نوشته‌های دل‌آرام

۲۰ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک زمان» ثبت شده است

روز ۷۳ - تو کی هستی؟

گفتم: سلام.
گفت: سلام.

سکوت می‌وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: دخترت.
گفت: دخترم؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: دخترت.
گفت: دخترم؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: دخترت.
گفت: دخترم؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: اممم... یه زن قوی!
گفت: زن قوی؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: اممم... یه زن قوی ولی تنها!
گفت: تنها؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: یکی که می‌خواد آرزوهاشو دنبال می‌کنه.
گفت: دنبال می‌کنه؟
گفتم: نه!

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: یکی که نمی‌تونه مادرش رو تنها بذاره!
گفت: تنها بذاره؟
گفتم: نمی‌دونم!

سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: یکی که نمی‌دونه باید چی‌کار کنه.
گفت: چی‌کار کنه؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفتم: من باید برم...
گفت: منو تنها نذار...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۶۳ - باربند

حوالی ساعت ۹ شب، مشغول رانندگی بودم که چراغ هشداردهنده‌ی موتور ماشین روشن شد و روشن موند. زدم بغل، ماشین رو خاموش کردم، منتظر شدم خاموش بشه، اما نشد. به امداد خودرو زنگ زدم. یه بنده خدایی با موتور سیکلت اومد. کاپوت ماشین رو زد بالا. نگاهی به ماشین انداخت و گفت مشکل از تسمه‌ی دینام‌ه ولی همراهش تسمه دینام که نداشت، هیچی، برای وارسی از آچار و ابزارهای توی ماشین خودم استفاده کرد.

وقتی ماشین رو با جرثقیل می‌بردن یاد پدربزرگ خدابیامرزم افتادم؛ همیشه توی ماشینش انواع وسایل فنی مثل اتصالات باطری، تسمه، آچارهای شلاقی، بوکس، فرانسه، از شماره‌ی ۸ تا ۲۰ رو داشت تا اگه لازم می‌شد حتی موتور ماشین رو بتونن پایین بیاورند و دوباره بذارن سر جاش. خیلی از وقتا این چیزا رو برای رفع گرفتاری بقیه باخودش این طرف اون طرف می‌برد.

پدربزرگم یه جا بند نبود. از اوایل دهه‌ی ۴۰ توی میراث فرهنگی تهران، کارگاه زری و مخمل‌بافی کار می‌کرد و در نتیجه تهران ساکن شده بود. خونه و باغ پدری اما سار بود. این یعنی وقتی تهران بود، دلش سار بود و وقتی سار بود، دلش تهران. حتی وقتی توی قطعه‌ی هنرمندان بهش قبر دادن، مردد بود تهران خاکش کنیم یا سار. همیشه در اولین تعطیلات اداره، عزم سار می‌کرد.

صبح زود حوالی ساعت ۵ بیدار می‌شد و بار سفر رو تو ماشین جاسازی می‌کرد. اول ساک‌هایی که فقط توی سار نیاز داشتیم رو تو ماشین می‌ذاشت بعد وسایل راه رو. اون روزها مثل حالا توی راه، گُله به گُله مجتمع رفاهی و پمپ بنزین نبود. یه پمپ بنزین توی جاده‌ی کاشان به قم - مسیر برگشت از سار - بود، هرکی توی راهِ رفت، نیاز به بنزین پیدا می‌کردن باید با یه دبه می‌رفت از اون طرف جاده بنزین می‌آورد. خیلی‌ها وقتی می‌خواستن از جاده رد بشن، ماشین بهشون زده و مردن. حتی اگه این جمله یه شایعه بود، پدربزرگ علاوه بر خوراکی‌های بین راه، گوشت و روغن و برنجی که در روستا به سختی پیدا می‌شد، بنزین هم برمی‌داشت. یعنی ۱.۵ برابر وسایلی که توی صندوق ماشین جا می‌شد، بار سفر داشتیم. بیش از ظرفیت توی ماشین، بچه روی بچه و توی بغل آدم بزرگ نشسته بود، با این حال زیر پا هم پر بود! به جای اون شکل معمول باربند که فلز نازکی بود، پدربزرگ محض محکم‌کاری چند تا لوله رو با پیچ‌های دو قلابی برای باربند استفاده می‌کرد.

پدربزرگ خیلی محتاط بود؛ شاید قشنگ‌تر اینه که بگم از مسیر لذت می‌برد و با زیر سرعت مطمئنه حرکت می‌کرد. به همین خاطر مسیر حدود ۳۵۰ کیلومتری تهران به سار - از توابع کاشان - از یه صبح تا بعد از ظهر طول می‌کشید. عموما سبقت نمی‌گرفت؛ اگه می‌خواست سبقت بگیره باید تا یه کیلومتر جلو و عقب، ماشینی نمی‌دید، صدا هم از کسی در نمی‌اومد تا حواسش پرت نشه؛ دنده معکوس می‌کشید، ماشین جلویی رو رد می‌کرد و دوباره به خط دو برمی‌گشت. حالا دلش آروم می‌گرفت، بقیه هم حق صحبت کردن پیدا می‌کردن.
به ظهر که نزدیک می‌شدیم هوای کویر اون‌قدر داغ می‌شد که پمپ بنزین پیکان جوش می‌آورد. پدربزرگ برای همه چی راه حل داشت! دست به ساختش هم خوب بود. روی باربند، کنار ساک‌ها و وسایل، یک دبه‌ی آب بسته بود که با شلنگی، آب به سمت پمپ بنزین می‌رفت. روی پمپ بنزین یه کیسه‌ی پر از ماسه گذاشته بود و هر موقع که حس می‌کرد ممکنه گرمای هوا مشکل‌ساز بشه، دستش رو از پنجره به سمت باربند بالا می‌برد و شیر متصل به دبه‌ی آب را برای مدتی باز می‌کرد. آب روی کیسه‌ی ماسه می‌ریخت و توی اون جمع می‌شد. پمپ بنزین خنک می‌شد و لازم نبود توی اون گرما توقف کنیم.
راستش رو بخواید ما هیچ وقت از باربند خوشمون نمی‌اومد چون ماشین رو بی‌کلاس می‌کرد اما با دیدن کارکرد این تکنولوژی دست‌ساز پدربزرگ به خودمون افتخار می‌کردیم و در رویاهایمون توان رقابت با تکنولوژی‌های ماشین‌سازی آلمان رو توی خودمون می‌دیدیم!

توی سار جزو معدود کسایی بودیم که ماشین داشتیم. بنابراین موقع برگشت از سار هم علاوه بر وسایلی که خودمان داشتیم، بقیه هم چیزهایی می‌دادند که برای اقوامشون توی تهران ببریم. نه تنها جای خوراکی‌های خورده شده خالی نشده بود که جامون تنگ‌تر هم می‌شد. ماشین که حرکت می‌کرد آدما دنبال ماشین می‌دویدند و دست‌هایی بود که گونی‌هاشونو به سمت باربند ما پرت می‌کردند تا براشون ببریم. هروقت به تصویر آهسته‌ شده‌ی این اتفاق فکر می‌کنم احتمال می‌دم که شاید این تصور دراماتیکی بود که خودم از لحظه‌ی حرکت ماشین به خاطراتم اضافه کردم.


* این متن رو برای فراخوان روایت مستند همشهری داستان نوشته بودم ولی نفرستادم. بابت این مسئله ناراحت نیستم؛ دلم برای پدربزرگم تنگ شده و با انتشار این متن، می‌خواستم که یادش رو زنده کنم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۵۹ - عاشقانه‌ی از یاد رفته

توی مسیر برگشت از شمال، قبل از کرج ترافیک بود. بوی لنت و دود خیلی ریز و مرموز توی ماشین می‌پیچید؛ مثلا دریچه‌ی ورود هوای بیرون بسته بود. سرم داشت گیج می‌رفت. شیشه رو یکم کشیدم پایین. هُرم گرما خورد توی صورتم، بعد از دو سه روز هوای خنکِ تر و تازه. دقیق یادم نیست توی ماشین چه موسیقی‌ای داشت پخش می‌شد اما هرچی بود مال دهه‌ی ۸۰ بود. داشتم بیرون رو تماشا می‌کردم که یه تصویر عاشقانه با تک تک کلمات متن‌ش سراغم اومد. توی ذهنم یکم پرداختم‌ش حتی ولی ننوشتم‌ش.

امروز وقتی نشستم بنویسم‌ش، دیدم کلمه‌هام دیگه همون کلمه‌ها نیستن و چقدر تو خالی و بی‌روح شدن. می‌خواستم خودم رو سرزنش کنم بگم برای بار چندم باید یه چیز رو تجربه کرد اما سرزنش نکردم. یعنی فقط از ذهنم گذشت و لحن منفی نداشت. اون تجربه اینه که ایده‌ها هر وقت به ذهنت خطور می‌کنن، همون موقع با هرچیزی که بهش مربوطه یادداشت کن و نگه‌دار! بعدا همون مختصر کلماتی که لحظه‌ی نزول ایده یادداشت کردی انقدر قدرت دارن که می‌تونی ایده رو کامل کنی!

دوستانم این جمله که «دنیا دارِ تِرِیْدْ آف‌ه(tradeoff)» رو ازم زیاد شنیدن ولی من کمتر از یه ساله که از متن عبور کردم و در عمل به معنی نزدیک شدم. ترید آف رو شاید بشه گفت مصالحه ولی توی ذهن من، مصالحه همون بار معنایی ترید آف رو نداره.

ترید آف بین اینکه * در لحظه باشی و به قدر کافی حظ و لذت ببری، حتی ممکنه بعدا حافظه‌ات یاری نکنه و فراموش کنی و ** مشغول ثبت لحظه‌ها باشی، حواست به نوشتن و عکس/فیلم گرفتن باشه، اون لحظه رو خیلی کم درک کنی ولی بعدا هرچند بار که بخوای بتونی متن/عکس/فیلم رو بازبینی کنی.

نسخه‌ی قبلی من که بیشتر کمالگرا بود نمی‌تونست ترید آف رو بپذیره و بعضا می‌گفت اینا بهونه‌ست، انقدر تمرین کن تا بشه! تـــــــا بشه! من با تمرین مشکلی ندارم ولی کمالگرایی بهبود در عملکرد رو نمی‌بینه! چشمش به اَبَرْ انسان‌ه و فقط سرکوفت می‌زنه! توی هدف‌گذاری خوبه ولی توی مسیر رسیدن به هدف یک‌سره آدم رو مأیوس می‌کنه! در نتیجه من در آن واحد بین لذت از لحظه و ثبت اون، یکی رو انتخاب کردم؛ مجبورم فردا زمان بیشتری برای به وجود اومدن دوباره‌ی اون حس صرف کنم و اون متن رو بنویسم. دنیا دار ترید آف‌ه. ترید آف بین کمالگرا بودن و نبودن!


پ. ن. کمال‌گرایی حالت ناخوشایندی از وضعیت سالم کمال‌طلبی‌ه. اگه تا حالا از دست کمال‌گرایی کلافه نشدید که خوش به حال‌تون. اگه اذیت‌ید پیشنهاد می‌کنم این کتاب رو بخونید. نظر منم توی قسمت نظرات‌ش هست! :))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰