نوشته‌های دل‌آرام

۸۴ مطلب با موضوع «تجربه‌ها» ثبت شده است

شهر دودی

شهر دودی


از آن‌جایی که هوای تهران خیلی پاکیزه است و ما بدون دود نمی‌توانیم زندگی کنیم، بر خود لازم دانستم تا دستور تهیه‌ی شهر دودی را در اختیار هم‌شهریان خودم بگذارم؛ باشد که همیشه در وضعیت خیلی ناسالم بمانیم! فقط بمانیم؛ نمیریم احیاناً!

شما هم‌وطنان عزیز در سایر شهرها نیز چنانچه به ما تهرانی‌ها حسودی‌تان شده است می‌توانید با پشتکار خود در اجرای این دستورالعمل به شهر دودی ایده‌آل خود برسید و حتی گوی سبقت را از تهران بربایید!


دستور تهیه‌ی شهر دودی:

  • اگر ماشین دارید هر روز به خیابان‌ها بیاورید. حتما طرح ترافیک سالیانه بخرید تا بتوانید همه‌ی مناطق را یک‌دست دودی کنید.
  • دقت کنید که نباید ماشین خود را جز در پارکینگ خاموش کنید! پشت چراغ که برای گاز دادن ِ ممتد، جای خود دارد.
  • حتما یک نفر را با خود ببرید تا در ماشین روشن بماند.
  • اگزوزها را بزرگتر کنید تا هم صدا داشته باشد سرگرم باشید هم هی بی‌خودی گاز بدهید.
  • تا می‌توانید قوانین راهنمایی و رانندگی را نادیده بگیرید.
  • دور دور را جزو تفریحات منظم روزانه‌ی خود قرار دهید.
  • معاینه‌ی فنی اصلا نروید و از ماشین‌های قدیمی از رده خارج استفاده کنید.
  • اگر ماشین ندارید سیگار و قلیون بکشید که همزمان با شهر، خودتان هم دودی شوید!

  • اگر نمی‌توانید هیچ کدام را انجام دهید زیر کیسه‌ی زباله‌ی خود را سوراخ کنید و شبیه هانسل و گرتل رد آشغال درست کنید.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چطور در شبکه‌های اجتماعی، خاص‌زده شوید! قسمت ۱

قسمت اول: انتخاب شبکه اجتماعی

احتمالاً اولین سوال این است که کجا خاص‌زده شویم؟ فعلاً چیزی که معلوم است اینستاگرام نمی‌رویم!

چرا؟ خب چون قرار است خاص‌زده شویم و عوام همه اینستاگرام دارند.

پس کجا بریم؟ سوال خوبیه!

کافه بازار را باز می‌کنیم و در قسمت جستجو می‌نویسیم «شبکه اجتماعی». در اول صفحه‌ی نتایج، دو تا شبکه‌ی اجتماعی ایرانی هستند! نزدیکا و باهم. همیشه اولین یا نهایتا دومین نتیجه را نگاه می‌کنیم و سراغ نتایج بعدی نمی‌رویم! این اولین ویژگی یک خاص‌زده‌ی ایرانی است! اصلا هم اهمیتی ندارد که نتایج بعدی هم سازندگانشان زحمت کشیدند هم یک کسی مثل کافه بازار برای جستجو و نمایش آن‌ها زحمت کشیده است.

صفحه‌ی توضیحاتشان را باز می‌کنیم و می‌بینیم که بله! نزدیکا برنده شده!

کجا؟ خیلی اهمیتی ندارد!

ولی هرجا پرسیدند که شما در کدام شبکه‌ی اجتماعی هستید؟ با یک حالت تبختری می‌گوییم همین نزدیکا!

که دوباره بپرسند کدوم نزدیکا؟(و بتوانیم سر صحبت را با مخاطب خاص‌زده‌ی خود باز کنیم!) در جواب، آن شعر «همون که رنگارنگه برای شاپرک‌ها یه خونه‌ی قشنگه» را می‌توانیم بخوانیم و بعد هم با لبخند تحقیرآمیزی بگوییم: همون که چندتا جایزه‌ی بین المللی برده! و یک عشوه‌ی خرکی هم به سر مبارک این شخصیت در شرف خاص‌زدگی بدهیم. 

چون ممکن است بقیه، توضیحات برنامه را با دقت بیشتری بخوانند، باید خدمتتان عرض کنم که جوایز ملی هستند. برای آن‌که کم نیاورده باشیم و کلاس خودمان را هم بالا برده باشیم بگوییم: خخخ منظورم مللی که داخل ایران هستند، بود و بعد راجع به تمدن چند صد هزار ساله‌ی ایران حرف بزنیم؛ فقط حواستان باشد که خیلی عقب نروید چون چند میلیون سال قبل فقط دایناسورها روی زمین بودند و ممکن است به شکل دیگری، زمین را مرزبندی کرده باشند! ضمناً «خخخ» عبارتی است که شما را از ضایع شدن در امان نگه می‌دارد و یکی دیگر از ویژگی‌های خاص‌زده‌هاست. اگر مخاطب خاص‌‌زده‌تان پرسید خخخ یعنی چه، این توضیحی که در خط بالا گفتم را نگوییدها! بگویید مخفف «خیلی خنده‌دار بود خندیدیم» است.

بهتر است برای جلوگیری از این مشکلات، کمی از محتوای صفحه‌ی معرفی نزدیکا در کافه‌بازار را هم بخوانیم. دستمان پر باشد بهتر است.


در حال خواندن صفحه‌ی نزدیکا در کافه بازار...

به به، یه مهشید داره آجودانیه! یه سارای کنکوری و یه نیلوفر گرافیست... چه حرمسرایی شود!

چه مهشیدی! پی‌وی هم جواب می‌ده، تازه بیرون هم می‌آد!

این پسره کیه تو صفحه‌ی دوستانش! اَه [بـــــــوق]! فک کردم تک‌پَری!

راجع به رقص هم که پست می‌ذاره... [بــــــــــــوق]

 اَ اَ اَ اَ اَ چقدر امکانات داره این نزدیکا! این همه [بـــــــــــــــــوق]، نزدیک من بودن خبر نداشتم! بزن اون نصب قشنگ رو!


این هم دلایل خاص‌زده‌ی نصب برای شکل‌گیری یک پروفایل خاص‌زده! اگر بار اول به جملات بالا حسی ندارید آن‌قدر با خودتان تکرار کنید تا به تمام دختران سرزمین‌تان حس بگیرید!!!

در نوشته‌ی بعدی، بخش‌های یک پروفایل خاص‌زده را با نکته‌ها و مثال‌های بی‌نظیر برایتان توضیح خواهم داد. این نکته‌ها ۱۰۰ درصد آزمایش شده هستند و در جای دیگری نمی‌توانید آن‌ها را پیدا کنید. پس منتظر نوشته‌ی بعدی باشید!


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

کنج

وقتى بچه بودم بیشتر وقت‌ها در اتاق براى خودم یک جاى بازى مى‌ساختم و داخلش بازى مى‌کردم. پشتى‌هاى مادربزرگم را به گوشه‌اى مى‌بردم، مثل دیوار دور هم مى‌چیدم و بهم تکیه می‌دادم. چادر مادرم را هم به عنوان سقف روى آن‌ها مى‌کشیدم. پشتى‌ها یک بار دیوار خانه‌ی من بودند و با عروسک‌هایم مامان بازى مى‌کردم؛ بار دیگر دیوار مدرسه بودند و من معلم عروسک‌هایم شده بودم. البته معلم‌بازی را بیشتر دوست داشتم. این اتاق جدید فضاى کوچکی بود که احساسى از امنیت و تمرکز به من مى‌داد و این احساس هنوز هم ادامه دارد.

...


از وقتى ازدواج کردیم با همسرم در خانه‌اى کوچک زندگى مى‌کنیم با یک اتاق خواب که تخت خواب‌مان دو سوم فضاى اتاق را گرفته و وسایل دیگرى مثل جارو برقى، میز اتو و غیره نیز بخشى از فضاى باقى مانده را اشغال کرده است. در نتیجه فقط از بین آن‌ها عبور می‌کنم و به کارهایم می‌رسم. هال و پذیرایى را هم یک نیم‌ست مبل راحتى و یک میز ناهارخوری جمع و جور و دو کتابخانه آراسته است.

...


یکی از تفریحات من که بیشتر وقتم را پر می‌کند کتاب خواندن است. روى تخت به حالت نشسته یا دراز کشیده کتاب مى خوانم. بعضى وقت‌ها پشت میز ناهارخورى یا میز کامپیوتر در هال. بعضی وقت‌ها هم روی زمین دراز می‌کشم یا روی مبل در پذیرایی می‌نشینم. خلاصه همه جاى این خانه جاى من هست و جاى من نیست.

خانه‌مان سرد است در واقع من بیش از معمول سرمایی‌ام و از سرما هم خوشم نمى‌آید. دست و پاهایم حسابی یخ مى‌کند و باید کلى لباس بپوشم تا به دماى راحتی برسم. اوایل فصل سرما که هنوز شوفاژهایمان را روشن نکردند، علاوه بر پوشیدن لباس‌های فراوان، شب‌ها یک بخارى برقى نیز روشن می‌کنیم.

دو سه سالى است به بهانه‌ى سرما دلم مى‌خواهد کرسى راه بیندازم. پرس‌وجو کردم، خیابان پل چوبی بدنه‌ی کرسی را دارد. بخاری برقی مخصوص کرسی هم هست. بارها غرق در تخیل شدم؛ در هال بساط کرسی را پهن کردم و دورش تشک چیدم. رویش نیز لحافی با ملحفه‌ی گل گلی کشیدم. سماور و قوری و استکان و نلعبکی و کشمش و شکلات و انار و ... خودم را پشت کرسی فرض کردم که پاهایم را زیر لحاف کرسی بردم و نشستم. وسایلم را دورم چیدم. یک چایی برای خودم می‌ریزم و فکر می‌کنم این همان جایی است که من در این خانه به دنبال آن می‌گردم.

هر بار در همین کیف‌ها هستم که فکری در را آهسته باز می‌کند و می‌گوید ببخشید مزاحم شدم ولی اگر بساط کرسى را در هال پهن کنیم باید برای رفت و آمد از روی کرسی بپریم و جایمان تنگ می‌شود و فلان. دو سه سالى است به بهانه‌ى سرما دلم مى‌خواهد کرسى راه بیندازم. دو سه سالی همین تخیلات می‌آید یک کیفی می‌دهد و یک حالی نیز می‌گیرد و می‌رود.

...

دیروز زودتر از معمول از محل کار به خانه آمدم. خیلی خسته بودم. هم جسمی و هم ذهنی؛ از کشاکش افکار مختلفی که ذهنم را چون زمین مسابقه، صحنه‌ى نبرد پایان ناپذیر خودشان کردند و لحظه‌اى مرا به حال خود رها نمى‌کنند. در این مواقع نمى‌توانم چراغ سالن مسابقه‌ی مغزم را خاموش کنم و بخوابم. کار دیگری می‌کنم تا آن‌قدر انرژی‌ام کم شود که برق سالن برود! تصمیم گرفتم به اتاق بروم و روی تخت دراز بکشم، کتاب بخوانم تا خوابم ببردبخارى برقى را روشن کردم و جلویش ایستادم.

آه گرمااا... فکری به ذهنم رسید. یک فرش کوچک همان پاى تخت انداختم، رو به روی بخاری. مى‌توانستم به تخت تکیه بدهم. یک جای کوچکی بود که بدنه‌ی تخت و بخاری و دیوار مرا احاطه کرده بودند. هنوز تا رسیدن به یک لذت کامل فاصله بود؛ روی زمین، سوز سرما می‌آید و احتمالا بعد از نشستن طولانی، کمر درد و پادرد می‌گیرم و از دماغم در می‌آید. نگاهم به لحافی که شب‌ها رویم می‌کشم، افتاد. آن را از روى تخت آنقدر کشیدم تا یک طرف آن روی فرش آمد. حالا هم می‌توانستم روى آن بنشینم، هم روی بدنه‌ی تخت کشیده شده بود و می‌توانستم راحت تکیه دهم؛ تازه باقی‌مانده‌ی آن را نیز دورم بگیرم. یک حالت تخت پادشاهی‌طور! یک حال خوشی بر من نشست؛ انگار به مراد دلم رسیده بودم. کمی که کیف کردم کتاب‌هایم را آورم و دورم چیدم. قلم و کاغذهایم را نیز آوردم. حالا من یک کنج گرم داشتم. مکانی فقط برای خودم که می‌توانستم زمانی را برای خودم سپری کنم و حالا در خانه‌ى کوچک ما جاى من معلوم شده بود.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰