار و شام مهیا بود و من صبح بیدار می‌شدم یه دل سیر صبحانه می‌خوردم و بعد یادم می‌اومد روزه‌م! یا برای مهمونی افطاری خونمون هر چیزی رو مهیا می‌کردم یه ناخونکی می‌زدم. یه بار که پنیر پیتزا رنده می‌کردم انقدر پنیر پیتزا خوردم که تا افطار که هیچ، روزه‌ی فردا رو هم با شکم سیر از پنیر پیتزا گرفتم. برای آب که دو سه بار در روز یادم می‌رفت روزه‌م.

خلاصه خدا این نسیان در ماه رمضون رو بیشتر نصیبمون کنه، الهی آمین! :))

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۸ - بنگ!

داستان دیروز تهران این مطلب رو دوباره یادم آورد. در جایی از مغز ما که به راحتی در کنترل‌مون نیست یه سری قاعده گذاشته شده که به صورت معمول نه در کنترل ما هستن نه تحت تاثیر چیز دیگه‌ای. یکی از اون قاعده‌ها حفظ جون‌ه.

ما آدم معمولیا وقتی خبر از ترور و انفجار و امثالهم رو می‌شنویم، اول نگران خودمون می‌شیم، بعد نگران خانوادمون، اگه اتفاقی نیفتاده باشه برای اینا، کم کم آروم می‌شیم و یاد شعارها و آرمانامون می‌افتیم. همین‌طور ادامه پیدا می‌کنه نگرانی‌مون برای به خطر افتادن امنیت کشورمون می‌شه، بعد برای خانواده‌های داغدار و همین‌طور که می‌گذره کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شه تا به نگرانی‌های روزمره می‌رسه دوباره.
دیگرکُشی و خودکشی اصلا به مخیله‌مون هم خطور نمی‌کنه. اون میل به دنیا و آدماش و تجربه‌هاش خیلی زیاده. برای من که اینطوره.
این گروه‌های تروریستی، اتفاقا که نه، کاملا آگاهانه آدمی رو برای منفجر شدن انتخاب می‌کنن که این امیال رو نداره و این دنیا رو نمی‌خواد، به کسی وابسته نیست، کسی هم منتظرش نیست. حالا وقتی بهش بگن تازه تو با این کار می‌ری بهشت و همنشین پیامبر(ص) هم می‌شی، خب صَرف داره! نسبت به زندگی بی‌هدفی که معلوم نیست تا کی ادامه پیدا می‌کنه و اون دنیا چطوری می‌شه!
تعریف‌ها و فیلم‌هایی که از شهدای مذهبی، ملی ما وجود داره می‌گه اینا هم مثل اونا تارک دنیان. البته در حدی که دین مشخص کرده. زن و بچه دارن، کار می‌کنن. آدما رو هم دوست دارن. هدفشون آدم‌کشی نیست ولی کشتن یا کشته شدن در جنگ گریزناپذیره.
وقتی فیلم ویلایی‌ها رو دیدم به عنوان کسی که هنوز درک نکردم چرا کسی که می‌خواد بره جنگ خانواده تشکیل می‌ده، با نقش طناز طباطبایی هم‌ذات پنداری کردم.
توی برنامه‌های تلویزیونی زیاد دیدم که با خانواده‌های شهدای مدافع حرم مصاحبه می‌کنن و با کلی اشک و آه می‌گن تازه یه ماه بود ازدواج کرده بود! خیلیا دلشون می‌سوزه اما من نه! اصلا نمی‌فهمم چرا باید با یکی ازدواج کنم که می‌خواد شهید شه! یکی از خواستگارهای من یکی از همین سربازای گمنام بود. جواب منفی بدون درنظر گرفتن هیچ چیز دیگری منفی بود. همسر شهید شدن و شعار دادن اصلا با شخصیت من جور نیست.
چطور یه آدم به جای همه‌ی خانواده تصمیم می‌گیره که دیگه نباشه؟
باز در مورد دفاع مقدس می‌تونم توجیه کنم که توی کشور جنگ شده. خب اینا که از قبل منتظر جنگ نبودن. مدافع حرمی که کمتر از یکی دوساله ازدواج کرده، یا دیروز عقد کرده و یکهو تصمیم می‌گیره بره توی سوریه بجنگه رو کجای دلم بذارم؟
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۷ - انجام شد!

دستش رو روی پیشونیم می‌ذاره و می‌گه: داغی، رنگ رخسار و سرِّ درون‌ت هم که زرده! خوبی؟

وا می‌رم؛ مثل کسی که گوشه‌ی دامن‌ش از دستش رها می‌شه و میوه‌هایی که جمع کرده یک باره می‌ریزه. سرمو می‌ذارم رو پاش.
گیره‌های موهام رو باز می‌کنه و دست توی موهام می‌کنه و می‌گه چشماتو ببند، آروم آروم نفس بکش. دستش توی فر موهام گیر می‌کنه و خیلی بی‌توجه می‌کشه.
بلند می‌شم و محکم می‌خوابونم تو گوش‌ش.
- اوی چته وحشی!
+ دلم خنک شد!
دوباره سرم رو می‌ذارم روی پاش و اون هم دوباره منو نوازش می‌کنه!
- می‌دونم کاراتو انجام ندادی. لحن‌ش رو شبیه اون تبلیغ خرید شارژ الکترونیکی می‌کنه و می‌گه می‌دونم کار داری، می‌دونم از برنامه‌ت عقب افتادی! یه مدت رهاش کن. تمرکز کن روی کارهای دیگه‌ت و سعی کن انرژی مثبت بگیری. دوباره برو سراغش.
+ به قول این فیلسوفای نزدیکا کاش می‌شد سرنوشت رو از سر نوشت.
- تو از سر بکش! ننویس به نظرم!
+ می‌خوام هورت بکشم! این پرت و پلاها چیه که می‌گی؟
- خره! از نوع اصفهانی‌ش البته! اگه جدی باشم و هی به خاطر انتخاب‌ت سرزنش‌ت کنم خوبه؟
+ من نمی‌تونم انقدر بی‌خیال باشم.
- پس بذار یه مدت من بِرونم ماشین‌ت رو!
بلند شد و شبیه کسی که می‌خواد توی آب شیرجه بزنه، دستاشو در بالای سرش بهم چسبوند و توی بدن خوابیده‌ی من شیرجه زد.
رفت توی اتاق فرمانم. تند تند دکمه‌ها رو فشار می‌داد و دستوراتشو پشت هم می‌خوند: الان دیگه می‌ری می‌خوابی. چیلیک چیل چیل چیلیک.(مثل تایپ کردن اغراق آمیز معظمی هم می‌زنه دکمه‌ها رو!) این خاطره رو هم شیفت دیلیت می‌کنیم. آهان! این مشکل رو هم می‌ذاریم ناخودآگاه روش فکر کنه.
چیلیک چیل چیل چیلیک...
توکل انجام شد!
سیستم کنترل خودکار بدن در شب فعال شد.
* ضربان؟
** ۷۰ اوپ در دقیقه
* تا ۶۰ اوپ بیار پایین!
** انجام شد.
* فشار خون؟
** ۱۲ روی ۸.
* تا ۱۱ می‌تونی پایین بیاری!
** انجام شد.
* دمای بدن؟
** ۳۷ درجه‌ی سانتی گراد
* تا ۳۲ درجه می‌تونی کم کنی.
** انجام شد.
* کاپیتان صحبت می‌کنه. در حال فرود به خواب عمیق هستیم. اعضای محترم لطفا فعالیت خود را به حداقل برسانید.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰