نوشته‌های دل‌آرام

۲۰ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک زمان» ثبت شده است

روز ۱۱ - تاب سواری

بعضی از روزها در رفت یا برگشت از دانشگاه در خیابان امیرآباد، کنار پارک لاله پیاده می‌شدم و دور از چشم نگهبان پارک، سوار تاب می‌شدم. تاب‌ها محدودیت سنی داشتند تا هرکس با هر وزنی روی آن ننشیند! اما این قاعده اشکال داشت چون من ۲۰ و اندی سالم بود ولی ۴۳ کیلو بودم. بنابراین با وجدان راحت ولی یواشکی، تاب بازی می‌کردم.
یکی از بارهای تاب‌بازی، دختر ۷ ۸ ساله‌ای آمد و روی تاب کناری نشست. وقتی داشتیم تاب می‌خوردیم می‌خواست سر صحبت را باز کند، گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: دانشجوام.
تاب را نگه داشت و خیلی جدی رو به من گفت: الکی نگو! ازت پرسیدم کلاس چندمی؟
گفتم: چندم بهم می‌خوره؟
گفت: دوم راهنمایی!
داشتم کارت دانشجویی‌ام را درمی‌آوردم که نگهبان پارک آمد و شاکی شد که خانم شما چرا نشستی مگه نمی‌بینی نوشته فقط تا ۱۰ سال می‌تونن از این تاب استفاده کنن؟!

***
تجربیات من از تاب‌سواری حرفه‌ای به مدت‌ها قبل برمی‌گردد. وقتی یکی دو ساله بودم و پدربزرگم برایم تاب ساخته بود. با قطعه‌های چوبی نی‌مانندی به طول ۱۵ سانت که کاملا سوهان خورده بود و هیچ جای تیزی نداشت. وسط نی‌ها سوراخ شده و از داخلش طناب رد شده بود. نی‌ها اضلاع مکعبی را تشکیل داده بودند که فقط یک وجه داشت آن هم نشیمن‌گاهش بود. یک نشیمن‌گاه ابری.
۴ طناب از اطراف بالا رفته بود و حلقه‌ای داشت که به قلابی در سقف وصل می‌شد. می‌شد بچه را از بالای این مکعب در آن نشاند و می‌شد ضلعی که روبروی تاب سوار قرار می‌گرفت را بالا داد که بچه خودش برود بشیند و به عنوان محافظ، آن ضلع را پایین بیاورد. این تاب برای بازی در چارچوب درها طراحی شده بود و برای بازی کردن باید یک قلاب به بالای آستانه‌ی در رول پلاک و محکم می‌شد و اما این بازی نیز مانند دیگر بازی‌هایی که به شهر آورده می‌شد و محدودیت‌های مکانی داشت بی‌روح و خالی
 شده بود. خلاصه آن‌قدرها که در خاطرم بماند، کیف نداشت.
در روستای سار، حوالی کاشان، ما یک خانه پایین کوه داشتیم. روبرویش یک باغ سبز که تا چشم کار می‌کرد درخت بود و جلویش بوته‌های گل سرخ.
آن زمان سقف خانه‌ها را از نی‌های نازک و تنه‌های کلفت درخت‌ها می‌ساختند و همیشه یک قلاب وسط سقف اتاق، راهرو وجود داشت و تمام اتاق‌ها، رو به منظره‌ی باغ، درهای چهارلنگه داشت که می‌توانستیم همه را باز کنیم.
جزو معدود خاطراتی که از سال‌های کودکی دارم تاب‌های مختلفی است که به قلاب‌های وسط اتاق‌هایی با درهای باز به سمت درختان وصل بود و من بازی می‌کردم.
حرفه‌ای تاب‌سواری می‌کردم یعنی می‌توانستم از ابتدا بدون آن‌که پایم را به زمین بزنم تاب را تند یا کند کنم. برای این کار اول کمی خود را تکان می‌دادم. وقتی تاب به عقب می‌رفت پاهایم را به عقب می‌بردم و وقتی به جلو می‌آمد پایم را با قوس مخصوص به جلو پرت می‌کردم. برای ایستادن تاب هم خلاف این کار را انجام می‌دادم.
وقتی تاب آنقدر بالا می‌رفت که از جلو به بالای در و از عقب به سقف می‌رسید، همیشه با خودم فکر می‌کردم که اگر تاب از جلو بالا بیاد و من در همان حال بپرم می‌توانم در آغوش باغ به زمین بیایم. فاصله تا باغ خیلی بیش از این خیالات بود. شاید باد خنکی که موهایم را خلاف جهت تاب تکان می‌داد و موسیقی سکوت، مرا به عمق چنین تخیلاتی می‌برد.
آن‌قدر این خاطره برایم در روزهای کودکی، شیرین تکرار شده است که حالا می‌توانم در خاطرات غرق شوم و بدون آن‌که به سن‌م، به نگاه اطرافم توجه کنم مدت‌ها حرفه‌ای تاب سواری کنم.
هنوز هم گاهی باد خنکی می‌وزد و چادرم را خلاف جهت تاب تکان می‌دهد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۱ - به بهانه‌ی روز معلم

یک مانتوی نخی ساده‌ی سورمه‌ای با یک شال چروک. پوستش حوالی ۵۰ و اندی سال را نشان می‌داد. چند چروک عمیق با افتادگی گونه‌ها و غبغب. یک خانم معمولی میانسال با همان نگاه و همان حال و احوال. جعبه‌ی گل‌های رز از میان دهانه‌ی باز کیفش خودنمایی می‌کرد. رزهای سفید و قرمز و به دست دیگرش، ساکی پر از هدیه‌ها و کاغذ کادوهایی که با صبر و حوصله از جای چسب‌هایش باز شده و روز ۱۲ اردی‌بهشت.

شماره‌ی معلم ۲۲ سال پیشم را دارم و چند معلم از ۱۱، ۱۲، ۱۳ سال پیش. معلم اول دبستانم همکار عمه‌ام بود و قدیم‌ترها برای اینکه مدرسه یک فرقی با خانه‌ی خاله داشته باشد و بتوانند از نهایت قدرتشان برای تربیت بچه‌ها استفاده کنند، بچه‌ها در کلاس مادر، پدر، خاله و عمه‌هایشان درس نمی‌خواندند. هیچ خبری از او نداشتم تا ظهور شبکه‌های اجتماعی؛ ظهور فیس‌بوک و چه رابطه‌ها که در فیس‌بوک دوباره بهم پیوند خورد و این رابطه‌ی همکار معلمی نیز. ده سال پیش از این.
باقی معلم‌ها هم از دبیرستان.
هرچند که بعد از ۳ ۴ سالی طعم تلخ فراموش شدن در ذهن بعضی از معلم‌هایم چشیدم و یک «خیلی ممنون، لطف دارید» خشک و خالی در جواب پیامک پر احساس روز معلم گرفتم اما همچنان به رسم هر سال، پیام تبریک و آرزوی سلامتی برایشان می‌فرستم و در انتهایش می‌نویسم فلان فلانی، شاگرد فلان سال ِ فلان جا.
دو نفرشان را چند بار بیرون دیدم و مطمئنم حداقل یکی‌شان مرا به اسم کوچک یادش است و خیلی گرم و پر احساس، جوابم را می‌دهد و حتی اگر اسمم را ننویسم نیز مرا به نام کوچک خطاب می‌کند. اوج شادی من آن روزی بود که در درمانگاه منتظر بودم نوبتم شود و بروم داخل مطب دکتر که جلو آمد و مرا به نام کوچک صدا زد.
قد کوتاه و فکر بلند و بیان وسیع، با موهای صاف و مرتب و دم اسبی‌اش، برای من الهه‌ی جاویدان آموزش و پرورش شد خانم شفیعی. از زمانی که وارد مدرسه می‌شد روسری‌اش را درآورد تا وقتی می‌رفت. ساختمانی به مدرسه مشرف نبود و آن زمان هنوز آمدن معلم مرد به آن مدرسه اختراع نشده بود.
آن سال تنها سالی بود که من فیزیک را دوست داشتم؛ مجبور نبودم فقط بگذرانمش و سال‌های بعد، او تنها معلمی بود که بزرگترین معلم‌جای حافظه‌ام به خود اختصاص داد. جزئیاتش را می‌خواهید؟ در هر رابطه‌ی تاثیر گذار دیگران بر خودتان می‌توانید حس کنید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰