نوشته‌های دل‌آرام

۳۱ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

روز ۶۰ - بازی

بعضی از آدما یه جور خوبی منعطف‌ن یا حداقل توی یه دوره‌ای اینطوری شدن؛ برای هر کاری لازم نیست صغری کبری بچینی؛ هدفت از این کار چیه؟ چطوری به این ایده رسیدی؟ چرا به من گفتی؟ خلاصه نیازی به دونستن مقدمه و مؤخّره ندارن. گاهی اصلا لازم نیست حرف بزنی؛ انگار خودشون می‌دونن. حتی قبلا بهش فکر کردن انگار. این جور آدما نقش‌پذیری‌شون بالاست. یه جور بازیگرن که می‌تونن با عمق وجودشون درگیر نقش‌شون بشن. هر نقشی با هر احساسی که لازمه داشته باشن. پدرِ دخترِ شجاع، مادرِ پسرِ شجاع، حتی عاشق یا معشوقِ دخترِ / پسرِ شجاع! این شجاع فقط یادآور اون کارتون معروف نیست. این بازی یه شجاعت و ریسک‌پذیری‌ای لازم داره که ممکنه از بیرون، شبیه حماقت به نظر بیاد.
این آدما وقتی قراره بازی کنن، خودشون می‌رن لباس نقش‌شون رو می‌پوشن. میان روی سِن بهم تعظیم می‌کنن. این آدما می‌دونن کی قراره لیلی رو بازی کنه و کی فرهاد. لیلی سِن رو ترک می‌کنه چون الان فرهاد باید با حرکت و چرخیدن دور خودش آفاق رو سیر کنه. از این سو به اون سو. یه جای بازی، لیلی باید وارد صحنه بشه؛ با دستانی باز و دامنی کلوش در حالی که بی‌وقفه دور خودش چرخ می‌زنه و فرهاد رو متوقف کنه. لیلی گاهی با گرفتن دست فرهاد می چرخه و گاهی رهاش می‌کنه و ازش دور می‌شه. انقدر این کار رو می‌کنه تا فرهاد گرفتار بشه. بعد از اون، ما فرهاد رو در جاهای مختلف می‌بینیم که گاهی دستش رو به سوی لیلی دراز کرده و گاهی به سوی خدا التماس. انقدر لیلی چرخ می‌زنه که هوش رو از سرِ فرهاد می‌بره و فرهاد با بیچارگی به زمین پناه می‌بره. اما بالاخره این لیلی آروم آروم از اوج به سمت زمین میاد و یه جا بالای سر فرهاد آروم می‌گیره. همین که فرهاد به هوش بیاد، کافیه و لیلی بعد از این نباید گرفتار فرهاد و زمین بشه؛ کم کم در حالی که فرهاد حاضر نیست دست لیلی رو رها کنه، لیلی چرخ بزنه و اوج بگیره، دستش رو از دست فرهاد بیرون بکشه و از فرهاد دور شه تا صحنه رو ترک کنه.

بازی تموم و پرده‌ها بسته می‌شه. لیلی و فرهاد از نقش‌شون بیرون میان، لباسای عادی خودشون رو می‌پوشن و دوباره می‌شن همون آدمای قبلی، منتها با تجربه‌ی عاشقی روی صحنه. دیگه خود اون آدما برای هم موضوعیت ندارن و تجربه براشون موندگار شده.

با بقیه‌ی آدما نمی‌شه از این بازیا کرد. بقیه‌ی آدما انگار چرخ دنده دارن. برای اینکه راه بیفتن باید یه چرخ دنده‌ی هم مدول باهاشون بشی. به قول ویکی‌پدیا نسبت قطر دایره‌ی گام‌ت رو باید با تعداد دنده‌هات یه طوری تنظیم کنی که دنده‌هاتون بیفتن بین هم و تازه راه بیفته! حالا که خودت رو چکش‌کاری کردی برای اینکه باهاشون هم مدول بشی و چرخ بزنید، حالا نمی‌تونی خودتو از بین دنده‌هاش بکشی بیرون! وقتی می‌فهمه داره بازی تموم می‌شه و داری خودتو می‌کشی بیرون، شروع می‌کنن به چرخش با سرعت بی‌نهایت! اول دنده‌هات رو زخمی می‌کنه، بعد هم وقتی می‌خوای حرف بزنی باهاشون، لکنت می‌گیری بس که دنده پشت دنده رو می‌کوبه توی صورتت، آخر هم با اون سرعت بی‌نهایت یا خودش یا تو رو، پرت می‌کنه به دورا!

برای پیدا کردن هم‌بازی فقط لازمه دو کَلوم با طرف حرف زد! البته این دو کَلوم بسته به ظرفیت گیرنده‌ی آدما ممکنه به چند کَلوم منجر بشه.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۹ - عاشقانه‌ی از یاد رفته

توی مسیر برگشت از شمال، قبل از کرج ترافیک بود. بوی لنت و دود خیلی ریز و مرموز توی ماشین می‌پیچید؛ مثلا دریچه‌ی ورود هوای بیرون بسته بود. سرم داشت گیج می‌رفت. شیشه رو یکم کشیدم پایین. هُرم گرما خورد توی صورتم، بعد از دو سه روز هوای خنکِ تر و تازه. دقیق یادم نیست توی ماشین چه موسیقی‌ای داشت پخش می‌شد اما هرچی بود مال دهه‌ی ۸۰ بود. داشتم بیرون رو تماشا می‌کردم که یه تصویر عاشقانه با تک تک کلمات متن‌ش سراغم اومد. توی ذهنم یکم پرداختم‌ش حتی ولی ننوشتم‌ش.

امروز وقتی نشستم بنویسم‌ش، دیدم کلمه‌هام دیگه همون کلمه‌ها نیستن و چقدر تو خالی و بی‌روح شدن. می‌خواستم خودم رو سرزنش کنم بگم برای بار چندم باید یه چیز رو تجربه کرد اما سرزنش نکردم. یعنی فقط از ذهنم گذشت و لحن منفی نداشت. اون تجربه اینه که ایده‌ها هر وقت به ذهنت خطور می‌کنن، همون موقع با هرچیزی که بهش مربوطه یادداشت کن و نگه‌دار! بعدا همون مختصر کلماتی که لحظه‌ی نزول ایده یادداشت کردی انقدر قدرت دارن که می‌تونی ایده رو کامل کنی!

دوستانم این جمله که «دنیا دارِ تِرِیْدْ آف‌ه(tradeoff)» رو ازم زیاد شنیدن ولی من کمتر از یه ساله که از متن عبور کردم و در عمل به معنی نزدیک شدم. ترید آف رو شاید بشه گفت مصالحه ولی توی ذهن من، مصالحه همون بار معنایی ترید آف رو نداره.

ترید آف بین اینکه * در لحظه باشی و به قدر کافی حظ و لذت ببری، حتی ممکنه بعدا حافظه‌ات یاری نکنه و فراموش کنی و ** مشغول ثبت لحظه‌ها باشی، حواست به نوشتن و عکس/فیلم گرفتن باشه، اون لحظه رو خیلی کم درک کنی ولی بعدا هرچند بار که بخوای بتونی متن/عکس/فیلم رو بازبینی کنی.

نسخه‌ی قبلی من که بیشتر کمالگرا بود نمی‌تونست ترید آف رو بپذیره و بعضا می‌گفت اینا بهونه‌ست، انقدر تمرین کن تا بشه! تـــــــا بشه! من با تمرین مشکلی ندارم ولی کمالگرایی بهبود در عملکرد رو نمی‌بینه! چشمش به اَبَرْ انسان‌ه و فقط سرکوفت می‌زنه! توی هدف‌گذاری خوبه ولی توی مسیر رسیدن به هدف یک‌سره آدم رو مأیوس می‌کنه! در نتیجه من در آن واحد بین لذت از لحظه و ثبت اون، یکی رو انتخاب کردم؛ مجبورم فردا زمان بیشتری برای به وجود اومدن دوباره‌ی اون حس صرف کنم و اون متن رو بنویسم. دنیا دار ترید آف‌ه. ترید آف بین کمالگرا بودن و نبودن!


پ. ن. کمال‌گرایی حالت ناخوشایندی از وضعیت سالم کمال‌طلبی‌ه. اگه تا حالا از دست کمال‌گرایی کلافه نشدید که خوش به حال‌تون. اگه اذیت‌ید پیشنهاد می‌کنم این کتاب رو بخونید. نظر منم توی قسمت نظرات‌ش هست! :))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۸ - اعمال بعد از سفر

روزای بعد از سفر هم به سختی قبل از سفر می‌گذره. چند تا کیسه‌ی لباس چرک از چمدون درمیاد که باید شسته و اتو بشه – جزو وسایل سفر با خودم کیسه‌ی لباس چرک می‌برم که چمدون بوی تَن نگیره. – بقیه‌ی وسایل دوباره می‌ره روی تخت و بعد سر جاشون قرار می‌گیره. حالا بعضیا می‌گن چرا بعضیای دیگه می‌گن همه چیز از تخت شروع می‌شه! همینه دیگه :دی مدیونید اگه فکر کنید منظور چیز دیگه‌ایه! :))

روزای بعد از سفر معمولا خونه‌ی ما تبدیل به خشکشویی می‌شه! لباسا دسته‌بندی می‌شن، ماشین می‌شوره، پهن می‌شن، جمع می‌شن، سری بعد!
اما بعد از این سفر به همین جا ختم نشد. می‌خواستم حتما امروز نوشته‌های روزهای قبل رو منتشر کنم و این یعنی باید بشینم نوشته‌های ۴ روز رو ویرایش کنم.

بین مراحل شستشوی لباس و مرتب کردن خونه می‌نوشتم. لباسا رو می‌ریختم توی ماشین بشوره، می‌نوشتم، بلند می‌شدم پهن می‌کردم، دوباره می‌نوشتم، بلند می‌شدم لباسا رو جمع می‌کردم، دوباره می‌نوشتم. کل روز این‌طوری سپری شد. عصر منتظر بودم مثل فیلما یکی بیاد توی این خشکشویی و استعداد نویسندگی منو کشف کنه! بعدم پول خوبی بده که مجبور نباشم اینجا کار کنم! بعدا هم صدای گفتار متن روی فیلم بگه که همه چیز از همین خشکشویی شروع کرد! دوست داشتم اون یه نفر هم نویسنده باشه و بعدا هم باهاش ازدواج کنم.
فشار کارها و گرمای امروز منو کلا از واقعیت دور کرده بود! قشنگ داشتم فیلم می‌دیدم! :))

تجربه‌ی دوری چند روزه از فضای مجازی هم بسیار چسبید! وقتی برگشتم کلی پست جالب توی نزدیکا و بلاگ بود که دیدم. محیط مجازی دوباره برام تازگی داشت و اون حس روزمرگی و کسالت رفع شده بود. 

هرچند که برای مشروح نوشتن خبرای امروز خسته‌ام ولی دوست دارم چندتاشو به طور خلاصه بگم:

دوباره خبری از آرمانِ نزدیکا گرفتم، سلام رسوند و گفت دلش تنگ شده براتون ولی به دلایلی به نزدیکا برنمی‌گرده! حالا مذاکره می‌کنم باهاش ببینم مشکلش چیه! راستی شما توی نزدیکا عضوید؟

بچه‌ی همکارمون یکی دو روز پیش به دنیا اومده و شنبه ناهار مهمونیم! 

فیلمِ نیوشا که محمد حاتمی، دوست و نزدیکایی عزیز، برای مسابقه‌ی «قهرمانِ من» ساخته بود، به عنوان برنده‌ی نهایی این مسابقه‌ی برنامه‌ی ماه عسل انتخاب شد و ایشون شب عید فطر توفیق حضور در برنامه‌ی ماه عسل رو داشتن!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰