نوشته‌های دل‌آرام

۲۰ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک زمان» ثبت شده است

روز ۲۹ - خردادهای چِندِش‌ناک

زمانی که مدرسه می‌رفتم، همیشه از شروع امتحانات پایان‌ترم تا آخر تابستون، حس بدی داشتم. دقیقا نه به خاطر امتحان و درس! به خاطر تعاملی که با هم‌مدرسه‌ای‌ها و معلم‌ها داشتم و توی امتحانات کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شد تا اینکه انتهای تابستون به صفر می‌رسید. من با تمام مدرسه دوست بودم و دیالوگ داشتم. انگار همه رو یه‌جور دوست داشتم که این آخری یعنی من یه نفر به عنوان دوست جون‌جونی نداشتم که خط بکشم بین اون و بقیه؛ که رازی باشه بین‌مون یا قهر و آشتی‌ای. خلاصه برون‌گرایی در عین درون‌گرایی مثلا!

شاید دلتنگی واژه‌ی ملموسی برای تعریف این حس بد باشه، منتها دلم، ضربدر معکوسِ وسعت مدرسه تنگ می‌شد! در درجه‌ی اول نسبت به آدما و در درجه‌ی بعد نسبت به میز و صندلی و تخته و کلاس و راهرو و حیاط و نمازخونه و اینا! این حس دلتنگی توی اون دوران برام عجیب نبود و خیلی هم بهش فکر نمی‌کردم.
توی دوران دانشگاه، اتفاقا دوستان صمیمی‌تری نسبت به مدرسه پیدا کردم، دغدغه‌های مشترک و نزدیک به هم داشتیم و حرف هم رو بهتر می‌فهمیدیم اما وقتی دانشگاه تمام شد، من به این شکل دل‌تنگ‌شون نشدم.
اینکه هر روز یا بیش از نصف هفته رو با چند نفر توی یه اتاق بگذرونی، خیلی فرق داره با دیدارای گاه و بیگاه. می‌تونم اینطور بگم که اُخت شدن و عادت کردن چیزی متفاوت از صمیمی شدنه. بیشتر ارتباط‌های خانوادگی ما از سرِ اخت بودن و عادت داشتنه تا صمیمی بودن؛ کما اینکه آدم دوستانی داره که بیش از خانواده به اون نزدیکن.
این همه مقدمه چیدم که بگم من دوباره حس دلتنگی و ترک عادت موجب مرض است رو در دوران کاری چشیدم. دوباره بیش از نصف هفته رو به مدت چند سال با تعداد محدودی آدم توی یه اتاق/سالن گذروندم و این جمع، دست‌خوش تغییرات شد!
قبل از این، فکر می‌کردم این حس مربوط به نوجوونیه که گذشته و بیش از اینکه مربوط به تداوم تعاملات با افراد باشه، به حال و هوای من ربط داشته اما تجربه‌ی دوباره‌ش، این فرضم رو تغییر داد.
شهریور پارسال وقتی بعد از ۲ سال همکاری من با شرکت، کماللو، همکارمون برای ادامه‌ی تحصیل به کانادا رفت من تا چند ماه کلافه بودم. توی این مدت به چرایی‌ش زیاد فکر کردم. با رفتن آدمای دیگه هم مقایسه‌ش کردم و دیدم این موضوع در مورد همکارای دیگه هم که باهاشون دیالوگ و تعامل مستمر داشتم، صادقه. حسی شبیه به خانواده و عادتی که نسبت به وجود اعضای خانواده دارم، برای این محیط هم به وجود آمده.
انگار این آدم و انرژی حول این آدم، شکل محیطی که می‌نشست، کار می‌کرد رو هم تغییر داده. تا وقتی همکار جدید جای کماللو ننشسته بود هنوز حضور کماللو رو روی صندلی‌ش حس می‌کردم!
بعد از کماللو، ایمانی هم رفت اما ارتباط و دیالوگی باهم نداشتیم؛ آدم کم حرفی بود و این حس، سراغ من نیومد تا اینکه در همین چند روز اخیر سادات‌طلب هم رفت.
انگاری که من در ذهنم به فضای اطرافم براساس حضور افراد وزن دادم و بعد از مدتی این وزن‌ها به حالت تعادلی رسیدند. وقتی یکی می‌ره، فضای ذهنم نامتعادل می‌شه. این آدما هر روز می‌آن و تاثیری بر من و آدمای اطرافشون می‌ذارن(تاثیر هم می‌گیرن) و می‌رن؛ دوباره فردا این روند تکرار می‌شه. وقتی دیگه فردا نمیان، جای خالی اون تاثیرگذاری رو حس می‌کنم. مثل قطع شدن یه جور تشعشع!
شایدم این حس، یه جور دلتنگی وابسته به مکانه. مثلا من وقتی میام خونه، کمتر احساس می‌کنم یا اصلا نمی‌کنم اما وقتی توی محیط کار هستم کاملا درگیرم می‌کنه. می‌تونم بهش بگم خاطره‌ی مکان‌دار که با زجر زیاد تغییر می‌کنه!
موضوع حتی از این هم فراتره! وقتی من جای نشستن‌م توی شرکت رو از اون طرف شرکت به این طرف تغییر دادم، تا مدت‌ها نسبت به جای خودم هم همین حس رو داشتم، تا اینکه کسی اون‌جا نشست و حس‌م رو تغییر داد. گاهی حس می‌کردم جای خالی من در شکل محیط داره به من نگاه می‌کنه...!

این حرفا داره ترسناک می‌شه، ترجیح می‌دم بیش از این ذهنمو شخم نزنم! :دی
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۲۵ - خانه‌ی دایی حسن

خانه‌ی دایی حسن، الان، شبیه خانه‌هایی شده که بعد از فوت افراد مشهور آن را تبدیل به موزه می‌کنند. جا به جا(گُله به گُله) روی دیوارها تابلوی عکس و نقاشی است؛ عکسی از خانواده‌ی ۴ نفری‌شان که با لباس‌های قاجاری کنار کالسکه‌ی وارداتی غربی در کاخ سعدآباد گرفته شده؛ نقاشی‌هایی از نقاشان مطرح دوره‌ی کلاسیک ایران و جهان به صورت تابلو یا پازل در تمام دیوارها خودنمایی می‌کند. جام شربت و گلاب‌پاش قدیمی با شیشه‌های سبز مشجّر و گردن بلند، لب طاقچه چیده شده. یک ساعت پاندول‌دار به ارتفاع دیوار خانه، یک بوفه‌ی شیشه‌ای پر از ظروف یک شکل شیری که روی‌شان یک بیضی بزرگ سورمه‌ای رنگ وجود دارد با تصویری از معشوق فرانسوی با لباس‌های پف‌دار و عاشق با لباس درباری و کلاه ناپلئونی که در باغ به ناز و نیاز مشغول‌اند. بین این همه اسباب، مبل‌های بزرگ با تاج و دسته و پایه‌ی معرق‌کاری شده‌ی طلایی و روکش آبی رنگ، آخرین چیزی است که توجه آدم را به خودش جلب می‌کند.

زن دایی، محبوبه، زنی که هنوز در اواسط ۴۰ سال است و علاقه‌ی خاص او به فضای کلاسیک و سنتی، فضای خانه‌شان را قدیمی و خاطره‌انگیز کرده.

دیشب همه‌ی خانواده در خانه‌ی دایی حسن جمع بودیم. اما من در جمع نبودم. یعنی حضور داشتم ولی روحم در جمع نبود. روحم جدا شده بود و از کنار سقف، داشت به جمع نگاه می‌کرد. محیط خانه مرا به گذشته‌ها می‌برد. خانه‌ی قدیمی بابابزرگ در تهران و در سار.
هرچه اصرار کردم پایین نیامد. طفلکی فضای نوستالوژیک افسرده‌اش می‌کند.
همیشه وقتی به گذشته فکر می‌کنم، خاطرات گذشته را می‌خوانم یا می‌شنوم، عکس‌ها و فیلم‌های قدیم را می‌بینم، اندوهی غلیظ، روح مرا تصرف می‌کند. هرچه قدیمی‌تر، غلظت اندوه بیشتر می‌شود. در تصاویر، جوانی بزرگترها، کودکی کوچکترها را که می‌بینم، انگار متوجه گذشت زمان می‌شوم؛ انگار این غلتک چرخان پایان ناپذیر زمان ناگهان با سرعت زیاد به عقب می‌چرخد و دوباره با سرعت زیاد به جلو می‌آید و در این گشتاور وحشیانه، روحم از بدنم جدا می‌شود و به طرف سقف پرت می‌شود.

دیشب که از مهمانی برگشتیم تا صبح خوابم نبرد. آپارات ذهنم روشن شده بود و تصاویر مدام می‌آمدند و می‌رفتند؛ این بچه به دنیا می‌آمد، بزرگ می‌شد، مدرسه می‌رفت، آن یکی به دنیا آمد و بزرگ شد. این مادر جوان بود و میانسال شد و پیر شد، آن دایی ازدواج کرد و بچه‌دار شد و پیر شد. پدربزرگ هم آن‌قدر که مُقَدَّر بود پیر شد و دوباره مُرد.


نزدیک صبح، پریشان، خاطره‌ساز را صدا زدم؛ برایم پرنده‌ای ساخت. آن را با خاطراتم پرواز دادم، برود. روحم آرام شد. از آن بالا، پایین آمد و خوابم برد.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۱۸ - یادی از گذشته

بعد از ۶۰ سال زندگی مشترک، بازم می‌گه خانم تو سایه راه برو!
بعد از عمری که با این پاهای علیلمون می‌ریم پیاده‌روی، یه پلاستیک نمی‌ذاره دست بگیرم، می‌گه دستات ظریفه وا می‌ره! حالا هر دو قدم باید با این بدن وامونده دولّا شم عصاشو از زمین بدم دستش؛ عصا رو نمی تونه نگه داره!
هی می‌گم مرد زشته به خدا! نکن! وسط خیابون بلند بلند آهنگ می‌خونه! اینقدر که این مرد از من انرژی می‌گیره، پیاده‌روی با این عصا منو خسته نمی‌کنه!
می‌گه خوبه پولدارم، سرمو بذارم زمین، همش مال تو می‌شه! منم گفتم اوره جون خودت مثل پول شیر دادن بچه! لیتری به دلار! هنوز بچه نداشتیم قول داد که می‌ده! نکه نده‌ها! حالا پول نمی‌ده اما دست خریدش خوبه، فقط کافیه 4 تا چشم بگی و دو دقه ای دست به کمر شی، قری بدی براش! رفته یه چیز خوب برات خریده!
پدر صلواتی از جوونی همین‌طور بود! هنوز عقدمونو نخونده بودن که به رقصیدن دور درخت توت فک می‌کرد، «دستتو بگیرم ببرمت زیر درخت توت اینقدر بگردونمت تا سرت گیج بره»...
قدیما خونوادش تهرون نبودن، اومده بود تهرون درس بخونه! روزا همه کاری می‌کرد جز درس خوندن، شبا بیدار می‌موند درس فرداشو می‌خوند!
اولین بار تو مغازه ی دو کوچه بالاتر دیدمش! این مغازه‌هه از صد سال پیش هر چی این عربده‌کش‌ها خونده بودنو صفحه گرامافونشو جمع کرده بود و اجاره می‌داد! نه که فک کنی منم مطربی و ایناها، نه! یه بار مجبوری یه برگ نبشته گذاشتم اونجا دوستم بیاد بگیره، اونم اونجا بود! رفیق مفیقاشم بودن!
از همون اول بهم نظر داشت پدر صلواتی! بعداً دیدم یکی دو خط تو برگم نوشته و خط زده!
این قیافه‌ی به صلاحش منو گول زد، نکه فک کنی فقط چون باباش آخوند بود و به نظر خوب می اومد زنش شدما! نه بچه جون، کار ما کار دل بود! منم عاشقش شدم! هی بابام گفت دختر صب کن یه شوهر بهترت بدم...کور و کر شده بودم!
برعکس تموم کور و کری ها که طرف عاشق یه آدم یلّا قبا می‌شه، من درست عاشق شده بودم! یکم دیوونه بودا اما یه چیزایی داشت که ارزش دل دادن داشت! مثلا همین زبون نرمش که هنوز بعد 60 سال، بیش از نیم ساعت ازش دلخور نبودم!
هر وقت می‌خواست حرصم بده می‌گفت پشت تلفن صدات مثل مهری می‌شه! آخر مجبور می‌شد منت‌کشی کنه ازم، دلمو بدست بیاره! مهری، دختر همسایه بود که باهاش می‌رفتم مدرسه! بی‌غیرت آدرس خونه‌ی همه‌ی دخترای مدرسه‌مونو تو دفترش داشت! یه دفعه تو درشکه نشونم داد!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰