نوشته‌های دل‌آرام

۹۴ مطلب با موضوع «درباره‌ی یک ...!» ثبت شده است

روز ۷۴ - قبرستان

پیاده‌روی جلوی قبرستان باریک بود. عوضش جوی آب پهنی داشت. وقتی پیاده‌رو شلوغ می‌شد، شلوغی تا چند متر عقب‌تر ادامه پیدا می‌کرد. در این تنگنا، چند موتور نیز در پیاده‌رو به دیوار قبرستان تکیه داده بودند. مسیر ورودی قبرستان یک در دو لنگه به اندازه‌ی درهای معمول پارکینگ بود که نیمی از مسیر ورودی قبرستان را برای عبور ویلچر تجهیز کرده و عبور و مرور برای آدم‌های به ظاهر سالم سخت شده بود.
یک گل‌فروش با یک سطل سفید از گل‌های داوودی قرمز، درست کنار در قبرستان نصف مسیر پیاده‌رو را اشغال کرده بود. آن طرف در نیز یک بنده خدای دیگر با ذرت بو داده، کاسبی می‌کرد.
دختر جوانی نزدیک در متوقف شد تا از گلفروش چند شاخه‌ی گل بخرد. همیشه عادت داشت با گل‌های پر پر شده دور عکس پدرش روی قبر، شکل قلب درست کند. پیاده‌رو بند آمده بود. مردم مجبور بودند یکی یکی از کنار دختر عبور کنند و هرکس که رد می‌شد زیر لب غرولندی می‌کرد.
حاج آقا رضا دهلاوی فرزند عباسعلی آن طرف دیوار قبرستان منتظر دختر جوان بود. «دختر بیا، تو رو خدا اونجا واینستا،‌ راه مردمو بستی!»
هرکس از کنار دختر رد می‌شد، فرشته‌ی عذاب، پس گردنی محکمی به آقا رضا می‌زد. چشم‌های آقا رضا پر از اشک شد و با صدای ضعیفی گفت: «دختر جان گل نمی‌خوام...»
حاج سید مرتضی موسوی فرزند علی اکبر و حاجیه خانم نادره امیری فرزند حسین در حالی که دست‌هایشان در دست هم می‌بود،‌ می‌دویدند. آقا مرتضی از دور داد زد: «آقا رضا، پسر ما رو ندیدی؟ معلوم نیست کجا موتورش رو گذاشته سر راه مردم، لعن و نفرین مردمو برای ما خریده!»
فرشته‌ی عذاب دهانش را باز کرد و مثل اژدها نفس آتشینش را حواله‌ی آقا مرتضی و حاج خانم کرد. هر دو ناله‌ای کردند و در حالی که هیچ اثر سوختگی در آن‌ها دیده نمی‌شد، همچنان می‌دویدند تا کمتر در معرض آتش، عذاب بکشند.
دختر جوان با دو شاخه‌ی گل وارد قبرستان شد. انتهای قبر پدر نشست و در حالی که گل‌ها را پر پر می‌کرد گفت: «سلام بابایی!» آقا رضا که تقریبا توسط فرشته‌ی عذاب، ضربه فنی شده بود و به خودش می‌پیچید،‌ با سر جواب سلام دختر را داد.
کمی آن‌طرف‌تر از قبر آقا رضا، مامور شهرداری همانطور که خش‌خش‌کنان لیوان‌های یک بار مصرف و قوطی آبمیوه‌ها را از زیر درختان جارو می‌کرد، زیر لب گفت: «بی‌شعورا! نمی‌دونم مادر و پدرتون چی یادتون دادن، خدا لعنت‌شون کنه.»
زمین لرزید و چند نفر از قبرهایشان به سمت آسمان پرتاب شدند. پیرزن بیچاره در حالی که بین زمین و آسمان معلق بود، چشمانش را با دست‌هایش گرفت و فریاد زد: «من از ارتفاع می‌ترسم ذلیل مرده! چند بار بهت گفتم شهر ما، خانه‌ی ما؟! خاک توی سرت کنم که توی خونه هم هرچی می‌خوردی می‌ریختی این طرف و اون طرف.»
جسدها با شتاب به زمین خوردند و چند هزار تکه شدند. در آنی هر تکه به سمت قبر خود حرکت کرد و دوباره بهم وصل شده و وارد قبرهایشان شدند.
پسر جوان دولا شد و سینی حلوا را به سمت دختر جوان تعارف کرد. حاجیه خانم عفت الملوک اشرفی فرزند شاه‌غلام از قبرش بیرون آمد و گفت: «بگو بفرمایید، پسر جان! یکم معطلش کن که بتونی خوب جزئیات صورتشو نگاه کنی»
دختر جوان بدون اینکه سرش را برگرداند، همان‌طور که مشغول پر پر کردن گل‌ها بود گفت: «خدا بیامرزدش!»
عفت الملوک خانم گفت: « چه عروس باحیایی! خدا از دهنت بشنوه!»
آقا رضا گفت: «دختر سرت رو بگیر بالا یه نگاه بنداز بعد جواب مثبت بده! پس فردا نگی به زور منو شوهر دادی!»
پسر جوان گفت: «خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه!»
عفت خانم گفت: «مبارکه، مبارکه آقا رضا! و خدا بیامرزی‌هایشان را بهم تعارف کردند.»
پسر جوان به دنبال شخص دیگری رفت تا خیرات به او تعارف کند. عفت خانم گفت: «وا! پس چی شد؟»
آقا رضا گفت: «خانوم این جوونای حالا که با یه خدابیامرزی ازدواج نمی‌کنن! راستی حاج خانم شما چه صورت دلنشینی داری، متولد چندی؟»

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۷۳ - تو کی هستی؟

گفتم: سلام.
گفت: سلام.

سکوت می‌وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: دخترت.
گفت: دخترم؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: دخترت.
گفت: دخترم؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: دخترت.
گفت: دخترم؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: اممم... یه زن قوی!
گفت: زن قوی؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: اممم... یه زن قوی ولی تنها!
گفت: تنها؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: یکی که می‌خواد آرزوهاشو دنبال می‌کنه.
گفت: دنبال می‌کنه؟
گفتم: نه!

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: یکی که نمی‌تونه مادرش رو تنها بذاره!
گفت: تنها بذاره؟
گفتم: نمی‌دونم!

سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفت: تو کی هستی؟
گفتم: یکی که نمی‌دونه باید چی‌کار کنه.
گفت: چی‌کار کنه؟
گفتم: آره.

دوباره سکوت وزید و نگاه جاری بود.

گفتم: من باید برم...
گفت: منو تنها نذار...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز ۷۰ - خاله می‌خری؟

آرام و سر به زیر، وارد اولین واگن مترو شد. یک مانتوی مدرسه به رنگ سورمه‌ای با سر آستین و یقه‌های سفید دالبری پوشیده بود. یک کوله‌ی آبی رنگ با طرح‌های دخترانه را روی دوشش حمل می‌کرد و چند کیسه‌ی آدامس و دستمال کاغذی و کش مو را یکی یکی با انگشتانش گرفته بود. ظاهر مرتب و تمیزی داشت. موهای صافش را شانه زده و با کش از پشت سرش بسته بود. اندکی سرخی در گونه‌هایش دیده می‌شد.

مانند کسی که خیرات پخش می‌کند از همان مسافر اولی که نزدیک در ایستاده بود شروع کرد و گفت: «خاله، می‌خری؟»
مسافر گفت: «چند؟»
دخترک گفت: «به ارزش یه روز از روزای بهاری عمرم! تابستونی‌شم دارم، می‌خوای؟»
مسافر گفت: «نه، همون بهاری خوبه، قد سه روزت رو بده.»
نوبت به نوبت به سراغ مسافر دیگری می‌رفت و می‌گفت: «خاله می‌خری؟»
مسافر که رفتار دختر را دنبال می‌کرد و از وضعیتی که یک دختر کوچک را مجبور به کار کرده، بسیار خشمگین بود، با تمام حرص خود از مقصرِ این وضعیت، رو به دخترک نه محکمی گفت.
کینه در نگاه مسافرهای اطراف موج می‌زد. مترو در سکوت کلام و فریاد ذهن‌ها به راه خود ادامه می‌داد. «عجب آدم خسیسی هستی! یعنی روزای زندگی این بچه به اندازه یه دستمال کاغذی نمی ارزه؟ همین شماها هستید که باعث شدید اینا بدبخت و آواره‌ی کوچه و خیابون بشن!»
دخترک بی‌توجه به راهش ادامه داد. نگاه مظلومش را در نگاه مسافر بعدی گره زد و گفت: «خاله می‌خری؟»
مسافر برای شکستن فضای سنگین مترو و نگاه مسافرهای دیگر، بدون معطلی در کیفش به دنبال کیف پولش گشت و در همین حال گفت: «۵ تا بده. از اون نارنجی قشنگا نداری؟»
دخترک گفت: «چرا خاله دارم ولی یکم گرونه‌ها. می‌شه ده روز آخر شهریور که وسط کارم می‌رفتم پارک و هوا خیلی خوب بود. خیلی خوش گذشتا.»
مسافر گفت: «اشکالی نداره، پول ده روز اول مهرت رو هم می‌دم.»
وقتی سراغ مسافر بعدی رفت، صورتش زرد و رنگ پریده شده بود. دیگر مانند بدو ورودش سرخ نبود.
مسافر‌ها از قبل پول‌هایشان را آماده می‌کردند و یکی یکی روزهای عمر دختر را می‌خریدند.
یکی از مسافر‌ها که ظاهر مهربانی داشت و حسابی دلش به رحم آمده بود، سراغ دخترک رفت و در حالی که می‌خواست هم‌قد دخترک باشد، زانوهایش را خم کرد، جلوی دخترک نشست و گفت: «همه‌ی دستمالات چند؟»
دخترک گفت: «خیلی گرون خاله، خیلی.»
مسافر گفت: «مثلا چند؟»
دخترک گفت: «به اندازه‌ی همون یه سالی که تونستم برم مدرسه. صبح‌ها تا مامانم صدام می‌زد، بی‌معطلی بیدار می‌شدم و می‌رفتم مدرسه. همون سالی که کار نکردم. همون سالی که عاشق مدرسه و خانم معلم شدم و بعد از اون دیگه نتونستم برم.»
مسافر انگار عجله داشت که پیاده شود، پول را کف دست دخترک گذاشت و در حالی که از در عبور می‌کرد، گفت: «دستمالاتم مال خودت، نگه دار بفروشش.»
وقتی در مترو بسته شد، دخترک به اندازه‌ی یک سال کوچکتر شده بود. قدش کوتاه‌تر شده بود و دست‌ها و پاهایش کوچک‌تر از قبل به نظر می‌رسیدند.
دخترک به راه خود ادامه داد.
«خاله می‌خری؟»
مسافری که همان ابتدا نه محکمی گفته بود، با صدای بلند گفت: «نخرید، نخرید! صاحب این بچه وقتی پول ببینه، فردا هم این بچه رو می‌فرسته سر کار. این بچه الان باید درس بخونه و بچگی کنه!”
کسی انگار نمی‌شنید.
«خاله می‌خری؟»
همینطور که واگن به واگن جلو می‌رفت، هرکس چند روز را می‌خرید و او کوچک و کوچک‌تر می‌شد. دستها و پاهایش به حالت عجیبی کوتاه به نظر می‌رسیدند و قیافه‌اش درهم می‌پیچید.
دخترک در همین قطار توانسته بود دشت روزانه‌اش را به دست آورد و به خانه رود اما دلش می‌خواست امروز تمام جنس‌هایش را بفروشد و از فردا دیگر سر کار نیاید.
قطار به قطار از یک سوی آن، به واگن خانم‌ها وارد می‌شد و تا انتهای قطار می‌رفت و دست‌فروشی می‌کرد.
آن روز حوالی عصر، دستمال‌های دخترک تمام شدند. آن روز حوالی عصر، تمام کودکی دخترک به فروش رفت. آن روز حوالی عصر، دختری به اندازه‌ی یک بسته‌ی تریاک کوچک شده بود. در حالی که در خیابان بالا و پایین می‌پرید، به سمت خانه می‌رفت.
بالاخره آن شب، دخترک دود شد و به آسمان رفت.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰