نوشته‌های دل‌آرام

۲۰ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...! :: درباره‌ی یک زمان» ثبت شده است

روز ۴۸ - کدوم کلاسو برم؟

امروز وقتی برنامه‌ی کلاس‌های تابستونی فرهنگسرای ارسباران و رسانه رو دیدم ذوق کردم و برنامه رو با دقت نگاه کردم ببینم از کدوم کلاسا خوشم میاد. در حالی که چند بار ساعت کلاسا رو توی برنامه‌ی روزانه‌م تصور کردم و حساب کردم که اگه بخوام از سر کار بیام خونه و ماشین بردارم و به کلاس برسم باید چه ساعتی از سر کار راه بیفتم، به شوهرْآقا گفتم به نظرت کدوم کلاسو برم؟ و برگه‌ای که روش سه تا کلاس در حوزه‌های ادبی و تصویرگری نوشته بودم رو بهش دادم. قبل از اینکه ببینه چه کلاس‌هایی‌ه، گفت: داداش اون قدیما بود که تابستونا مدرسه نمی‌رفتیم، یه زمانی به نام اوقات فراغت داشتیم، الان کل سال رو می‌ریم سر کار! حرفش درست بود ولی از اوایل خرداد، با روشن کردن کولر حس تابستون سراغم میاد و دیگه دست خودم نیست!

قبل از اینکه توی دوران دبیرستان، مدرسه برامون کلاس تابستونی بذاره، اوقات فراغت من اینطوری بود که هنوز مدرسه‌ها تموم نشده، مامانم برام کارت عضویت کتابخونه می‌گرفت که هفته‌ای یه کتاب بخونم. کارهایی که توی مدرسه یاد نمی‌گرفتیم و اغلب هنری بودند، توی لیست انتظار می‌موندن تا توی تابستون، کلاسش رو بریم و خلاصه مامانم مطمئن باشه وقتمون تلف نمی‌شه! فراغت به عقیده‌ی مامانم، فراغت از مدرسه بود و لزوما معنی راحتی و استراحت نمی‌داد. هرچند که از کنترل شدید و غلیظی که توی دوران مدرسه روی درسامون داشت و سر ۰.۲۵ یه طوری چونه می‌زد که بقیه سر ۵ نمره، ناراحتم ولی بابت اوقات فراغتم خوشحالم و ازش ممنونم. به عنوان یه آدمی که اواخر دهه‌ی سوم زندگی‌م رو طی می‌کنم ناراحتم از اینکه این فعالیت‌های فوق برنامه‌مون فقط منحصر به تابستون بود. مهارتایی که از این کلاسای تابستونی یاد گرفتم، بعدا خیلی بیشتر از درس توی زندگی‌م به دردم خورد.(دردِ رفتاری یا تفکری) البته هرچی زمان می‌گذره به آموزش این مهارتا توی مدرسه توجه بیشتری می‌شه خدا رو شکر ولی کاملا بستگی به مدرسه داره.

یادگیری به من حس خیلی خوبی می‌ده. حتی اگه خیلی کم باشه. برخلاف قبل، دیگه رسیدن به درجه‌ی استادی برام اهمیتی نداره. از تجربه کردن خوشم میاد و زندگی محدودتر از اینه که توی همه‌ی رشته‌ها بتونم به درجه‌ی استادی برسم. خیلیا به متخصص شدن توی یه رشته اعتقاد دارن ولی من تو این برهه چنین اعتقادی ندارم. یکم بخوام دقیق‌تر بگم،‌ همیشه دوست داشتم بتونم با همه‌ی آدما، موضوعی برای حرف زدن داشته باشم و بفهممشون. به جای اینکه اون بنده خدا توی گفتگو با من، مجبور بشه راجع به آب و هوا و مسائل تاکسی‌طوری حرف بزنه، تجربیاتش رو بگه و بتونیم تعامل کنیم. تعامل یعنی دونستن حداقل‌های موضوع.

باحالی زندگی اینه که یه تفکر کاملا درست و ثابتی وجود نداره که مجبور باشی از اول زندگی‌ت بگیری‌ش و به واسطه‌ی اون هیچ خطا و اتفاق بدی رخ نده. این یادگیری و حرکت و پویایی‌ه که نمی‌ذاره فکر آدم لجن ببنده. توی یادگیری و حرکت تدریجی، مراحل قبل پیش زمینه‌ی مرحله‌های بعد می‌شن. همین که به «سمتِ» اون چیزی که توی «اون موقع» «فکر می‌کنیم درسته» حرکت می‌کنیم به نظر من موفقیت حساب می‌شه. مهم نیست بعدا فکرمون عوض می‌شه یا به اون هدف نمی‌رسیم. تجارب لازم به آدم اضافه می‌شه. به نظر من آدما مساوی با عنوان شغلی‌شون یا مدرک تحصیلی‌شون یا جوایزشون نیستن؛ هرچند خوبن این چیزا، اما میزان تلاش و متحرک بودن آدما توی همه‌ی برهه‌های زندگی‌شون برای من ارزشمندتره.

خب این همه فلسفه بافتم، حالا کدوم کلاسو برم؟ :))

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۴۳ - رویای دور

جمعیت امام علی

قبل از اینکه شیرجه بزنم توی نوشته‌ی امشب، دوست دارم درباره‌ی طرح کوچه‌گردان عاشقِ جمعیت امام علی(ع)، یکم بگم. اگر دوست داشتید توش مشارکت کنید. محور فعالیت‌های این جمعیتِ عمدتا دانشجویی، رسیدگی به وضعیت کودکان کاره. این مجموعه با کمک خیرین، تعدادی خونه‌ی علم در مناطقی که نزدیک به سکونت کودکان کاره، درست کرده که به بچه‌ها و خانواده‌هاشون علم و هنر و فن یاد می‌دن تا هم سواد خوندن و نوشتن داشته باشند هم کاری رو یاد بگیرند تا به جای گشتن سر چهارراه‌ها و توی سطل‌های زباله، از راه بهتری درآمد داشته باشند. یکی از طرح‌هایی که هر ساله در شب شهادت حضرت علی(ع)‌ با کمک عموم خیرین اجرا می‌کنند طرح کوچه گردان عاشق‌ه. توی این طرح بسته‌های مایحتاج خانواده‌هایی که از قبل شناسایی شدن رو شبانه و طوری که توی محله معلوم نباشه می‌برن و بهشون می‌دن. اگه دوست داشته باشید می‌تونید توی پخش هم حضور داشته باشید :)

آشنایی بیشتر با طرح کوچه گردان عاشق

کمک نقدی یا غیرنقدی به این طرح

و اما امشب.
سال ۸۷ یا ۸۹، درست یادم نیست کدوم یکی‌ش. مثل اکثر شب‌های قدر دیگه آماده شدم توی خونه، اعمال شب قدر رو انجام بدم. راستش توی خونه هم راحت‌ترم هم تمرکزم بیشتره. تازه تمام برنامه‌های رادیو و تلویزیون دم دستمه و مثلا اگه از صدای کسی خوشم نیاد، یا خیلی کند بخونه، می‌تونم به راحتی کانال رو عوض کنم. غیر از بحث سلیقه و صدا، سخنران‌های مورد علاقه‌م آقای باقری و رفیعی هم عموما در شهرهای غیر از تهران سخنرانی دارن که از تلویزیون نشون‌شون می‌دن. دقیق یادم نیست چرا اون شب سراغ تلویزیون نرفتم ولی احتمالا کسی داشته برنامه‌ای رو می‌دیده و به همین سادگی من رفتم سراغ رادیو. یه دور تمام کانال‌ها رو چرخوندم تا یه وقت برنامه‌ی خوبی رو از دست ندم. همینطور که بین کانال‌های رادیو جا به جا می‌شدم صدای وحید جلیلوند باعث شد روی کانال رادیو جوان بمونم و برنامه‌ی خدایی که در این نزدیکی‌ست که شب‌های قدر از رادیو جوان پخش می‌شه رو گوش کنم. اون سال وحید جلیلوند مجری بود و حافظ ایمانیِ شاعر و چند تا دیگه از هنرمندا همراهی‌ش می‌کردن. صدای گرم و گیرای وحید جلیلوند با اون ابهت و فراز و فرودی که به صداش می‌ده دل آدمو می‌لرزونه و جوری حرف می‌زنه که انگار از ته دل آدم داره با خدا حرف می‌زنه. خلاصه اون شب که فکر کنم شب ۱۹ ماه رمضان و شب ضربت خوردن حضرت علی(ع) بود، شیرین‌ترین و تکرار نشدنی‌ترین شب قدر زندگی من شد. در حینی که به برنامه و حرف‌های دلی‌ای که بین‌شون رد و بدل می‌شد، گوش می‌دادم، به ذهنم رسید برنامه رو یه جوری ضبط کنم. بعد با خودم گفتم امشب رو استفاده کنم، حتما تو روزای آینده فایلش رو روی اینترنت می‌تونم پیدا کنم. بابا عصر اینترنت و ایناست!
خلاصه کافیه توی اینترنت راجع به صدای وحید جلیلوند جستجو کنید خودتون متوجه می‌شید؛ جز یه سری صدا که از روی رادیوی در حال پخش با کیفیت افتضاح ضبط شده، هیچ چیز پیدا نمی‌شه. چند تا از لینک‌هایی که احتمال می‌دادم محتوای با کیفیتی داشتن به صفحه‌ی مصداق محتوای مجرمانه هدایت می‌شدن و ... و از اون شب برام مثل یه رویای شیرین شده که از دسترسم دوره. هنوز هم امیدوارم فایل برنامه‌ی اون شب رو پیدا کنم.
بین اون صداهای بی‌کیفیتی که از جلیلوند پیدا کردم، این باکیفیت‌ترین صدایی بود که خوانش آخرین خطبه‌ی حضرت علی(ع) قبل از به شهادت رسیدن‌شون هست. همین قطعه رو گوش کنید احتمالا تا حدودی متوجه حال و هوای اون شب می‌شید. ترکیب ادبیات و هنر و دین شاهکاره!

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۳۳ - درامزِ ما

Drums


ما بالاخره باهم آشتی کردیم. تحفه، فکر می‌کرد چون همه عاشقشن، منم باید باشم. من اصلا از چیزی که همه خوششون میاد خوشم نمیاد! امشب حسین اصرار کرد که بیا آشتی کن، من دلم براش تنگ شده! رفتم سراغش، گفتم فقط به خاطر روی ماه آقا سید اومدم باهم کنار بیایم.

نگام کرد.
گفتم من از غذای چرب خوشم نمیاد. از سویا هم همینطور. گوشت می‌خورم ولی فقط به خاطر اینکه بدنم نیاز داره.
گفت برام وقت بذار. فقط همین.
گفتم باشه ولی سخته برام. برای چیزی که خورده می‌شه، این همه وقت گذاشتن توجیه نداره.
گفت سویا نریز، عوضش گوشت بریز ولی با حجم کم. اگه مزه‌اش رو دوست نداری، با پیاز و ادویه خوب تفت‌ش بده. شعله‌ی گاز رو کم کن، برام یکم بیشتر وقت بذار، قول می‌دم جبران کنم. بدون چربی که نمی‌شه، اگه می‌خوای کمتر چرب باشه کم کم در مراحل مختلف روغن اضافه کن. یکم تو آب، یکم هم وقتی دم کشیدم.
به حرفش گوش کردم.
زیر شعله رو کم کردم و در قابلمه رو هم گذاشتم تا بپزه.

خیلی خوشحاله! داره سوت می‌زنه! صدای سوت آهنگینی از داخل قابلمه میاد که با صدای هُر هُر شعله‌ی گاز شبیه سمفونی‌هاییه که با فلوت می‌زنن. صدایی که آدم رو یاد قدیما می‌ندازه. غذا رو که بار می‌ذاشتن اجرای موسیقی زنده توسط هنرمند گرانمایه، قابلمه! با همراهی سوت بخار آب شروع می‌شد.

یه استادی داشتیم که می‌گفت ایده‌ی client و server رو از مدل بقالیای ما دزدیدن؛ مشتری و صاب مغازه! بعد در ادامه‌ی درس شبکه‌های کامپیوتری، هم مفاهیم رو با اشعاری از مولوی، خیام و دیگران توضیح می‌داد. تا امشب درکش نکرده بودم. امشب فهمیدم دِرامز رو از روی همین قابلمه‌ی روی گاز ما برداشتن! درِ قابلمه به مثابه‌ی سنج توسط نوازنده‌ی دهر، بخار آب نواخته می‌شه؛ به این طرف و اون‌طرف می‌ره و صدا می‌کنه. وقتی چند تا قابلمه روی گاز باشن... همونه، نه؟
امشب صدای خاطره انگیز سوت ریز بخار با یادآوری صدای چرخیدن پنکه‌ی سقفی، جیک جیک گنجشک‌کان، صدای خِرت خِرت خرد شدن سبزی‌ها زیر دست مادر و جیغ و دنبال بازی بچه‌ها،

منو با ماکارونی آشتی داد!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰